۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

نون خودمون و ترس دیگران





"نون خودمون را می‌خوریم، ترس این و اون را داریم." این را همیشه اکرم می‌گفت. با یک حرص خاصی هم می‌گفت. جوری که آخرش دندان‌هاش ساییده می‌شد روی هم. عوضش هر بار من ریسه می‌رفتم از خنده. آخه هر بار که می‌گفت، پای راستش را هم می‌کوبید روی زمین. این را همان سال‌های دانشگاه و کمی بعدترش می گفت. هر وقت این جور حرص می‌خورد و حرف می‌زد یعنی یکی از اقوام شوهر یکی از خواهرهایش را دیده. یا یک آشنایی. جوری که خوشی لحظه برای دقایقی کوفت آدم بشود. دیگه این جمله برای من توی همون 10 سال پیش مونده بود. راستش یادم نبود که بهش بخندم و ریسه برم. اگر دیگه ترس این و اون را داشتن، از بین رفته بود.

دیشب ساعت 10 شده بود به نظرم، یک دختر و پسر داشتند جلوتر از من راه می‌رفتند. دختر وقتی برگشت دیدم 20 – 21 ساله است. خوشگل هم بود. به قول مامانم باریک و قد بلند. پسری هم که کنارش بود، اونم اتفاقا باریک و بلند بود، شاید یکی دو سال بزرگ‌تر از دختر. وقتی جفت‌شون برگشتند که پسر کوتاه قدی گوشی موبایلش را کنار گوشش گذاشته بود و با تندی با دختر حرف می‌زد، وگرنه آنها هم داشتند به سمت جلو می‌رفتند. پسر قد کوتاه صدایش عصبی بود و دختر، هم جواب می‌داد و هم به تته پته افتاده بود.
پسر قد کوتاه موهای لختی داشت. اون هم خیلی سن داشت، 24 سال و اینا بود. هی به دختره می‌گفت:" تو می‌دونی امیر و علی روی تو خیلی حساسند. چرا باهاشون این کار را کردی؟"
دختر فقط می‌گفت:" کاری نکردم، ما فقط دوستیم. چیزی نیست."
پسر باریک و بلند می‌خواست دخالتی کند. اما پسر قد کوتاه همین طور می‌گفت:" داداش‌هات بفهمند، دیوونه می‌شن. چطوری دلت اومد با اونا این طوری کنی." دختر همچنان دست‌هایش را تکان می‌داد و باز می‌گفت:" ما فقط دوستیم. همین. هیچی نیست." آن وسط پسر قد بلند همین طور تلاش می‌کرد که حرفی بزند. انگار شوکه شده. هنوز نفهمیده چی به چی شده. دختر سر پسر قد بلند داد می‌زند که "تو ساکت باش." تلفن پسر قد کوتاه هم آنتن نمی‌دهد. دختر دیگر می‌گفت:" به امیر و علی برای چی می‌خوای زنگ بزنی حالا." پسر قد کوتاه قیافه‌اش را عصبی کرده و داد می‌زد:" رفیقیم‌ها. ندونه تو چی کار می‌کنی؟" دختر هنوز دست و پا می‌زد. گیج شده. برای بار نمی‌دانم چندم باز هم گفت:" ما فقط دوستیم." پسر قد کوتاه اما هی موبایل را جلوی چشمش می‌آورد و دکمه‌هایی را می‌زد و باز می‌برد کنار گوشش. شماره‌ای که می‌خواهد نمی‌گرفت، یا اشغال بود یا در دسترس نبود. برای همین باز به دختر پیله کرد:" تو با اونا چه کردی؟ می‌دونی که روی تو خیلی حساسند. امیر و علی خون به پا می‌کنند."

دختر با همه وجود مستاصل شده. باز هم گفت:" به خدا فقط دوستیم." پسر قد کوتاه اما همین طور با قیافه عصبی و موبایلی که یکی در میان می‌آورد جلوی چشم و می‌برد کنار گوشش، باز اسم امیر و علی را صدا کرد و از آنها رد شد. همین که رفت، پسر قد بلند کمی به دختر نزدیک‌تر شد. با همان قیافه مستاصل، دست و پاهایی که گم شده و هنوز انگار نفهیمده قصه دقیقا از چه قرار است، اما فکر کنم می‌خواست دلداری بدهد که دختر با دست هولش داد:" برو ولم کن." صدای دختر خیلی بغض داشت.

