۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

"به همه نشون داد"


تا دو ایستگاه همه چیز تحت کنترل است، از آن به بعد اسیر می‌شویم. هر چقدر هم نزدیک ظهر باشد، باز هم به نظرم سر صبحی آدم به لواشک نیازی ندارد، حتی به تیشرت‌های نخی که چهارگوشِ چهارگوش است و فروشنده تاکید دارد فری سایز است. گوشواره‌ها و طرح‌های تاتو روی بدن جذاب‌تر است.
داد می‌زند و یک سری رنگی رنگی را در هوا چرخ می‌دهد. اما جلوی ما اتراق می‌کند و دسته دسته از ساکش جنس در می‌آورد و می‌گذارد روی پای مسافرها. آنها هم شروع به ورق زدن می‌کنند.
"ایرانیه گلم. تضمینش می‌کنم."
"10 هزار تومن گلم. ست هم دارم، اما اون قیمتش بالاتره."
یکی در گوشش چیزی می‌گوید و او هم داد می‌زند:" لامبادا؟؟؟ بگذار ببینم". همه ساکش را بیرون می‌ریزد، اما پیدا نمی‌کند:" از دست خواهرم. گفت برم ساکت را مرتب کنم، جنس‌ها را هم جابه‌جا کنم، برداشته، وگرنه من کلی شورت لامبادا داشتم". نیشش را که باز می‌کند جفت گونه‌هایش بالا می‌رود و لب‌های گوشتی‌اش کشیده می‌شود. به همه می‌گوید "جانم عزیزم. جانم گلم" جوری می‌گوید جانم که انگار چند تا تشدید دارد.
یکی آن طرف صدایش می‌کند و سایزی می‌گوید. یکی هم از روبه‌رویی‌ها در انتخاب رنگ و مدل مانده است. همان طور هم با رنگی رنگی‌ها بازی می‌کند. بی‌رغبت است یا کمی ترس دارد که بخرد یا نخرد. برای همین با خود دختر مشورت می‌کند که "واقعا جنسش خوبه؟" دختر یک سری سایز برده و آورده است.
"ببین این جنسش عالیه، همین جا تولید می‌شه، مثل نسا نیست."
زن آرام چیزی می‌گوید. دختر بلند جواب می‌دهد:" بله، همین جاست. دلم می‌خواد یه روز بری کارگاهشون، یکی‌شون، حتی یکی‌شون از این‌ها استفاده نمی‌کنند. یعنی ازشون بپرسی کدوم‌تون نسا دارید، یکی نمی‌گه من، یکی بهت نشون نمی‌ده. فروشنده‌های نسا، باور کنید یکی شون نسا نمی‌بنده. اما این، خواهرم فقط اسفنجی می‌بست، از وقتی این را استفاده می‌کنه بیا ببین چی شده، مادرم هم از همین‌ها بر می‌داره."
زن هنوز مردد است. دختر سریع دو سه تا دکمه‌اش را باز می‌کند و کمی شانه‌اش کج می‌شود و خودش را به سر زن نشسته نزدیک می‌کند:" ببین من خودم هم از همین برداشتم، اون مدل مشکیه است، می‌بینی چه خوش فرمه. خیلی هم قشنگه. مشکی‌اش که عالیه."


28شهریور1393

"ماشین پول‌ساز بچه‌ها راه افتاد"




"بارمان" و "باران"، پسر و دخترم، همیشه و همیشه ما را شوک زده می‌کنند. گاهی برای چند ساعتی خانه را در سکوت فرو می‌برند و بعد از آن یک باره سر و صدا (البته هیچ وقت عادت به فریاد زدن و یا جیغ کشیدن ندارند) و بیشتر با موزیکی آرام در خانه چرخ می‌زنند و همه را برای شب دور هم جمع می‌کنند (منظور از همه، تعداد قابل توجهی عروسک از انواع خرس و سگ و لاک پشت تا کوسن‌هایی است که ایستاده قرار گرفته‌اند). بعد هر دو در مقابل جمعیت نمایش بازی می‌کنند. گاهی اجرای زنده موسیقی دارند. برنامه‌ای کوتاه که با خیر مقدم خدمت همه عزیزان شروع می‌شود و ما مجبوریم حتی به جای اشیا دست بزنیم و سر و صدا ایجاد کنیم و با هنرنمایی آنها ادامه پیدا می‌کند. شور و شوق عجیبی دارد این نمایش‌ها، به خصوص که هر بار ایده‌های جدیدی دارند و همیشه غافلگیرمان می‌کنند.
