۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

"مریم را بهم ندادن، گلش را می‌خوام چی کار"




از سیدخندان تا چشم کار می‌کند ماشین قطار شده تا رسالت. پس کی داره فوتبال نگاه می‌کند؟ پراید اول و دوم نایستاده، پر می‌شوند و می‌روند. صدای رادیوها بلند است و فقط معلوم است که بازی شروع شده. پژو که می‌ایستد، من و دو تا دختر می‌چپیم در صندلی عقب و خانم میانسالی هم جلو می‌نشیند. من وسط هستم. بوی نان تافتون تنوری پیچیده. صدای مردی از رادیو می‌آید که با صدایی مرده در حال توضیح یا تشریح آثار باستانی است. درست مثل شب انتخابات که یکی در حال تشریح پانکراس بود به جای اعلام نتایج و شمارش آرا. با هیجانی که دنبال حامی هم می‌گردم، می‌گویم:" فوتبال چی شد؟" راننده که سرش را روی گردن کج کرده، هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. شنیده هم باشد، روی حساب نشنیدن می‌گذارد. دو تا دختر این ور و آن ور من هم پیامک رد و بدل می‌کنند و خانم میانسال هم سرش را تا گردن توی ساک دستی‌اش کرده.
مسیر باز بشو نیست، بوی تافتون هم گرسنه‌ام کرده. دست هیچ کس هم نانی نیست. بالاخره کارشناس دست از سر آثار باستانی بر می‌دارد. حالا نوبت پوشک بچه و بزرگسال و انواع شوینده و پاک کننده با موسیقی‌های گوش خراش می‌رسد. هر ماشینی که از کنار ما رد می‌شود،صدای رادیواش آنقدر ضعیف است که معلوم نمی‌شود چند چندیم. فقط بادی که حاصلش است، بوی تافتون را بیشتر در ماشین پخش می‌کند. راننده هم استاد رانندگی است، از بین ردیف‌ها، هر بار همان را انتخاب می‌کند که تعداد ماشین‌های بیشتری دارد و کندتر پیش می‌رود.

رسیده نرسیده به رسالت، می‌پرم بیرون. یا خدا. صف مسافران فاجعه است. دنبال خطی‌های مسیر خودم هستم. راننده تعارفی ایستاده. همیشه من را یاد حاج ممد می‌اندازد. عین او صدایش گرفته و موهایش هم صاف و کوتاه است. وقت کرایه گرفتن هم هزار بار تعارف می‌کند. آخرش هم می‌گیرد.   

ته ما شین جاگیر می‌شوم. وسط خانوم موقر چادری می‌نشیند و آخر سر هم دختر شاد و شنگولی که زود سر حرف را باز می‌کند. من و دختر جلویی هم دل داده‌ایم به رادیو. یکی از "ایچ"ها توپ را پاس می‌دهد به یک "ایچ" دیگر و بعد به یک "ایچ" دیگرتر و گـــــل. من با این دستم که بیرون است، می‌کوبم روی در. راننده تعارفی، یک "ای بابا" می‌گوید و دختر جلویی سرش را تکیه می‌دهد به پشتی صندلی. باز "ایچ"ها پاس کاری را شروع می‌کنند. دختر شاد و شنگول هم رسیده به آنجا که بعد از شب نامزدی، دیگر مادر نامزدش خانه‌شان نیامده که نیامده. زن هم خیلی آرام نصیحت می‌کند. گویا مادر شوهرش دختر عمویش را در نظر داشته، پسر هم زیر بار نرفته. حالا همین شده مشکل. زن جوری با صدای زیر می‌خواهد مشکل را حل کند که اصلا چیزی متوجه نمی‌شوم. مخصوصا حالا که پشت چراغ قرمز هستیم. صدای رادیو هم بلند است و این ایچ‌ها انگار نه انگار زمین‌شان آن طرف است و خودشان هم دروازه دارند، از این طرف هم سید آمده سلام و احوالپرسی و دو تا شاخه مریم هم دستش است.

