۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

پیاده که باشی...فقط عابری

پیاده که باشی، عابر همه پیاده روها هستی. همه خیابان ها مال تو است. از دست همه گل فروش ها می توانی گل بخری. رز یا نرگس. دخترک خردسال باشد یا زن جوان. حراج آخرشب یا سرچراغی. هر روز از یکی.
پیاده که باشی، حتی چراغ سبز هم که باشد می توانی فال بخری. گیرم نیش ات را هم تا بناگوش برایش باز کنی یا چشمکی حواله اش کنی. او یکی است در یکی از خیابان ها و تو تنها یک عابر پیاده.
عابر پیاده که باشی، همه خیابان ها را می توانی گز کنی. تند یا کند، فقط می گذری. بوی قهوه هیچ کافه ای را نمی فهمی. نه خیابانی تو را به یاد دارد و نه پاییز هیچ خیابانی تو را یاد پاییز دیگری می اندازد. 
عابرپیاده که باشی، همه خیابان ها مال تو است و تو عابرپیاده همه شان هستی. و هیچ کدامشان نام و نشانی از تو نمی دانند و نمی شناسند. حتی چشمهایت فقط بوی غریبه ای را می دهد که نه خریدار است و نه مشتاق.

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

عاشقی با کفش های پاشنه بلند

-          دلم می خواد زیر بارون عاشق بشیم.
-          که چی بشه؟
-          شیرین هم همین طوری عاشق شد انگاری.
-          آخرش هم باباش از ارث محرومش کرد. بابای تو که چیزی هم نداره محرومت کنه. ته اش اینه که می گه لیاقتت همین عن آقا بود.
-          نه اون شیرین. شیرینِ فرهاد.
-          اونم که نصیب پسر عموش شد. ندیدی بچه شون را. یا کم داره یا کروموزوم اضافی. یه چی تو این مایه ها.
-          نه اون فرهاد. بیستون را می گم.
-          آهان. هنوز چشمت دنبال اون کفش پاشنه بلنده است. شما زن ها چقدر مین گذاری می کنید حرفاتون را.