البته ورود به سالن نمایش و دیدن برنامه شرایط خاص دارد. حتما باید صف بایستیم و بلیت بخریم. در مواقعی که نمایشگاه برپا می‌کنند و آثار نقاشی یا کاردستی یا مجسمه‌هایی که با خمیر درست کرده‌اند را می‌فروشند، هر تکه‌ای از آثار یک قیمت دارند و باید دست پر از نمایشگاه بازگردیم.
اولین بار بارمان این کار را شروع کرد. نقاشی کشید و و خیلی جدی گفت:" دوستش داری؟" خیلی تمیز کار کرده بود و واقعا دوست داشتنی بود. خیلی ذوق زده شده بودم، بلند گفتم:" خیلی پسرم، یکی از بهترین‌ کارهاته." نقاشی را دو دستی جلوی چشم‌هام گرفته بودم و یک لبخند بزرگ هم در صورتم بود و مدام سرم را به نشانه تایید و لذت بردن تکان می‌دادم. بارمان خیلی جدی‌تر از قبل گفت:" دوست داری داشته باشیش؟؟" و من باز ذوق زده و البته بیشتر از قبل با هیجان گفتم:" معلومه که می‌خوام." می‌خواستم ببرم داخل اتاق و بچسبانم به دیوار که باز صدای جدی بارمان بلند شد و من را در چهارچوب در متوقف کرد، بلکه خشکم زد. "10 هزار تومن می‌شه. البته چون مامانم هستی‌ها، وگرنه اندازه 20 هزار تومن کار برده." تصمیم گیری سختی بود. این که باید این پول را در قبال نقاشی پرداخت کنم یا نه؟ از طرفی بارمان برای خریدن اسکیت برد نیاز به پول داشت. هفتگی‌هایش را جمع کرده بود، اما هنوز خیلی پول کم داشت. خودش می‌گفت اگر بخواهد یک اسکیت برد خوب بخرد، 400 هزار تومان نیاز دارد، من هم گفتم:" گل پسرم، من توان خرید یک اسباب بازی در ماه را برای شما ندارم، در ضمن به ازای هر خواسته شما، باران هم یک پیشنهاد برای خودش دارد، پس لطفا به من هم رحم کنید." اما اسکیت برد می‌خواست. بیشتر هم تقصیر شایان شد که خرید و بارمان را هم به وسوسه انداخت. من هم گفتم پول‌هایت را جمع کن. اما از بدشاسی عید را از سر گذرانده بود و تا تولدش هم خیلی زمان مانده بود و به هیچ عنوان نمی‌توانست سریع به هدفش برسد. این کلک فروش نقاشی هم برای همان کار بود. خب، پسرم فکر کرده بود و راه پول درآوردن پیدا کرده بود، من هم خریدم، اما همان شد باب تازه‌ای برای کسب درآمد. کم‌کم باران هم همکاری‌اش را شروع کرد. کارهایشان متفاوت شده بود. برای نقاشی‌ها قاب درست می‌کردند، برای هر کار برچسب قیمت می‌گذاشتند. برای دعوت از نمایشگاه‌ها کارت دعوت درست می‌کردند، البته قیمت‌هایشان را بالا برده بودند. درآمدهایشان را هم تقسیم می‌کردند.
