۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

"اون مَرد نرمه"


قد یه نخود چشم داره. اونم تیره. اون قدر ریزه که نمی‌شه فهمید مشکی است یا قهوه‌ای. در عوض موهای سر و صورتش به بور می‌زند. فارسی را لهجه‌دار حرف می‌زند. تاکید هم دارد فارسی حرف بزند. در عوض دختر و پسری که دو طرفش نشسته‌اند، شکسته بسته انگلیسی حرف می‌زنند و او هم فارسی جواب می‌دهد. هومن می‌گوید:" عیبی نداره، تو فارسی بگو که فارسی‌ات خوب بشه، ما هم می‌خواهیم انگلیسی‌مون خوب بشه." دختر هم حرف‌های هومن را (واقعا اسمش هومن است) تایید می‌کند.

هومن هم راستای صندلی من نشسته پشت به پنجره و یک جوری هم با شانه‌اش پنجره را باز نگه داشته تا دود سیگار کافه بیرون برود و پسر چشم نخودی را روی صندلی که همیشه مال من بوده نشانده. او هم مثل من دفتر و خودکارش روی میز است و آماده نوشتن. دختر هم روبه‌روی هومن است و کاملا در تیررس نگاه من. یک شال هزار رنگ هم دارد.

دختر از این صورت‌های کشیده و استخوانی دارد. وقتی لبخند می‌زند همه دندان‌هایش بیرون می‌آید. به خصوص چند دندان جلویی فک بالا که هیچ جوره نمی‌تواند پنهانشان کند حتی با کمک هر دو لب. چشم‌هایش هم گرد و درشت است. خیلی شبیه زهره است، به خصوص این استخوانی بودنش.
پسر چشم نخودی از آلمان آمده، می‌خواهد از شیرینی‌های ایرانی تعریف کند. می‌گوید:" سوخون خیلی خوبه."
زهره" سوهان. مال قم هست."
پسر چشم نخودی: "حتما باید برم قم. باید با چند ملای جوان صحبت کنم."
زهره: باید ببریمت پیش چند تا روشفکرشون. یه وقت از خاتمی براش بگیریم هومن؟

هومن همه‌اش سرش در موبایل است و هر از گاهی قاه قاه می‌خندد و استاتوس فیس بوک یکی از دوستانش را می‌خواند یا عکس یکی را نشان زهره می‌دهد و زهره هم با همه وجود ابراز احساسات می‌کند:"آخــــی".  
پسر چشم نخودی: "می‌خوام با ملاهای جوان صحبت کنم."
زهره: "آخه همه‌شون خوب نیستند. اینایی که دانشگاه رفتن، روشنفکرترند. ذهنشون بازتره. با بیرون ارتباط دارن. اونایی که توی حوزه هستند (با دست یک محوطه‌ای را ترسیم می‌کند که بیشتر شبیه گنبد است)، اینا اصلا با بیرون ارتباط ندارن. ذهن شون بسته است."
زهره کلمه به کلمه حرف می‌زند. کمی هم با صدای بلند. می‌خواهد پسر چشم نخودی خوب شیر فهم شود.
پسر چشم نخودی: "یعنی ملاها با من حرف نمی‌زنند؟"
زهره: "چرا، چرا می‌زنن، اما دانشگاه رفته‌هاشون انعطاف پذیرترن."
پسر چشم نخودی:"یعنی چطوری‌اند؟"
زهره: "یعنی ، یعنی flexible هستن."

پسرچشم نخودی دفترش را باز می‌کند که بنویسد. انگار "ط" انعطاف‌پذیر را "ت" می‌نویسد که زهره تذکر می‌دهد:" نه، ط دسته‌دار. واااااااااااااای چقدر خوشگل ط دسته‌دار را می‌نویسه هومن."
هومن همچنان سرش در موبایلش است و یک گوشه چشمی روی دفتر پسر چشم نخودی می‌ندازد.
پسر چشم نخودی: "سخته."
زهره: "آره. نصفش عربی است و نصفش فارسی. البته جایگزین فارسی هم داره‌ها. هومن فارسی انعطاف پذیر چی می‌شه؟"
هومن: "انعطاف‌پذیر."
زهره: "نه فارسی‌اش."
هومن: "بازم انعطاف‌پذیر."
زهره:" فارسی‌اش می‌شه نرم. آره، نرم."
پسر چشم نخودی: "یعنی می‌شه آن مَرد نرم است؟"
هومن قاه قاه می‌خندد. "اینو نگی به کسی."
پسر چشم نخودی: "زهره گفت."
زهره: "می‌شه آن مرد نرم خو است. درسته دیگه. این هومن را ولش کن."

