۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

"عین رهبر ارکستر"



از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 42

با این که در قسمت مردانه نشسته ام، اما برای نشستن تردید دارد. تازه از قطار پیاده شده و عجله ای هم برای رفتن ندارد. تا با سر صندلی خالی را نشان می دهم که یعنی نشستنش در صندلی کناری ام ایرادی ندارد، خنده کنان می نشیند. چشمان هیزش مدام می چرخد. یکی در میان از سن و آدرس خانه و شغل و وضعیت تاهل، می پرسد. اول هر جمله اش هم "عذر می خوام" می گوید. شیطنش شبیه به 20 ساله هاست، اما سنش با خاطراتی که تعریف می کند، کمی بیشتر از 65 ساله است. هر روز از میرداماد می آید تا بازار. برای همین ساعات شلوغی و خلوتی را خوب می داند.
من نفسم از هوای زیرزمین تنگ آمده و برای دقایقی در ایستگاه نشسته ام. صورتم هم انگار رنگ پریده شده که تا می نشیند، می خواهد یک بطری آب بخرد. یا تا ایستگاه بعدی همراهم بیاید.
من: خوبم. تهویه این قطارهای قدیمی کار نمی کنه، حالم بد شده.
(سری به تاسف تکان می دهد و چشمانش را درشت می کند.)
او: عوضش همه چی گرون شده. از آب بگیر تا...ماشین، رادیو اینو می گفت. حالا فعلا نگه اش داشتن[قیمت ها].
من: تا کی؟
او: انتخابات. بعد می ترکه.
من: شما هم رای می دید؟
او اصــــلا. قبولشون ندارم. 57 می خواستم برم، زنم نیومد. بعد اونا رفتن، من تنها موندم. حالا دنبال یه دختر خوشگل برای دوستی می گردم. (بلند می خندد و منتظر یک واکنش است)
من: اگر شخصا می تونستید رییس جمهور را انتخاب کنید، کی را انتخاب می کردید؟
او: حکومت ما خیلی آشغاله. جز اینا کسی نمی تونه به این مردم حکومت کنه. از کوروش کبیر تا الان، دعوای دین دارن.
من: دولت مون چطوری باید باشه؟
او: مثل آلمان، فرانسه، انگلیس. البته ما تحت سلطه اوناییم. عذر می خوام، ما را این جوری بار آوردن.
من: یعنی الان احمدی نژاد خوبه برای این مملکت؟
او: نه.(خیلی با تاکید می گوید)
من: خاتمی؟
او: اگه بتونه کار کنه، خوبه.
من: هاشمی؟
او: خوبشون اینه. از همه بهتره.
من: قالیباف؟
او: هنوز چیزی پس نداده. فقط شهردار بوده.
من: مشایی؟
او: همشون یه .....(صفت بدی به کار می برد)
من: روحانی؟
او: ....(کلمه ناشایستی به کار می برد) سفید؟ (قاه قاه می خندد و از چشمانش یک نخ می ماند)
من: یعنی هاشمی رییس جمهور بشه، خوبه؟
او: آره، اما کاری نمی تونه بکنه. دست خودمون نیست که. همه چی دست آمریکا و انگلیسه. اما گردن کلفته آمریکاست. بقیه هم هر کدوم یه نقشی دارن.  
من: یعنی همه این سال ها اونا برامون تعیین می کردن؟
او: این همه کشور، می شه هرکس یه رهبر داشته باشه؟ هر کی ساز خودش را بزنه؟ دنیا دست یه رهبره. عین رهبر ارکستر که دستش را می بره بالا، یارو گیتار می زنه، می آره پایین اون یکی تنبک می زنه.
حالا او دست ها را یکی درمیان بالا می برد و پایین می آورد. دوباره و چند باره. صدای هوهو چی چی قطار با حرکت دستانش که مخلوط می شود، انگار پیرمرد سرخوش در حال رقص است.

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.