این پول‌ها چنان به آنها مزه کرده بود که چند باری هم شاهکارهایشان را به اقوام فروختند. وقتی مهمان داشتیم، بچه‌ها حسابی ذوق زده می‌شدند و زمان کار و تولید را بالا می‌بردند. هر مهمانی برای آنها، می‌توانست فرصت بزرگی باشد برای یک تجارت پر سود. و البته من نمی‌دانستم به فرزندان خلاق و تاجرم افتخار کنم، یا از این که در میانه مهمانی، نمایشگاه و فروشگاه راه می‌انداختند ناراحت باشم و یا حتی خجالت‌زده. البته بین خودمان باشد، گاهی از این که مهمانی‌ام را به نفع خودشان غصب می‌کردند، دلخور می‌شدم و حسودی‌ام می‌شدم.
بچه‌های اقتصادی از کامپیوتر کنده شدند
مگر می‌شود؟ گاهی فکر می‌کنم وقتی من نتوانستم، حتما نمی‌شود. من مخالف دسترسی آزاد و کامل بچه‌ها به کامپیوتر و موبایل و پلی استیشن و نسل‌های جدید و بعدی آن بودم، اما مگر توانستم بر مخالفت خود باقی بمانم؟ یعنی قصد من ماندن بود، اما آن قدر بچه‌ها غر زدند و افراد دور و نزدیک نصیحت کردند که نسل جدید را نمی‌توان محدود کرد و در نهایت خودم و بچه‌ها ضربه می‌خوریم و دیگر عهد حجر نیست و خیلی حرف‌های دیگر تا در نهایت مجبور شدم نگذارم بچه‌ها از قافله عقب بمانند. اما مگر به همان یک بازی قانع بودند، دایم حوصله‌شان سر می‌رفت و بازی‌های جدید می‌خواستند. از ابتدا شرط کرده بودم که خریدها قاعده و قانون دارد و ساعات نشستن بر سر این بازی‌ها هم زمان مشخص. تاکید داشتم که آن قدر درآمد و حقوق نداریم که به همه خواسته‌هایشان جواب مثبت بدهم و هر چه می‌خواهند بخرم، پس بهتر است راه‌های دیگری برای سرگرمی پیدا کنند. به خصوص آن که نگران سلامتی‌شان بودم. نشستن بچه‌ها پای بازی‌های کامپیوتری آن هم دایم، من را نگران می‌کرد. بزرگ‌ترین ایرادش هم این بود که از بازی‌های گروهی باز می‌ماندند، تحرک فیزیکی کمی داشتند و ساعت‌ها به یک صفحه زل می‌زدند. قسمت بدتر این بازی‌ها تنوعی بود که در بازار برای بازی وجود داشت و انتظار بچه‌ها برای خرید سی‌دی‌های جدید در کنار بودجه محدود من که حالا یک قوز هم به قوزهای قبلی اضافه کرده بود. چاره‌ای نداشتم و باید به طریقی خودم و بارمان و باران را نجات می‌دادم. همان موقع بود که طرح ساخت کاردستی و کشیدن تابلوها را دادم و بچه‌ها هم خیلی خوب استقبال کردند. البته آن قدر که من با هیجان تعریف کردم، آنها انگیزه پیدا نکردند و بیشتر بر اساس هیجان خودم احساس کردم آنها هم خوب استقبال کردند، به هر حال جواب داد، هر چند بعدا شد وسیله‌ای برای کسب درآمدشان، اما خوب بود، البته کافی نبود، چون سرعت عمل به خرج می‌دادند و سریع کارها را تمام می‌کردند و در صف بازی‌های کامپیوتری می‌ایستادند و باز درخواست خرید بازی‌های جدید داشتند.