جمعه 10 آبان ماه 1392

۱۳۹۲ آبان ۷, سه‌شنبه

"زمان کارش چیز دیگه‌ای است"




میز کناری را انتخاب می‌کنند و ننشسته یکی یکی می‌روند دست‌شویی. اول ریش پرفسوری می‌رود. بعد پسر عینک گرد و آخر سرهم پسر هیکل‌دارتری که موهایش را دم اسبی بسته است.
ریش پرفسوری رنگ ریش‌هایش از موهایش تیره‌تر است. بور نیست، اما قهوه‌ای هم نیست. چیزی است میان این دو. آستین‌ها را تا پایین‌تر از آرنج بالا زده. چهره‌اش شبیه یکی است. من را یاد مرتضی می‌اندازد. اما نمی‌دانم این مرتضی کی بوده و چه کاره بوده؟ اما این فاصله بین دو دندان جلویی‌اش یا خنده‌ای که هر بار می‌زند نوک زبانش از دهانش بیرون می‌ماند یا حتی این قسمت جلوی سرش که کم مو است، من را یاد مرتضی می‌اندازد. پسر مو بلند دست راستش نشسته و یک دفتر جلویش گذاشته و گاهی چیزی می‌نویسد، اماحرف نمی‌زند. فقط گاهی می‌گوید که "این را بگذار بنویسم". پسر عینک گرد هم دست چپ نشسته و فقط تایید می‌کند. اگر کمی لاغرتر بود، می‌گفتم قطعا نیما بود. خیلی هم شبیه است. به خصوص این سبیل‌های پر و مشکی‌اش، اما آن قدر بی‌زبان است که می‌گویم حیف نیما.

مرتضی که هنوز هم نمی‌دانم چرا باید مرتضی باشد، یک بند حرف می‌زند جوری که ما هم در فاصله یک و نیم متری‌اش کامل صدایش را می‌شنویم. "خوب بودن در شدت، با بد بودن فرقی ندارد." همان طور که من در دفتر یادداشت می‌کنم، پسر مو بلند هم یادداشت می‌کند و پسر عینک گرد می‌خواهد که بیشتر توضیح بدهد. مرتضی هم توضیح مبسوطی می‌دهد. من می‌خواهم بزنمش که می‌گوید:" من خودم گاهی از خودم در عجبم." من هم تایید می‌کنم که از او در عجبم. واقعا در عجبم.
مرتضی حالا سراغ وسواس در زبان و ماده رفته و چند شاهد هم از این کتاب و آن کتاب می‌آورد که کدام وسواس بهتر است. پسر عینک گرد همه را از دم نخوانده است. پسر مو بلند هم چیزهایی یادداشت می‌کند. به نظر نمی رسد 30 سال داشته باشند. هم رده و هم سن هستند. اما مرتضی میان‌دار خوبی است، فقط صدایش بد است. البته جذاب هم حرف نمی‌زند. خیلی هم از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. یک حرف‌هایی را بلند می‌گوید و یک حرف‌هایی را که اسم و نظریه‌دار است تند تند می‌گوید و آهسته. نمی‌شود راحت نوشت. اما چیزهایی را که می‌شنوم، می‌نویسم. الهام هم دایم می‌گوید:" گور خودشون را کندن. با دست خودشون. حالا امشب نه، تو بگو یه هفته دیگه، یک ماه دیگه، بالاخره‌اش چی؟" 

مرتضی سیگار camel سیاهی آتش می‌زند و پسر عینک گرد از همین لحظه آتش زدن و سکوت پک استفاده می‌کند و می‌گوید:" من می‌گم این فرصت طلبی که در زمان هست، باید در مکان داشته باشی."
مرتضی:"آفرین آفرین." پسر عینک گرد خود را آماده کرده که توضیح بیشتری بدهد که پسر مو بلند باز به سراغ دفتر می‌رود و یادداشت می‌کند. پسر عینک گرد روی صندلی جابه جا می‌شود که حرفش را تشریح کند. با این سرما فقط دو تا تی شرت آستین کوتاه روی هم پوشیده. اما مرتضی امانش نمی‌دهد.
مرتضی: "ببین زمان ساعت شنی است که شن‌ها به سمت بالا بره." انگشت اشاره‌اش را هم به سمت بالا می‌برد. کله‌های پسر عینک گرد و مو بلند با این اشاره به سمت بالا می‌رود.
پسر مو بلند می‌پرسد:" یعنی چه؟ می‌شه بیشتر توضیح بدی؟" این بلندترین جمله‌ای است که در یک ساعت اخیر گفته و در همان حال آماده نوشتن است.
مرتضی از همان لبخندهایی می‌زند که نوک زبانش بیرون می‌ماند و عینکش را کمی عقب می‌دهد:" یعنی کاری غیر از استمرار زمان کند."
پسر عینک گرد محکم می‌گوید:" یعنی زمان کارش چیز دیگه‌ای است."
مرتضی همان لبخند را به پسر عینک گرد می‌زند که یعنی "همینه." سر را هم به تایید تکان می‌دهد. در عوض پسر مو بلند که حجم زیادی از بدنش را روی میز انداخته، گیج شده، هیکلش را تکانی می‌دهد. چپ و راست را نگاه می‌کند و توی دفترش می‌نویسد" یعنی زمان کارش چیز دیگه‌ای است."