سه شنبه دهم اردیبهشت 1392

۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

"رییس جمهور بدون گشت ارشاد"



از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 41

"آزمایشگاه‌مون خیلی قشنگه".
این اولین توصیفش است از رشته سلولی- مولکولی(سلول‌های بنیادین) که به قول خودش هر چقدر رشته خوبی است، در عوض در ایران بازار کار ندارد. دانشجوی سال سوم است. مدام توضیح می‌دهد و یک‌سره خاطره تعریف می‌کند. مدام از بابا و دایی و آبجی کوچک‌ترش نقل قول می‌آورد که به او تذکر می‌دهند حرف‌های آزادی‌خواهانه‌اش را در دانشگاه نزد. این قدر گلایه نکند و نگوید احمدی‌نژاد بده. یا بی‌خیال ترس از عضویت در فیس بوک شود و خوش بگذراند. او از دانشگاهش در شهرک غرب می‌آید و از مرکز تا جنوب شهر که دیگر قطار از زیر زمین بیرون می‌آید، یک‌سره حرف می‌زند.  
"ستاد انتخابات گفته شلوغ می‌شه. استادهامون هم گفتن یه خبرایی می‌شه. توی اینترنت هم گفته یه فتنه جدید می‌شه. بابام گفته مواظب باش."
امتحانات که جلو افتاده، دلشوره گرفته. برای کار و آینده‌اش هم دلشوره دارد. حتی دلشوره دارد بعد از انتخابات مترو شلوغ شود. هر بار که خوشحال می‌شود یا دلشوره می‌‌گیرد، ابروهای پیوسته‌اش بالا می‌رود و گونه‌های بی‌آرایشش چال می‌افتد. آن وقت حتی از 21 سال هم کوچک‌‌تر به نظر می‌آید.
"استادامون می‌گن مدیونید اگر رای بدید. اون دنیا باید جواب پس بدید. اینا معلوم نیست کدومشون کارشون درسته. استادامون غیرمستقیم می‌گن رای ندید، اما چون مهرش برای کار دولتی و پاسپورت گرفتن مهمه، می‌گن برید پای صندوق."
رییس جمهور را بدون گشت ارشاد می خواهد.
"دوست ندارم گیر بدن. آزاد بگذارن هر کس هر طوری دوست داره باشه. نه فساد بشه‌ها. دوست دارم مثل اینایی باشیم که توی ماهواره نشون می‌ده. شاید فکر کنی رویایی‌ام، اما اینجا خیلی خانوم‌ها را محدود می‌کنن. دوست ندارم این جوری."
از بین خاتمی و هاشمی، خاتمی را بیشتر دوست دارد و اگر بیاید، انتخابش می کند. عارف و شریعتمداری را نمی‌شناسد، اما همین که می‌شنود وزرای خاتمی بودهاند، حاضر است به یکی از آنها هم رای ‌دهد.
"خاتمی و دوستاش خوبند."
وقتی حرف می‌زند، با یک لبخند و سکوت کوتاه منتظر تایید می‌ماند. حتی یک لبخند هم کافی است تا باز بگوید بابام می‌گه و حرفش را ادامه دهد. در انتخاب بین مشایی و قالیباف، با تاکید و تحکم قالیباف را انتخاب می‌کند.
"قالیباف بهتره. مشایی دوست احمدی‌نژاده. احمدی نژاد خیلی اذیت می‌کنه. تعطیلی‌ها خیلی زیاده. تنبل شدن همه."
با ذوق می‌گوید که دوستانش هم مثل او دنبال آزادی هستند. اما آنها هم فقط به خاطر مهر انتخابات رای می‌دهند. فکر می کنند موقع پاسپورت گرفتن مشکل پیدا کنند.
"دوستم میگفت بابای دوستش رفته پاسپورت بگیره، گفتن چرا توی هیچ چیز ملی شرکت نکردی. یا فیس بوک داری."
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". قطار از زیر زمین بیرون آمده و او با شوق از فیس بوک تعریف می‌کند که خواهرش عضو است و عکس می‌گذارد. دوست دارد خارج برود. اما باباش نمی‌گذارد. دایی‌اش می‌گوید....

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و تا خرداد هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.