یک روز که حوصله‌شان چنان سر رفته بود که لبریز شده بود و من همچنان در جنگ برای مقاومت در برابر خواسته‌شان بودم، پیشنهاد دادم برای دل من هم که شده بیرون برویم و یک بازی دسته جمعی داشته باشیم. گفتم:" دلم برای وسطی تنگ شده. کاش می‌شد برگردم به بچگی و بازی کنم. کاش می‌شد چند نفری پیدا می‌شدند و با هم بازی می‌کردیم، چقدر کیف داره. آخه شماها نمی‌دونید چقدر هیجان انگیزه." چهره‌ام پر از درخواست بود و دلتنگی. فکر کنم دلشان سوخت یا حداقل این طور نشان دادند، باران خیلی دلسوزانه گفت:" با بچه‌ها می‌تونی بازی کنی؟" من هم گفتم:" آره، اما کی با من بازی می‌کنه؟" باران خیلی سیاست‌مدار است، دست بارمان را گرفت و دوتایی رفتند داخل اتاق و بعد از چند دقیقه حاضر و آماده و لباس پوشیده آمدند بیرون، گفتند:" پس چرا شما هنوز نشستی؟ نمی‌خوای با ما بیایی؟" پرسیدم:" کجا؟" راستش کمی می‌ترسیدم، فکر کردم قصد دارند بازی جدیدی بخرند و نیاز به یک همراه دارند، اما گفتند:" بریم توی پارک وسطی بازی کنیم. میایی؟" وسطی شروع بازی گروهی ما بود. ساعاتی از روزها بچه‌ها با ذوق آماده می‌شدند و کم کم برای خودشان تیم درست کردند. حتی شایان که از بس پای بازی‌هایش نشسته بود که قوز درآورده بود را از پشت میزش کندند و وارد تیم کردند. بازی‌ها کم‌کم تنوع پیدا کرد. والیبال، هفت سنگ، گرگم به هوا هم به لیست بچه‌ها اضافه شد و هر روز هم هوا می‌خوردیم، هم بازی دسته جمعی و بی‌خرج می‌کردیم و هم دیگر مثل سابق زود از بازی‌هایشان دلزده نمی‌شدند و خریدهای جدیدی روی دست من نمی‌گذاشتند. هر روز تجربه‌ای ناب از بازی‌های گروهی داشتند، آن هم بی‌خرج و مخارج و من بر این مغز احسنت می‌فرستادم که چطور کلی از هزینه‌ها را کنترل کردم. مهم‌تر از همه نگرانی من از زل زدن‌های مداوم‌شان و قوز پیدا کردن و غذا نخوردن به بهانه بازی از بین رفت. حالا باید دنبال غذاهای پرانرژی و پر هیجان باشم، چون بعد از ساعتی دویدن و شور و شوق و قهقهه و کری خوانی، واقعا نیاز به غذای خوب داریم.
باران با ولخرجی، تاجر شد
عجیب است. حتی با این که هزار بار تفاوت‌های خواهر و برادرها را دیده‌ام، باز هم برایم عجیب است. شاید چون این دو را خودم تربیت کرده‌ام و تصور می‌کردم باید از هر دو یک نتیجه را بگیرم، اما این‌ها همه ذهن من را به هم ریختند. هر چقدر بارمان حساب‌گر است، باران حواسش به دخل و خرجش نیست. پول‌های توجیبی‌اش به سرعت تمام می‌شود و به هزار ترفند دست می‌زند تا پول بگیرد. من که زیر بار نمی‌روم، اما او مدام پیشنهادهای اغوا کننده می‌دهد. یک بار قصد تمیز کردن کابینت‌ها را می‌کند و آخرش پول می‌خواهد. یک روز میز و مبل‌ها را گردگیری می‌کند، فردایش یک کار دیگر، این کارها به نفع هر دوی ماست، اما مگر کابینت‌ها چند بار در هفته نیاز به تمیز کردن دارند؟ یا پریزهای برق. اوایل فکر می‌کردم این کار خسته‌اش می‌کند، البته کرد، اما کمی دیر و با وساطت بارمان. این پسر همیشه آماده است از هر آبی ماهی بگیرد. یک بار که باران حسابی مستاصل شده بود و از من هم ناامید بود، بارمان مثل یک سوپرمن ظاهر شد و بعد از یک مذاکره چند دقیقه‌ای، باران سرخوش و سرحال رفت داخل اتاقش و بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین عروسکش را دست گرفت و دوباره رفت داخل اتاق بارمان. این بار که بیرون آمد، پول دستش بود. بعد از آن باران هر بار پول کم می‌آورد، یکی از اسباب‌بازی‌های ارزشمندش را به عنوان وثیقه به بارمان می‌سپرد و مقداری پول وام می‌گرفت. وضعیت داشت وخیم می‌شد، بچه‌ام مدام در حال وثیقه سپردن بود، نگران بارمان هم بودم و می‌ترسیدم برنامه بعدی‌اش گرفتن سود باشد، برای همین یک بار به باران پیشنهاد کردم از هنرهایی که بلد است، در مقابل وام‌هایی که می‌گیرد خرج کند. همان زمان مصادف بود با برنامه بارمان برای خرید اسکیت برد. البته این پیشنهاد من به ضررم تمام شد، چون نقاشی‌ها داخل قاب‌های مقوایی قرار گرفتند که باران می‌ساخت، کارت‌های دعوتی برایمان ارسال می‌شد که باران درست می‌کرد و همچنین دلتنگی‌های باران برای فک و فامیل و دعوت بچه‌های همسایه که در نهایت منجر به فروش چند تکه از آثار هنری‌شان می‌شد، شروع شد و یا یک نمایشگاه برپا می‌کردند که در نهایت درآمدش را میان خودشان تقسیم می‌کردند. باران رسما مدیر برنامه‌های بارمان شده بود و در عین حال برای آثار بارمان تبلیغ می‌کرد. گاهی چنان تفاسیر و توصیفات و توضیحاتی در مورد کارها می‌داد که بعید می‌دانم بارمان خودش هم از ابتدا چنین قصد و منظوری داشته. چند بار هم برایش نمایشگاه‌های برون خانگی برگزار کرد. آخرین موردش هفته پیش در زمین بازی پارک بود. هر دو هم خیلی از نتیجه راضی بودند. به خصوص باران که کلی دعوت نامه تهیه کرده بود و در ابتدای مراسم هم یک سخنرانی خوب داشته و در آخر هم وعده داده دو هفته دیگر منتظر یک شگفتی باشند. گویا قرار است نمایشگاهی ویژه از کارهای بارمان برگزار کنند، فقط در این میان بارمان از حجم زیاد کار بسیار خسته شده است. حالا او از صرافت پول درآوردن گذشته، اما تجارت تازه به باران مزه کرده و هر روز کارهای جدیدتری سفارش می‌دهد و به نمایشگاه‌های بزرگ‌تر و متنوع‌تری فکر می‌کند. حتی یک بار پیشنهاد برگزاری یک نمایشگاه مشترک را هم داد، تا جایی که می‌دانم طرف دیگر در مذاکرات اولیه، به باران جواب مثبت داده است و از این برنامه به شدت استقبال کرده است.    

"چشم‌هاش قلقلي بود، قلقلي"




چشم‌هايش گرد بود. درشت نه، ریز هم نه. از این فرم‌ها که می‌شه بهش گفت قلقلی. رنگش از این ترکیبی‌ها بود، از اين‌ها كه من وا مي‌مونم كه دقيقا چه رنگي است و حرص مي‌خورم، مثلا نمي‌گم عسلي يا خرمايي، هر دو بود و هيچ كدوم نبود. در عوض مي‌دونم شفاف بود، خيلي شفاف. حساب کن عنبیه که رنگ داره، یک شیشه خیلی شفاف برق دار روش آمده باشد. همین الان حس کردمش، كپي دختر مهربون بود. اون کارتونی که مِمُل داشت. همون دختري كه موهايش تا گردنش بود و چترهايش هم روی پیشانی‌اش. فقط این رنگی میان شرابی و بادمجانی داشت. اما همان قدر لخت بود. جوري بود كه تا روي گردنش آمده بود.
