۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

دنیای بزرگی یعنی شکسته شدن همه بچگی ها


بچگی خیلی خوبه، چون آدم بزرگایی هستند که دنیاش را برای آدم می سازند بدون این که بخوای. معنادارش می کنند. طعم بهش می دن. همون موقع ها آدم هیچی اش را نمی فهمه ها. حتی یادش هم نمی مونه.
بزرگی اما بده، چون وقتی آدم بزرگای بچگی ات را از دست می دی یهو می فهمی کی، چی ساخته بود برات. چه رنگی یا چه طعمی. همه اونایی را که یادت نبود اما می شناختی را میاره جلوی چشم.
تازه وقتی خبر مرگشون را می شنوی ممکنه یادت بیافته که توی دنیای چهار سالگی ات برای خلاصی از سر و صدا و بالارفتن هات از دیوار، شهر قصه را انداخته توی دنیای بچگی ات تا توی بزرگی هر وقت گوش می کنی حس کنی وااااای چقدر این مزه کودکی داره. و گاهی دلتنگش بشی و تمام مدت لبخند به لب گوش کنی اش.
وقتی میمیره یادت می آد که یه باری توی ماشین و توی بغلش وقتی چهارساله بودی، جیش کردی و اون هیچی نگفت تا تو خجالت نکشی حتی بعداًهاش.
دنیای بزرگی بده، چون آدم بزرگای بچگی که همیشه برات قصه می گفتند و خیلی دوستشون داشتی، یکی یکی می میرند بدون این که فرصت بشه یک بار دیگه قصه هاشون را بگن تا باز دنیای خوب بچگی برای آدم تکرار بشه.
وقتی بزرگ می شی می بینی اونی که توی بغلش اندازه یه گنجشک بودی و گم می شدی، تا سر شونه هات بیشتر نیست با دندون های عاریه. 
بزرگ که می شی می بینی همه اون دخترای داف فامیل، خیلی هم خاص نبودند انگار. پوست هاشون خط و چین افتاده. شکم هاشون گنده شده. بزرگی خیلی بده از بس که واقعی است و یه جورایی وارونه.

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

بارخوت بی بدیلی تلاش می کنم برای ماندن

روزهای خوشی نیست؛ هر چند این هم ناله است و گاهی ممنوع می کنم ناله کردن و غرزدن را. نه برای سلامت خودم، بیشتر ترس از آن است که دوستانی که هنوز گوش به حرفم دارند از این همه خستگی و گفتن و تکرارش، چنان دلزده نشوند که همین گوش های مانده را هم از دست بدهم. شب ها هر چقدر آرامش داشت پیش از این و انرژی می گرفتم برای مضاعف کار کردن، دلشوره جایش را گرفته است. این روزها نوای جدیدی هم به آن اضافه شده است. بوی مرگ و فراموشی می شنوم از بس که در کنج مانده ام و این بیشتر می ترساندم. بی پولی هم "ای" صحیح و سلامت، سلام می رساند در این انتهای سال.
شب ها، کمی که دلشوره امان می دهد، رخوت را هم کمی کم رنگ می کنم و تلاش می کنم برای یک فردا. فردایی نزدیک که قرار است باز هم پرانرژی، کوله به دوش بیاندازم و راهی شوم و آخر روز با همه خستگی و پیاده روی هایم دلخوش که پشت میزی تهیه نکرده ام.اما نمی دانم چرا فردا این قدر سخت می آید.

و من نگرانم که اگر این رخوت ریشه دار شود و نتوانم از پشت میز به خیابان بروم، راه کدام کار را از پیش بگیرم برای ادامه. ادامه ای که تهش معلوم نیست و کف بینی گفت تا 93 سال می روی و این کلام مصیبت است به جان خودم. از هم اکنون باید برای 61 سال آینده برنامه بچینم آن هم وقتی برای همین 24 ساعت بعدی مانده ام.

به این وسیله از دوستان، آشنایان، آنهایی که از راه دور و نزدیک آمدند، اقوام سببی و نسبی تقاضا می شود در این برنامه ریزی ها خانواده ای را با همیاری از نگرانی در بیاورند.