سه‌شنبه 7 آبان ماه 1392

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

" روزها کی وقت داری؟"



گرد و قلنبه  است. جوری که حجم بدنش از صندلی بیرون زده. پوست سبزه تند، چتری‌های مشکی‌اش را ریخته توی پیشانی که یه جورایی هم کم مویی شدید جلوی سرش را بپوشاند. به نظرم اسمش فخری است. روسری نارنجی‌اش، هم رنگ جورابش است. حداقل 45 سال را دارد. 

مرد روبه روش کچل کچل است. 50 سال را رد کرده. از این‌ها که از جلو موهایشان ریخته و آخر سر با ماشین همان تیکه پشت را هم زده‌اند. با ابروهای پیوسته و مشکی. لباس چهارخونه قرمز و سرمه‌ای و سفید پوشیده و یک دستمال قرمز هم گره زده دور گردنش. دستمال گردن نیست، یک تکه پاره نخی است. به نظرم اسمش فریدون است. وقتی فریدون حرف می‌زند، فخری با تمام وجود لبخند می‌زند، حتی چشم‌هایش می‌خندند. دایم با سر تایید می‌کند. وقتی هم خودش می‌خواهد حرف بزند، اول جمله‌ای در تایید فریدون می‌گوید و بعد حرف‌های تازه می‌زند. جوری روی این صندلی نشسته و فریدون را نگاه می‌کند که انگار از مدت‌ها قبل در آرزوی نشستن پشت این میز و مقابل فریدون بوده.
فریدون عاقلانه جوری لبخند می‌زند که "آره خب همین طوره. می‌دونم" انگار حرف‌های فخری هیچ باشد. و بعد حرف جدیدش را با موضوعی دیگر شروع می‌کند. 

فخری انگار اهل ویراستاری است. فریدون هم هی اسم نویسنده و مترجم میآورد که "می‌شناسی؟" جوری هم می‌پرسد می‌شناسی که انگار مطمئن است فخری نمی‌شناسد. اما او چشم‌هایش برق می زند که عاشقشم. بعد فریدون می‌گوید، حالا منظورم به این نبود، یه چیز دیگه می‌خواستم بگم. فخری اما ناامید نمی‌شود، باز هم با هیجان گوش می‌کند. حتی هر بار که فریدون حرف‌هایش را قطع می‌کند، باز لبخند زنان گوش می‌کند تا بعدش حرف جذاب‌تری پیدا کند. فریدون اما اصلا این همه تلاش را نمی‌بیند. فقط مغرورانه حرف می‌زند.
حالا رسیده به عمری که همه‌اش پای کتاب رفته و رفته. بعد هم جوجه‌های 33 -34 ساله بی‌سواد را اساسی تحقیر می‌کند. "من این کتاب را 18 سالگی خوندم و نفهمیدم اما باز هم خوندم. باز هم خوندم. چند بار خوندم. آخه بچه توی 34 ساله، هنوز نخوندی؟ من واقعا این نسل را نمی‌فهمم."  

فخری تایید می‌کند که اصلا کتاب نمی‌خوانند. حالا کیف پر از کتابش را نشان می‌دهد که همین چند دقیقه پیش از کتاب فروشی پایین کافه خریده. فریدون حتی نگاه درست و حسابی نمی‌کند. اما فخری دانه به دانه را با اشتیاق نشان می‌دهد و یک توضیحی هم در مورد هر کدام می‌دهد. فریدون به حرف‌ها هم گوش نمی‌کند. به جایش می‌پرسد:" گفتی روزها چه ساعاتی وقت داری؟"
فخری:" همه‌اش خونه‌ام دیگه. توی خونه کار می‌کنم."
فریدون کمی به هیجان آمده:" تنهایی دیگه؟"
فخری:" نه سارا هست. فقط ساعت‌های کلاسش می‌ره بیرون."
فریدون کمی حالش گرفته شده:" یعنی خیلی نمی‌ره بیرون."