ترکیب خوبی از کرم و قهوه‌ای براي لباس‌هايش ساخته بود. مچ پاش نه کلفت بود و نه باریک و مویی.  كاملا خوش‌تراش بود. در امتداد پاشنه‌ها بالا می‌رفت. همان قدر خوش‌تراش. يعني بي‌گوشت اضافه و پهلوي ورم كرده. و صدایی که خوش آهنگ بود. ریتم خوبی داشت و شمرده بود. هر كدام از کلماتش در جای خودش در جمله می‌نشست.
پوستش سفید بود از این سفیدها که مامان می‌گه "عین بلور می‌مونه." از این سفیدها که دست می‌زنی جای دستت روي پوستشون می‌ماند. سفید شیت نبود. عین برف بود. مامان برف را هم براي پوست‌هاي سفيد و دوست داشتني مثال مي‌زند. پوستش عین برف بود. فقط انگار یک دیگ آب جوش از زیر چشم‌هاش ریخته بود تا روی دست‌ها و تنش. جوري كه پوست جمع شود، چروك بخورد و چند جايي كمي گوشت اضافه بياورد. اما چشم‌هاش همان قلقلی شفاف بود و پوستش همان قدر سفيد و بلورين. لب‌هايش هم می‌خندید. هر بار لبخند داشت وقتي به چهره آدم نگاه مي‌كرد، انگار نه انگار غريبه‌ايم. وقتی گفت:" خانوم احدزاده ماهه. خیلی خوب ابرو بر می‌داره، مباركه" اين را هم با لبخند گفت. خيلي خوشگل بود و چشم‌هايش برق داشت.

18 مهر 1393

"بهم می‌گفتند قاشق"





نگار بیشتر داشت دلداری می‌داد، آخرش اما گفت "حالا رفتی یه وقت مصاحبه هم برای من بگیر. یادت نره بنو". منم داشتم جواب می‌دادم الان دونه ‌دونه مهره‌های کمرم داره از هم باز می‌شه، تازه جا هم نیست بنشینم، اونم هی دلش بیشتر می‌سوخت و هی حرف‌های خوب خوب می‌زد. همین جور چت می‌کردیم که یکی یه جور محکمی تنه زد و یکی دیگه هم پشتش آرام‌تر تنه زد. همین که در باز شد این مسافرها آمدند داخل و اولی که تنه زده بود عجله بیشتری داشت که کنج را تصاحب کند. بی مقدمه هم نشست. البته ناله‌های دردناک هم داشت. از این مدل‌ها که تن و بدنشان درد می‌کند. وقتی می‌خواست روی زمین بنشیند اول دست راستش را گذاشت کف واگن، بعد آهسته نشست. آن هم چهار زانو نشست. منتهی چون فریده خانوم کنار من ایستاده بود، مجبور بود دایم سرش بالا باشد. ته چهره‌شان یکی است. فقط او که نشسته هیکلی است و کوتاه، فریده خانم بلندتر، او موهایش یکی در میان سیاه است و نقره‌ای، موهای فریده خانوم یک ترکیبی از زرد و بلوند و نارنجی. به صورت سفیدش می‌آید هر چند نمی‌شود گفت چه رنگی است، اما اگر یک رنگ تیره روی موهایش بگذارد، خوب از این چند دستگی نجات پیدا می‌کند.
او که نشسته صورتش را چروک می‌کند و یک ناله‌ای هم می‌کند. چند تا چروک کنار چشم‌هایش می‌افتد و پلک بلندش چین می‌خورد.
فریده خانوم بلند بلند می‌گوید: کمر دردت برای کفش پاشنه بلنده.
او صورتش را جمع می‌کند: مال وزنمه. من مچ پام باریکه (با انگشت‌های شصت و اشاره دو دست یک حلقه می‌سازد که یعنی مچ پای من این قدر است. حلقه‌اش این قدر باریک است که انگار مچ پای بچه را نشان می‌دهد)
فریده خانوم: شوکت خانوم هم چاقه.