راننده تعارفی، با همان صدای گرفته می‌گوید:" ای بابا سید، مریم را بهمون ندادن، حالا گلش را می‌خوام چی کار؟" سید شاخه را می‌گذارد روی داشبورد و می‌رود. یک ضربه خطرناک روی دروازه ایران. من و دختر جلویی با هم کمر صاف می‌کنیم از این صدای پرهیجان. دختر شاد و شنگول هم به آنجا رسیده که "به مامانم می‌گم همین که پسر خوبیه، کافیه، کافی نیست خانوم؟" من که باز صدای خانوم چادری را نمی‌شنوم، اما راننده یک آه پر سوزی می‌کشد:" دختر خاله‌ام مریم بود، می‌خواستمش، باباش گفت دور بابات خط بکش تا دختر بهت بدم، بیا بشین ور دست خودم تو بازار. گفتم زرشک، اونم شوهرش داد. ما هم شدیم راننده تاکسی. بابامون هم مرد."

منتشر شده در 8 تير 1393 روزنامه تعادل




۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

"دخترت را جمع کن"




دستفروش یک دوری می‌چرخد و جوراب‌های نانوی پردوام که پاره نمی‌شود را تبلیغ می‌کند. جفتی دو هزار تومان. همین را پارسال از مغازه خریدم 5 هزار تومان و در همان مهمانی اول در رفت. به تک تک مسافران حق می‌دهم که خرید نکنند. هر چند تعدادشان خیلی کم است. دستفروش ولو می‌شود روی صندلی. کاسبی امروزش اصلا خوب نبوده. من که نمی‌دانم، خودش به کنار دستی‌اش می‌گوید. من گوشه نشسته‌ام و کتاب می‌خوانم. وقتی صدای خانوم پشت میکروفن می‌آید و درها باز می‌شود و صدای زن دستفروش هم می‌آید، تمرکزم به هم می‌ریزد و مجبور به دوباره خوانی می‌شوم. به نظرم کتابم مناسب مترو نیست. "ما؟ ما؟ کی حرف خواستگاری زدیم؟ بیست و دوم را مگه ما تعیین کردیم؟" 

این را زنی می‌گوید که ردیف آن طرف واگن نشسته. 45 یا 47 را رد کرده. مقنعه قهوه‌ای را جوری سرش کرده که لپ‌های سبزه‌اش بیرون افتاده. گوشی تلفن را چسبانده به گوشش. هر بار که صداهای داخل قطار بیشتر می‌شود، او برای آن که بهتر بشنود به سمت راست می‌چرخد. دختر کناری‌اش هم مدام خودش را جمع می‌کند. زن خیلی بلند داد می‌زند و چند باری هم دستش را بالا و پایین می‌کند. هر بار هم دختر یک بار دو چشم را با هم می‌بندد و باز می‌کند. 

"دست از سر ما بر دارید. چی از جون منِ بدبخت می‌خواهید؟" این را همان زن می‌گوید. دست و پاهای درشتی هم دارد. "زنیکه، دختر هرزه‌ات را جمع کن. دخترت را همه می‌شنان. همیشه توی خیابونا وله." آن طرف خط هر کس هست و هر چه می‌گوید، جواب‌های این طرف خط است. وگرنه صدای زن از ابتدا این قدر بلند نبود. "خفه‌شو. دختر.....(حرف رکیک جیم‌دار می‌زند، طوری که دختر روبه‌روی من هم خنده‌اش می‌گیرد و هم سرش را پایین می‌انداز. دختر کناری زن هم حسابی خودش را جمع و جور می‌کند و به سمت زنی که سمت راستش نشسته و احتمالا مادرش است، می‌رود. مادر اما نخودی می‌خندد و لپ‌هایش حسابی سرخ شده) داره زندگی‌ام را نابود می‌کنه. چیه؟ چقدر با زبون خوش حرف زدیم. نه خانوم، دیگه حرف فایده نداره. قانون، فقط باید قانون قضاوت کنه. الان دارم می‌رم شکایت. پس چی؟ زبون آدم نمی‌فهمید که."
من که کتاب را بسته‌ام و زن را نگاه می‌کنم. فقط حیف که کنارش صندلی خالی نیست و از همین فاصله دو متری باید گوش کنم و ببینم. "خفه شو. خفه شو. وقتی با مامور اومدیم سراغت بهت می‌گم. زنیکه خفه شو." گوشی را جلوی چشمانش می‌گیرد با یک دست و با دست دیگر محکم و چند بار دکمه‌ای روی موبایل را فشار می‌دهد که قطع شود.
"به خدا دختره همه‌اش توی خیابونا وله. هر کی بگی اینو می‌شناسه. سه تا بچه‌ داره." بی‌آن که زن خنده نخودچی بخواهد، زن در حال تعریف قصه‌اش است. زن خنده نخودچی هم سوال و جواب می‌کند، اما صدایش خیلی آرام است. لب‌هایش را هم طوری تکان نمی‌دهد که بتوان از حرکاتش چیزی فهمید.
"برای خودشون تاریخ خواستگاری و نامزدی تعیین کردن. وای چی کار کنم؟ افتادن به جون پسرم.چاره نمونده برام، دارم می‌رم ازشون شکایت کنم، بلکه از پلیس بترسند و دست بردارند."