فخری با چشم‌های مشتاق هنوز لبخند می‌زند:"نه، بیشتر خونه است.الان هم خونه گذاشتمش و اومدم."
فریدون فقط سر تکان می‌دهد. خیلی خوشش نیامده یا خلاصه که راضی نیست. نگاه سرسرکی می‌اندازد به ساعتش :" بریم دیگه نه؟"
فخری دقیق ساعت را نگاه می‌کند:" بریم. کمی هم می‌تونیم قدم بزنیم و سری هم به نشر چشمه بزنیم."
فریدون جوری لبخند می‌زند که انگار مجبور است:" نه دیگه، دیر می‌شه. از همین سر هر کدوم ماشین بگیریم و بریم. منم شب کلی مهمون دارم."
فخری هنوز چشم‌هایش مشتاق است. حتی وقتی پول میز را حساب می‌کند.

یکشنبه پنجم آبان ماه 1392

۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

"نباید بشود"



همین کار را می‌کنم. وقتی می‌گوید استفتا کن و کتبی خدمت حاج آقا برسان، صبح همین امروز توسط دوستی نامه را به دفتر آیت الله موسوی اردبیلی می‌فرستم. اما می‌گویند تا 8 آبان جواب را ارسال می‌کنیم. مرد دیشبی این را نگفته بود. 8 آبان خیلی دیر است. 

دیشب یعنی همین یکشنبه برای کسب نظر آیت الله موسوی اردبیلی تماس گرفتم دفتر قم. بخش پاسخها در نماز بود. برای بار سوم که تماس گرفتم نماز را تمام کرده. هنوز موضوع مرد بجنوردی را نگفته، همه را می‌دانست و حرفم را قطع ‌کرد. گفت:" دیروز هم خدمت آقای روحانی بودیم این موضوع مطرح شد، نظر ایشون هم عدم اجرای حکم اعدام بود."
مرد جوانی بود. گفت:" این موضوع در قانون پیش‌بینی نشده بود، برای همین هیچ حکم جایگزینی برایش نیست. حتی فقها هم نظر مکتوبی ندارند، اصلا پیش بینی نشده بود."
گفتم:" بلی، برای همین گفته‌اند نیاز به حکم فقها دارد."
گفت:" والا از هر دو طرف قتل است. حق الناس که نبوده. به عقوبت خودش هم رسیده، اگر برای تنبیه ناظران بوده، آنها هم تنبیه شده‌اند، در شرع هم که در خصوص مواد مخدر حکمی نداریم، پس مصلحت نیست دیگر اعدام شود. از طرفی یک قاعده داریم که اگر شک کردیم برای اجرای حکم، دیگر نمی‌توانیم آن را اجرا کنیم."
حرفش که تمام می‌شود تاکید می کند که جایی منتشر نکن. این نظر یک طلبه است. استفتا را کتبی کن و صبح به دست حاج آقا برسان. همین کار را کردم، اما وعده 10 روز دیگر را دادند.

امروز باز تماس می‌گیرم. یکی از تلفن چی ها که سنش از دیشبی بیشتر است، می‌گوید:" اووووووووه اون استفتا را که باید صبر کنی، اما بگذار زنگ بزن ببینم خود حاج آقا بر می‌ داره گوشی را؟"
می‌گویم: داستان را می خواهید یک بار بگویم یا می دانید؟
می‌گوید: اون که جهانی شده، همه می‌دونند.
تماس می‌گیرد. می‌گوید گوشی را بدهند دست خود حاج آقا سوال شرعی و مهم است. انگار حاج آقا پشت خط می‌آید.
مرد می‌گوید:" حاج آقا یه خبرنگاری تماس گرفته در مورد اون اعدامی. در جریان هستید که؟ مرده بوده زنده شده؟"
حاج آقا انگار از آن ور خط می‌گوید:" بله بله، در جریانم"
مرد می‌گوید:" حالا نظر شما چیه؟ باید اعدامش کنند باز."
حاج آقا چیزی می‌گوید و مرد حرفش را تکرار می‌کند:" نباید بشود."
مرد دوباره تکرار می کند:" پس نظر شما اینه که نباید بشود."
مرد خداحافظی می‌کند با حاج آقا و می‌گوید:" حاج آقا گفتند نباید اعدام شود."
می‌گویم:" توضیح اضافه تری ندادند؟"
می‌گوید:" نه دیگه. گفتن نباید اعدام شود."  

دوشنبه 29 مهرماه 1392