او این بار با دو دست یک حلقه باز درست می‌کند که بیشتر اندازه دور کمر بچه است و می‌گوید: مچ پای او پهنه. عین خرس هم می‌خوره و هیچی‌اش نمی‌شه. من بدبخت چی؟  
فریده خانوم: شهلا که دو برابر تو شکم داره، مچ پاش هم اندازه توست، اما کمرش درد نمی‌کنه، مال کفش پاشنه بلنده.
او که روی زمین نشسته این بار صورتش را کج می‌کند: همه چی‌هم می‌خوره. من بدبخت چی؟ دیشب یه ریزه فسنجون خوردم، یه نصفه ساندویچ (نصف را به اندازه دو بند انگشت نشان می‌دهد)، دو تا قاشق باقالی پلو با گوشت و دو تا قلوپ نوشابه. دیگه هیچی نخوردم تا صبح. اونوقت ببین چقدرم (به شکمش اشاره می‌کند و صورتش)
فریده خانوم: تو که نوشابه نخوردی، دوغ خوردی.
او که روی زمین نشسته صورتش باز می‌شود، چشمانش درشت و براق می‌شود: هوس کردم، رفتم دو تا قلوپ خوردم.
من یک بار سرم می‌رود سمت فریده خانوم و یک بار او که روی زمین نشسته، رنگ پوست‌هایشان خیلی فرق دارد. فریده خانوم انگار رنگ پریده است و او سبزه تندِ تند. فریده خانوم هنوز تاکید دارد که کفش پاشنه بلند کمر او را به این روز انداخته و او هم دانه دانه آدم اسم می‌برد و از دیس دیس غذایی که می‌خوردند تعریف می‌کند و بعد هم دلش می‌سوزد که خودش هیچی نمی‌خورد و باز هم این حال و روزش است.
فریده خانوم آن میان یک هو بند می‌کند به من که به زور سر پا ایستاده‌ام: خوش به حالت، لاغری، یه زمانی از تو هم لاغرتر بودم. 48 کیلو بودم. همه مسخره‌ام می‌کردند و بهم می‌گفتند قاشق. اون موقع‌ها چاق بورس بود.
من فقط نگاهش می‌کنم. او که روی زمین نشسته هم ما را نگاه می‌کند و سر تکان می‌دهد که راست می‌گه، لاغر بوده. خیلی لاغر بوده.
فریده خانوم: پام را که از 30 سال گذاشتم اونور، چاق شدم، حالا چی، لاغری بورس شده. هر کاری هم می‌کنم لاغر نمی‌شم که نمی‌شم.
او که روی زمین نشسته باز تایید می‌کند که راست می‌گه، این خیلی تلاش می‌کنه، راه می‌ره، کم می‌خوره، اما لاغر نمی‌شه. البته شاید زیر چادر هیکل گوشت‌آلودی داشته باشد، اما این طوری معلوم نیست، اما خودش می‌گوید 78 کیلو شده و باید 10 کیلو کم کند. او که روی زمین نشسته همین طور سرش بالاست و می‌گوید: "من که 35 کیلو باید کم کنم."
درهای مترو دایم باز می‌شوند و یک عده می‌آیند و یک عده می‌روند. آخرین نفر در این سری جدید به محض ورود داد زد:" تمبر هندی فقط دو هزار تومن. تمبر هندی کم نمک، فقط دو هزار تومن. دونات تازه دارم سه تا هزار"
او که زمین نشسته با یک دستش چادر فریده خانوم را تکان می‌دهد و با دست دیگر داخل کیف دستی‌اش دنبال پول است و در همان حال داد می‌زند:" یه تمبر هندی و 6 تا دونات بده".

چهارشنبه 9 مهر 1393

30 هزار تومن داروخانه فقط 8 تومن




جوابش را حاضر دارم:" ناظم دبیرستان ما هستن. بانو خانوم. می‌خوایم براشون گل بفرستیم."