زن خنده نخودی باز چیزهایی می‌گوید. دایم هم سرش را به تایید به سمت پایین تکان می‌دهد. حتی یک بار هم دستش را روی پای زن می‌گذارد و دو تا ضربه آرام می‌زند. انگار که گفته باشد "شما این کار را انجام بده، رد خور ندارد، جواب می‌گیری." اما من که نشنیدم چه گفت. در عوض زن که شنیده بود، گفت:" بابا پسره هم می‌گه من اینو می‌خوام. می‌خوامش. عاشقش شدم. می‌خوام باهاش ازدواج کنم." زن صورت گوشت آلو و سبزه‌اش گر گرفته. دو دستش را هم روی ران‌هاش می‌زند و بالا تنه را دو – سه باری به چپ و راست تکان می‌دهد. " پسر 20 ساله آخه زن می‌دونه چیه؟ اصلا بلده بنویسه زن که می‌گه زن می‌خوام. نه واقعا بلده بنویسه زن که می‌گه می‌خوام؟" این را با تاکید از همان دختری می‌پرسد که وقتی داشت با تلفن حرف می‌زد و دستش را بالا و پایین می‌کرد، دختر خودش را جمع کرده بود. حالا به زور خنده‌اش را نگه داشته و خودش را چسبانده به همان زن خنده نخودی. زن باز صدایش بالا می‌رود" معلومه که بلد نیست. یادش دادن. وگرنه پسر 20 ساله از کجا بلده بنویسه زن؟"

منتشر شده در روزنامه تعادل- پنجم تیرماه 1393

۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

"چرا مي‌شكنند، شيريني بدن"