دوشنبه نهم اردیبهشت 1392

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

"مشارکت سفید"



از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 40

                                                           
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". قطار روبه رویی می رود.
"هم مسیر بازاره و هم دانشگاه شاهد. برای همین شلوغه."
با یک صندلی فاصله از من روی صندلی قرمز ایستگاه می نشیند. موقع حرف زدن نگاه نمی کند و بیشتر به نقطه ای در روبه رو خیره می شود. ترم آخر مهندسی برق است."این ترم چون امتحان ها را جلو انداختن، زود تموم می شه. قبل از انتخابات تمومه." (برخلاف خیلی از دانشجوها که از تغییر امتحانات خوشحال نیستند، اما او از تمام شدن سریع تر دانشگاه استقبال می کند)  
- خبری هم هست دانشگاه تون؟
پسر دانشجو: دانشگاه ما زیاد دنبالش نیستن. رییس دانشکده برق اهل این چیزا نیست.
- دانشجوها چی؟ رییس جمهور نمی خوان؟
پسر دانشجو: فکر نکنم. می گن این همه سال داشتیم، حالا یه مدت نداشته باشیم.
- خودت چی؟
پسر دانشجو: من رای می دم.
- دور قبل به کی رای دادی؟
پسر دانشجو: سنم یک ماه کم بود. نشد رای بدم.
- به کی می خواستی رای بدی؟
پسر دانشجو: من......می خواستم سفید بندازم (پیش از این که جمله اش را با شک بگوید دستی به صورتش که تا به حال اصلاح نشده می کشد و از بالای عینک قاب کائوچویی اش نگاه مشکوکی می کند)
- چرا؟
پسر دانشجو: وقتی شخص مورد نظرم نیست، سفید می اندازم.
- خب چرا رای می دی؟
پسر دانشجو: بالاخره یه وظیفه است.
- حتی سفید انداختنش؟
پسر دانشجو: یه نفر هم به بقیه اضافه بشه، مشارکت محسوب می شه.
- اگر سفید بندازی کفایت می کنه؟
پسر دانشجو: نه، بین بد و بدتر یکی را باید انتخاب کرد.
- سفید یعنی بد؟
(بی جواب، فقط روبه رو را نگاه می کند)
- به نظرت رییس جمهور باید چطور آدمی باشه؟
پسر دانشجو: مردمی باشه. رنج و درد مردم را شنیده باشه. متاسفانه اینجا[ایران] فقط در حد حرف این طوری هستن. تا به اینجا[ ریاست جمهوری] می رسه، اصلا انگار نه انگار که حرفی زده.
(خیلی خوب گرم گرفته ایم و بی آن که حاشیه برود، جواب می دهد)
- اولین کاری که باید انجام بده چیه؟
پسر دانشجو: توی چه زمینه؟
- چی به نظر تو مهم تره.
پسر دانشجو: رفاه حال مردم. با هر جوونی حرف می زنی می گه کار نیست. البته کار هست، خودشون تن به کار نیم دن.
- می شه کار باشه و انجام ندن؟ توی رشته خودت اوضاع کار چطوره؟
پسر دانشجو: آره هست. اما اینا می گن با 500 تومن و مدرک لیسانس بریم سر کار؟! توقع شون بالاست.
- می دونی ممکنه خاتمی یا هاشمی یکی شون بیان.
پسر دانشجو: خب بیان.
م- بین مشایی و قالیباف کدوم را انتخاب می کنی؟
پسر دانشجو: کلا نظرم روی ائتلاف 2+ 1 هست. قالیباف، حداد و آقای ولایتی.
- کدوم بهترن؟
پسر دانشجو: نظرم روی آقای ولایتی است.
- اتفاقا گفته وضعیت کشور هر روز داره وخیم تر می شه.
پسر دانشجو: مردم خودشون مشکل ایجاد می کنن.
- چطور؟ اخبار اعلام کرد ارز مرجع را دارن برمی دارن. فرداش یه روغن توی بازار پیدا نمی شد. چرا؟ از ترس این که 15 هزار تومن بشه 20 هزار تومن، همه را خریدن. اگر نمی خریدن، مغازه دار از ترس خراب شدن، ارزونش می کرد.
- نخریدن واقعا راه علاجه؟
پسر دانشجو: آره. فقط مردم ما اتحاد ندارن. مشکل ما فرهنگ سازیه که نشده از اول.

قطار می آید و پسر دانشجو کیف برزنتی اش را دست می گیرد و همین طور که پیراهن آبی اش را روی شوار پارچه ای اش مرتب می کند، چند قدمی به سمت قطار می رود و می ایستد. وقتی برمی گردد نگاهم می کند:"شما نمی آی؟"  

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم و تا خرداد هر روز(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.