خانم خوش اخلاق می‌شود. لبخند می‌زند، می‌گوید:" چی می‌خوای بدونی؟"
می‌پرسم :"تنها زندگی می‌کنن؟"
خانم عجله دارد. می‌گوید:" آره جانم. تنهای تنها. نه شوهری. نه بچه‌ای."
خانم می‌رود و من می‌مانم مات و مبهوت.
دقیقا همین قسمت از کتاب بودم که زن داد زد:" 30 هزار تومن داروخانه، فقط 8 هزار تومن." بعد دو دستش را تا مچ داخل شورت کِرم رنگ کرد و دو دستی به دو طرف کشید. "خانوم‌ها شورت گنی دارم عالی است. همین را داروخانه می‌ده 30 هزار تومن. بشور بپوش، هیچی‌اش نمی‌شه."
40 سال ندارد، اما همان حدود است. یک روسری گل برجسته ساتن و حریر قرمز و مشکی هم سرش کرده و گره شلی هم زده. هنوز به ته واگن نرسیده با ساکش برمی‌گردد و باز داد می‌زند:"شورت‌های گنی، خانوم‌ها نخواستید؟" یکی دو تا از خانم‌های مسافر دستی به جنس شورت گنی می‌زنند. زن با دست روی بدنش نشان می‌دهد که شورت‌ها به خاطر کمر پهنی که دارند کامل روی شکم قرار می‌گیرند و حسابی شکم را جمع و جور می‌کند. طوری که بعد از مدتی شکم خودش سفت می‌شود، بلکه هم آب می‌شود. صورتش سبزه تندی است. دندان‌هایش هم بیشتر زرد است. یکی دو تای آخری‌ها هم جایشان خالی است. وقتی داد می‌‌زند، معلوم می‌شود.
مادر و دختری کنارم هستند که هر فروشنده‌ای هر چه آورده، دست زده‌اند، جنس و زبری و نرمی‌اش را سنجیده‌اند. قیمت گرفته‌اند، از تنوع رنگی‌اش پرسیده‌اند و آخر جنس را برگردانده‌اند. از دستبند و گوشواره تا تیشرت و دستمال آشپزخانه. از خیر هیچ کدام برای سوال پرسیدن نگذشته‌اند.
مادر شورت گنی را دست می‌گیرد." تک سایزه؟"
خانم فرشنده:" نه عزیزم، سایز بندی داره." یک نگاهی به هیکل مادر می‌اندازد که نمی‌دانم از زیر چادر چطور ارزیابی‌اش می‌کند اما از میان کیسه‌اش یکی را بیرون می‌کشد و می‌دهد دستش." این سایز شماست."
مادر در حال وارسی همان شورت گنی کِرم رنگ است:" رنگ بندی‌اش همینه؟"
خانم فروشنده:" بهترین رنگه. رنگ بدن. بپوش زیر لباس، اصلا معلوم نمی‌شه. رنگ بدن خوبی‌اش همینه."
مادر کش کمر گن را با دو دست می‌کشد و می‌کشد:" خراب نمی‌شه؟ شل نمی‌شه؟"
خانم فروشنده شانه چپش را تکیه داده به میله کنار صندلی و شکمش که اندازه یک زن 4- 5 ماهه است بیرون زده:" من دو ساله تنمه. دایم هم می‌اندازم توی ماشین لباس‌شویی و می‌پوشم. تکون نمی‌خوره. خیلی جنسش عالیه."
مادر همچنان در حال بازی است و البته لب و لوچه‌اش را هم آویزان کرده: "حالا تاثیر هم داره؟"
خانم فروشنده تکیه‌اش را از میله بر می‌دارد، شورت گنی‌اش را پس می‌گیرد و با همان شکم افتاده‌اش، با تاکید می‌گوید:" خانوم می‌گم دوساله دایم می‌پوشم. دروغ که ندارم بگم."
 چهارشنبه 12 شهریور 1393