 نه این که کپی برابر اصل علیرضا خمسه باشه، اما چشم‌هایش را همان طور دایم جمع می‌کند و یک لبخند با همان شکل و سبک روی لبش است، فقط لب و دهانش کوچک‌تر است. موهای فرفری‌اش هم کوتاه‌تر است. نه آن كه دلیلی داشته باشم، اما لبخندش خیلی تصنعی است. چه وقت حرف زدن و چه وقت گوش کردن، لب و دهانش مثلا لبخند دارد. از حرف زدن خوشش می‌آید. ما سه نفر که روی صندلی عقب هستیم دایم ساعت‌هایمان را نگاه می‌کنیم که دیر نشود، این از بنزین و کوچه باریک، حرف می‌زند. فقط 5 دقیقه مانده تا ایران- آرژانتین. طبق پیش‌بینی در این ساعت نباید پرنده پر بزند، كه نمی‌زند، اما ماشین زیاد است.
کپی ناقص خمسه، می‌گوید:" همین یک ساعت پیش فهمیدم بازی است. گفتم چه خلوته، راننده گفت بازی است."
درست در زاویه دید من است و دايم لبخند مصنوعي‌اش را می‌زند. من دقیقا پشت گردن راننده هستم. یک لباس چهارخانه می‌بینم و گردنی به غایت سبزه.
راننده: "جام جهانی مهم نیست. رفتنش مهم بود، وگرنه اونجا همه گردن کلفت‌ها دارن حذف می‌شن. برزیل هم دور بعد حذف می‌شه. آقا، برزیل 2500 تا بازیکن داره. الان هم همه تیمش را جوون چیده، ما جلوی آنها چیزی نیستیم."
کپی ناقص خمسه: "نیروی انتظامی هم آماده باش داده. می‌گن اون شب که با نیجریه مساوی کردیم، ملت ریختن بیرون و 7 – 8 تا شیشه ماشین شکستند. برای صفر صفر شیشه شکستند."
راننده گردنش را طرف کپی ناقص خمسه می‌چرخاند. عصبانی است یا شوکه شده، هر چه هست صدایش را حسابی بالا برده.
راننده: شیشه شکستند؟ شیشه ماشین‌های مردم را؟ ماشین‌هایی که پارک شده بود؟
کپی ناقص خمسه: "بله دیگه." باز چشم‌هایش را کوچک می‌کند و کناره‌اش پر چروک می‌شود و لبخند می‌زند. جوری که انگار لب‌هایش را غنچه کرده.
راننده: چرا شیشه می‌شکنند؟ راست می‌گن شیرینی بدن.
کپی ناقص خمسه همان طور که لبخند می‌زند:"ایرانی جماعت اینه دیگه."
راننده باز گردن می‌کشد. صدایش را بالاتر می‌برد و کلفت‌تر می‌کند: اونا میلیاردی پول می‌گیرند، ما باید خسارتش را بدیم؟ ایشالا توی 20 دقیقه اول، 10 تا گل بخوریم.
مسافرهاي کناری من می‌خندند و با هم ساعت‌هایشان را نگاه می‌کنند، از رادیو اعلام می‌شود که بازیکن‌ها وارد زمین شده‌اند. تا انتهای مسیر، حداقل 10 دقیقه راه است. مسافرهاي کناری پیاده می‌شوند. حسودی‌ام می شود.
راننده: ایشالا نیمه دوم هم 10 تا گل دیگه بخوریم که ملت نیان بیرون. ایشالا که می‌بازیم. 20 تا هم می‌خوریم.
تقریبا به آخر خط رسیده‌ایم و حسابی کفری‌ام. او همچنان ایشالا ایشالا می‌کند برای باخت ایران.
من: ماشالا چقدر زبون‌تون به خیر می‌چرخه!
راننده: بله؟
من: غیرت و عرق ملی‌تون خیلی بالاست‌. ایرانی هستیم، دشمن جون هم که نیستیم.
کپی ناقص خمسه نیم چرخی می‌زند، باز هم صورتش لبخند دارد و گوشه چشمش پر از چروک شده.
راننده: خانوم، جوجه تازه سر از تخم درآورده‌ایم، پیش اون غول‌ها چی می‌خواهیم بگیم؟
من: کاری به تازگی و کهنگی ندارم.
راننده: نمی‌شه که، اونا غول‌اند. هر سال می‌رن، حالا می‌خواهیم براشون گردن کلفتی کنیم؟
من: فرض بگیرید هیچی نیستیم، اما رفتیم جام جهانی، چرا این قدر تلخ زبانی می‌کنید؟ حالا 20 تا بخورند، اول از همه شما می‌گید این همه خرجشون کردند، عرضه نداشتند که چی و چی.
راننده: خانوم هر چیزی اصولی داره. برزیل و آرژانتین و ایتالیا و انگلیس و حتی ژاپن‌اش کم می‌آره. ما که جای خود داریم. چین 100 سال پیش راه آهن داشته، ما چی؟ ببین وضع‌مون چیه؟
من: ربطی نداشت، ایران هم 7 هزار سال پيش کوره‌پزخونه داشته. آجرهاش هست.
راننده: به اون چی کار دارم.
من: خواستم بگم با اون پیشینه حال امروزمون شده ایرانی عین شما. این قدر با غیرت و عرق ملی.

منتشر شده در رونامه تعادل
سوم تیر ماه 1393



۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

"جواد یساری عصبی‌اش کرد"




"رسالت دو نفر. رسالت". این تاکسی و مسافرکش‌ها همیشه خدا لنگ دو تا مسافر هستند. من هم معطل نکردم. حتی قدم‌هایم را از دو دختری که در حال حساب و کتاب بودند که سوار پراید شوند یا منتظر تاکسی بمانند، تندتر کردم و خودم را پرت کردم روی صندلی عقب. فقط سرم داخل رفته بود که دیدم خانمی که روی صندلی جلو نشسته، یک وری شده و با دختری که تکیه به در داده، حرف می‌زند. من فقط نصف دست خانم جلویی را دیدم که در هوا تکان می‌خورد. از این مانتوهای گلدوزی شده تنش بود که برگ‌های کوچک رویش گلدوزی شده و جنس خنکی دارد. هر چقدر صدایش بالاتر می‌رفت، دستش بیشتر تکان می‌خورد. "چشم‌ها و لب‌هاش را هم دوختن" بعد دستش را گذاشت کنار دهنش. عین وقتی که آدم می‌خواد در گوشی حرف بزند، چون راننده سوار شد، بعد زیر زبانی گفت:"بهش تجاوز کردن". موضوع همان عکس غیرواقعی بود که در شیراز چرخیده بود. صدای "واااااای" دخترک از ترس با "الهی الهی، الهی من بمیرم، بمیرم که..." جواد یساری قاطی شد. چشم‌هایش به اندازه کافی درشت بود، اما جوری گشادش کرد که ترسیدم بیرون بزند. گفتم:"الکیه. شایعه است". باور نکرد. "بابا عکسش داره توی وایبر می‌چرخه". راننده حسابی صدا را زیاد کرده و خودش هم سر تکان می‌دهد با"دستاتو بگیرم من".