یکشنبه هشتم اردیبهشت 1392

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

من چرا نمی‌تونم حرف بزنم و راحت زندگی کنم؟



از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 38

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                               **************

خوبی مترو این است که از در ایستگاه که بیرون بیایی، مسافرکش‌ها منتظرند. یا از همه جا فریاد می‌زنند: «مترو دو نفر». با همه بار و بنه صندلی عقب را قبضه می‌کنم. خیلی سخت حرف می‌زند. گاهی از آینه با اخم نگاهی به عقب می‌اندازد. موضوعات اقتصادی را برای گفت‌و‌گو دوست ندارد. فقط می‌داند زندگی خیلی سخت شده. اما دلایل آن برایش مهم نیست. بالاخره مقاومتش می‌شکند و ناله‌هایش شروع می‌شود.
 آقای اخمو، ۳۷ ساله است و تا چند سال پیش تولیدی کیف و کفش داشته، حالا مسافرکشی می‌کند.
آقای اخمو: بد‌تر هم می‌شه. دو سه ماه صبر کنید.
من: قراره چی بشه؟
آقای اخمو: بعد از انتخابات همه چی دو- سه برابر می‌شه.
من: کی بشه، این طوری می‌شه؟
آقای اخمو: هر کی. فرق نداره.
من: یعنی دوره‌های هاشمی، خاتمی و احمدی‌نژاد برای شما فرقی نداشت؟
آقای اخمو: فرق داشته، اما اون موقع با نون ۵۰ تومنی مشکل داشتیم، حالا با هزار تومنی. سختی‌اش بیشتر شده، اما راحت‌تر نشده.
من: انگار شما اهل رای دادن نیستید؟
آقای اخمو: هیچ وقت. شناسنامه‌ام سفیده.
من: این بار هم رای نمی‌دید؟
آقای اخمو: کسی را نمی‌شناسم که. ۹۹ درصد اینایی که می‌رن رای می‌دن، نمی‌دونن طرف کیه؟ همه از روی بیلبورد‌ها رای می‌دن.
من: نتیجه انتخابات هم براتون مهم نیست؟
آقای اخمو: هیچ وقت مهم نبوده.
من: رای ندادن چیزی را درست می‌کنه؟
آقای اخمو: به اعتراض رای نمی‌دم. من چرا نمی‌تونم حرف بزنم؟ راحت زندگی کنم؟ یکی باید بیاد که به درد مردم رسیدگی کنه.

هر چقدر اول آرام بود، حالا که به ایستگاه رسیده‌ایم، حسابی عصبانی شده.
پیاده که می‌شوم، ماشینش پرشتاب دور می‌شود.

شنبه هفتم اردیبهشت 92

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

" وکلای مرئی و موکلین نامرئی"


از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 38

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم. 