"آن عکس اصلا ایرانی نیست. یک دختر 14 ساله‌ای بوده توی نمی‌دونم کجا. حالا عکسش داره می‌چرخه." به نظر خودم خیلی خوب توضیح دادم برای کم کردن آن همه استرسش. اما اصلا قانع نشد. چون ابروش‌هایش را بالا داد، جوری که پلک‌های بلندش، بلندتر هم شد:" واااااا، مگه خفاش شب غیر از این بود؟ توی این مملکت همه چی ممکنه". آن طرف جواد یساری می‌خواند و این طرف دختر دست چپی‌ام می‌ترسد و دختر دست راستی در حال قربان صدقه رفتن مامانش است تا راضی‌اش کند نیم ساعت دیرتر خانه برود. 

"حالا اون را می‌گید شایعه است، اما توی تهران هم اتفاق افتاده." این یکی را اصلا نشنیده‌ان. این بار من چشم‌هایم را درشت می کنم.:" یعنی چشم و لب‌های یکی را هم توی تهران دوختند؟" دختر انگار از سر کار می‌آید، مانتو و مقنعه مشکی دارد، یک جور بی‌حوصله‌ای می‌گوید:" نه، تخم مرغ پرت می‌کنند طرف زن‌ها و دخترا". "هان؟!" چشم‌هام درد می‌گیرد از بس براق‌شون می‌کنم. فکر کنم کمی هم زیاده روی کردم، چون دختر زود به خانم صندلی جلویی اشاره می‌کند:" این خانوم گفت. می‌گه توی همت، به شیشه ماشین‌هایی که دختر و زن نشستند، تخم مرغ پرت می‌کنند. تخم مرغ یه جوریه که بخوای با آب پاکش کنی، شیشه بدتر کثیف می‌شه". این دختر سمت راستی خیلی بلند حرف می‌زند. حالا در حال آدرس گرفتن است. آن طرف خط هم درست و دقیق نمی‌گوید که این بنده خدا زیر پل بایستد یا سر دور برگردان. تازه کسی که آن طرف خط است، قرار است نیم ساعت هم دیرتر برسد. دختر سمت راستی به حق عصبانی شده. "قصه تخم مرغ واقعی است؟" دختر دست چپی کلافه شده، به نظرم صدای جواد یساری اذیتش می‌کند که میخواند:" سازم رو بردارم برم پایین چشمه بشینم..." اما برای من پشت چشم نازک می‌کند:" این خانوم می‌گه تا حالا دو مورد اتفاق افتاده." تلاش می‌کنم اتوبان همت را تصور کنم در حالی که یکی تخم مرغ به دست منتظر یک سواری با سرنشینان زن است و یک نشانه گیری و یک پرتاب خوب. تصویرها و پرتاب و نشانه‌گیری‌ها خوب از آب در نمی‌آیند. "حالا کیا تخم مرغ پرتاب می‌کنند؟" دختر این بار دست راستش را تکان تکان می‌دهد:" آدم‌های مریض. هر کی مرض داره. شما توی این مملکت زندگی نمی‌کنی؟ ندیدی تا حالا؟" به راننده نمی‌آید از این موسیقی‌ها گوش کند. این ساعت مسافرها خیلی خسته‌اند، باید موسیقی ملایم‌تر باشد که این طور عصبی‌شان نکند.

"موتوری افتاد تو چاه"




من که لم دادم روی صندلی جلو. از موسیقی هم به شدت راضی‌ام. عین لالایي است و برای همه خستگی روز کافی است. آقا محسن راننده فرز و تیز می‌پرد بیرون:" مجید چی شد؟" مجید سوئیچ ماشین را این دست به آن دست می‌کند و وزنش را از روی پای راست می‌اندازد روی پای چپ:" افتادن تو، برو ببین ملت چطوری جمع شدن." همین طور که می‌گوید با دست ته کوچه را نشان می‌دهد. آقای محسن یک ای بابا، مگه کور بوده، می‌گوید و تیز می‌دود ته کوچه. مسافران عقب هم تکمیل شده‌اند و از آقا محسن خبری نیست. آقا مجید دو انگشتی سوتی می‌زند و نعره می‌کشد:" محسنی، بدو داداش، پر شد." 

آقا محسن هم می‌دود و سریع ماشین را روشن می‌کند. هنوز هن هن می‌كند. صدای این ضبط هم اعصاب خرد کن شده. یک باره رفته روی ترانه‌های "دوپس دوپس". صدایش هم ناجور بلند است. سر حرف را باز می‌کنم که :" چی شده بود؟" همه این کوچه‌هایی که می‌رسد به میدان رسالت را برای فاضلاب کنده‌اند و دور تا دور هر چاله و چاه را هم از این ایرانیت‌های زرد رنگ کشیده‌اند. "دو تا موتوری افتادن اون تو." آقا محسن ته کوچه هفتاد و نهم را با نوک انگشت نشان می‌دهد. بخشی از هیکلش را انداخته روی فرمان و چشم‌ها را درشت کرده. یک نیش ترمزی هم می‌زند:" اونجا که ملت جمع شدن." خودم را از روی صندلی جمع و جور می‌کنم. "الان دو تاشون افتادند توی چاه؟" کوچه غیر از نور تیرهای چراغ برق نور اضافه دیگری نداشت. تا حالا چاه فاضلاب ندیده‌ام که چند متری است. یک موتور و دو تا سرنشین چطوری در آن جا می‌شوند؟ "نه فقط یکی‌شون افتاده. یکی‌شون بیرونه." حالا كمي‌ توجيه‌دارتر شد و قابل تصوير كردن. یا خیلی سرعت داشتند یا خیلی گیج می‌زدند. "چطوری افتادن اون تو آخه؟"

آقا محسن گاز می‌دهد و لایی می‌کشد. سه نفر عقب هم که اصلا عین خیالشان نیست چی شده."هر روز یه جا را می‌کنند. خب یه پرچمی چیزی بزنید."
از وقتی این کوچه‌ها را کنده‌اند، رفت و آمد ماشین‌ها سخت شده و من هم راضی نیستم، چون هر بار همان ماشینی که من سوارش هستم، مجبور است کنار بکشد یا دنده عقب برود تا ماشین روبه رویی رد شود." آقا دور تا دورش را حصار کشیدن دیگه، آهن کشی هم کردند، آخه موندم چطوری از اینا رد شدن و رفتن توی چاه". آقا محسن جوری نگاه می‌کند که انگار خیلی قانع شده:" همین دیگه، از بس وحشیانه رانندگی می‌کنن. آخه شهرداری بدبخت دیگه چی کار کنه؟ هان؟ شاید هم داشتن می‌رفتن تحقیق و تفحص. نه؟ آدم چه می‌دونه تو سر مردم چی می‌گذره."
آقای مسافر وسطی صندلی عقبی جوری خودش را کش و قوس می‌دهد و دست‌های بلندش را با یک دو هزار تومانی می‌رساند به بیخ گلوی آقا محسن و زیر لب می‌گوید:" ملت روانی شدن رفته." فکر کنم آقا محسن این حرف را گذاشت روی حساب تصویر آقای مسافر وسطی صندلی عقبی، چون اصلا بهش بر نمي‌خورد.
آقا محسن دستش می‌رود به ضبط که باز صدایش را ببرد بالا، از آن آهنگ‌هایی است که ناخن روی مغز می‌کشد. باز حرف را کش می‌دهم:" آتش نشانی را چرا خبر نکرده بودن؟ مردم خودشون داشتند طرف را بیرون می‌کشیدند؟" انگار نه انگار سوال کردم که صدای خش‌دار را بلند نکند، گوشی موبایلش را نشان می دهد:" همه یکی یه دونه دستشون بود، داشتن فیلم می‌گرفتن. باقی هم داشتن بحث می‌کردن ببیند چطوری افتادن اون تو. فکر کنم یکی زنگ زد آتش نشانی." 

منتشر شده در 29 خرداد 1393- روزنامه تعادل