                                                             *********
"می خوای بیای خونمون؟!"
شک دار می پرسد. کمی هم متعجب است. وقتی می خواست از قطار پیاده شود، یک باره گفتم:"اینجا فلان جاست؟" و همراهش پیاده شدم. همه پله ها را کنارش می دوم. موکلش خیلی برایش مهم است، من هم با دقت گوش می کنم. حتی سوال هم می پرسم.
"برای این که موکلت بشه، ابرو یا مو می خواد."
ابروهای سیاهش پر و پیمان سر جایشان هستند.موهایش هم زیر مقنعه است و مشخص نیست.
از شرق تا میانه چنگی به دل نمی زند، ناچار از مسیر هر روزه به سمت جنوب منحرف می شوم. اینجا چنان شلوغ است که حتی صدای خانم پشت میکروفن که می گوید:" ایستگاه فلان" هم شنیده نمی شود. وقتی می رسم که به کناری اش می گوید:"شب ها خوابم نمی بره. من موکل دارم. اذیتم می کنه.آخه من سوزوندمش." چند نفری که صدای بلندش را می شنویم، همه متعجب نگاه می کنیم."قرار بود برم غسالخونه و برگردم. من رفتم و چند ساعت موندم. همین عصبانی اش کرده و شب ها اذیتم می کنه. فعلا خودم را با قرآن محاصره کردم. زنه گفت مهارش کرده، وگرنه یا می کشت منو یا دیوونه ام می کرد." هنوز همه متعجب هستیم. "جن و انس نشنیدی؟ خدا خودش هم در موردشون گفته. فقط اونا دیده نمی شن." همین الان از دانشگاه برگشته. دانشجوی صنایع غذایی است. کناری اش معترض می شود که من اعتقاد ندارم و او هم آتش می گیرد:"به چی اعتقاد نداری؟ هر کی اینا را مسخره کنه، بد می بینه. دوستم مسخره شون کرد، شب رفتن سراغش و همه تنش کبود شد." کناری اش هم یادش می آید که چند باری که از خواب بیدار شده تنش مثل کتک خورده ها درد می کرده یا کبود بوده. در عین بی اعتقادی، کمی سست می شود و توصیه می کند که کارش برای سوزاندن آن بنده خدا درست نبوده و باید با آنها تعامل می کرده. چون همه موجودات حق حیات و زندگی در کنار هم را دارند.
حالا که کناری اش نرم شده، او پیشنهاد می دهد که یک بار با هم بروند پیش همان خانم در خیابان پیروزی."یه دختره موکل گرفت، بیا ببین الان چه وضعی داره. همه کاری برات می کنه دیگه. در اختیارته. من در اون حد نمی خوام که پولدار بشم، همین که نگذاره کسی برام کاری کنه، قفل به کارام بندازه، بسه." خانم پیروزی، فال ورق و قهوه می گیرد، هر کدام با 10 هزار تومان. "موکل هاش کنارشن. من نمی دیدم ها. فقط اون موقع باید ساکت بشینی تا اونا بهش بگن فالت چیه. برای این که موکلش بشن، ابروهاش را داده، الان تتوست."
22 ساله ای است که به جن اعتقاد دارد. یکی از آنها را خانم پیروزی در اختیارش گذاشته که هنوز دوستی شان پا نگرفته است. قرار بود برای شروع دوستی یک بار به غسال خانه برود. اما زیاد مانده و به اصطلاح خودش "سوزوندمشون از بس عصبانی شدن."
خانم پشت میکروفن که می گوید:"ایستگاه فلان". او پیاده می شود و من هم می پرسم "اینجا فلان جاست؟" و پیاده می شوم. تا به حیاط برسیم یک بار دیگر از اول همه داستان موکل را تعریف کرده و تاکید هم می کند اونایی که در قطار باور نکردند، همه شان شب یک بلایی سرشان می آید. خیلی بر کبودی روی بدن تاکید می کند. به طرف ایستگاه اتوبوس می رویم که حدود 100 متر آن سوتر است. باد بدجوری در چادرش می پیچد. برای کنترلش، یک دستش را روی سر گذاشته و با دست دیگرش گوشه هایش را جمع می کند.یکی در میان هم می پرسد کجا می خوای بری؟ بلدی؟ من فقط می دانم دنبال او هستم. برای همین بهانه می آورم که منتظر دوستی هستم و در ایستگاه می نشینیم. او هم چند دقیقه ای می ماند.

-          صنایع غذایی رشته سختیه؟
-          بد نیست.
-          دانشگاه آزادی؟
-          نه، توی پونکه.
-          می شی خانوم مهندس؟
-          کو تا بشم.
-          امتحانات شروع شده؟
-          نه، اما می شه دیگه. انداختنش جلو.
-          چرا؟
-          انتخابات دیگه.
-          خبری هم هست؟ کسی هم برای انتخابات کاری می کنه؟
-          چه می دونم. از دل کسی خبر ندارم که.
-          خودت رای می دی؟
-          به کی رای بدم؟ چهار تا آدم حسابی توی مملکت هست؟
-          هیچ کس نیست؟
-          نه.
-          هیچ وقت رای ندادی؟
-          چرا، چون ممکنه یه وقت مهرش لازم بشه، می نویسم "بسم الله ارحمن الرحیم" یا اسم پنج تن را می نویسم.
-          خب سفید بنداز.
-          می فهمن. بچه که نیستن. اگه تا برگه را بگیرم، بندازمش که نمی شه. می رم یه چیزی می نویسم.
-          یعنی بین این همه کاندیدا یکی نیست انتخابش کنی؟
-          من که می گم اینا انتخاب کردن. تو فکردی می شینن 40 میلیون رای مردم را می شمارن؟ کی حال داره؟
اتوبوسش آمده و او عجله دارد که برود. من هم دوست دارم سوار شوم تا باقی حرفمان را بزنیم که با تعجب می پرسد:" "می خوای بیای خونمون!؟!"


جمعه ششم اردیبهشت 1392