دوشنبه هفتم بهمن ماه 1392  

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

"صفین یا سفین، محله خاکی کیش"‌




"اوووه خیلی راه است." این را راننده می‌گوید. یعنی از مرکز کیش که من هستم، تا صفین قدیم اووووه خیلی راه است. اما با سرعت 80 کیلومتر، یک ربعه می‌رسیم. فقط آنجا برج بود و ساختمان‌های خوشگل، اینجا ساختمان‌ها انگار قدشان یک‌باره کوتاه شده و خاکی شده‌اند. از آن زیبایی تا این تن خاکی، فاصله‌ای است خالی. بی هیچ رد و نشانی از ساخت و ساز.
پشت بازار ماهی فروش‌ها، محله عرب‌هاست. که صفین قدیم هم خوانده می‌شود. حتی ممکن است سفین هم نوشته شود. فرقی ندارد. این را دختر نوجوانی می‌گوید که از یکی از خانه‌های صفین قدیم بیرون آمده و حالا گوشی به دست اس ام اس می‌زند و راه می‌رود.
اینجا بوی خاصی می‌دهد. مخلوطی از بوی گاز و فاضلاب (نه آن قدر که نتوانی نفس بکشی) و حتی یک روستا. زمین هم خاکی است و خیلی جاهایش کنده شده. باریکه‌ای به اندازه یک متر را اسمش را گذاشته‌اند کوچه. بعد همان پیچ می‌خورد و آخرش یکی دو تا خانه است که فقط کمی خودم را بالا بکشم، داخل حیاطش را می‌بینم. بند رخت بسته‌اند و چند شلوار و تی‌شرت رویش پهن کرده‌اند. بعضی‌ها حیاط ندارند، برای همین بند را همان بیرون میخ کرده‌اند و لباس‌ها آویزان است. اما همه روی پشت بام، تانکر آب دارند.
هنوز عصر نشده و بچه‌ها در حال توپ بازی‌اند. دوربین که به سمتشان می‌گیرم، یکی صورت می‌پوشاند و آن یکی ادا در آورد. آخرش همه قاه قاه می‌خندند. انگار که سر کارم گذاشته باشند، به این رندی‌شان می‌خندند.
از دخترکی که بیشتر دندان‌های جلویی‌اش را موش خورده و جای سیاهش مانده، عکس می‌گیرم، می‌گوید:" از داداشم هم بگیر." می‌گیرم، نسرین کیف می‌کند از این عکاسی.
نسرین باز هم می‌ایستد برای عکس و بعد می‌دود سمت خانه. مادر آمده است. مانتو سورمه‌ای و مقنعه به سر. فاطمه، با لپ‌های برجسته و سبزه، می‌خندد و تعارف می‌کند. در آهنی حایل بین خیابان و خانه است. به اندازه یک قدم، پایم به خانه‌اش باز می‌شود. به چشم 12 متر است. دیوارها همه پر از عکس است. بالای دستشویی و حمام و آشپزخانه، عکس مردی است که کنارش پرچم ایران است. قرار بوده نماینده شود، که نشده، اما هنوز عکسش همان بالا مانده. آشپزخانه شاید در حد یک متر در دو متر است. با یک پرده از اتاق جدا شده. حمام و دستشویی اما، در دارند. تا توانسته عکس فک و فامیل را روی در و دیوار زده. حتی روی قاب عکس گوگوش، چنان کوچک کوچک عکس‌ها را گذاشته که فقط چشم‌های گوگوش بیرون مانده.


فاطمه، ته اتاق جلوی یک پرده سرتاسری ایستاده است که پشتش لباس است و رختخواب و فقط لبخند می‌زند و نگاه می‌کند. کمی بیشتر از 27 ساله به نظر می‌آید. از فرودگاه آمده. ماهی 500 – 600 هزار تومانی درآمدش است. می‌رود پشت پرده و سورمه‌ای‌ها را می‌کند و سر تا پا رنگی می‌شود و با لباس زنان بندر بیرون می‌آید. نسرین تکیه داده به پشتی و تا نگاهش می‌کنم، می‌خندد. اینجا ارزان‌ترین محلی بوده که پیدا کرده‌اند. ماهی 400 هزار تومان اجاره‌اش است. خودش و شوهرش و دو بچه‌اش و پسر برادرش و برادر شوهرش اینجا زندگی می‌کنند. باقی فک و فامیل هم در همین محله هستند. اهل میناب بوده‌اند. زن و شوهر کار می‌کنند و آخرش یک میلیون و 200 هزار تومان را بین سرویس مدرسه، پول مدرسه، اجاره خانه و غذا تقسیم می‌کنند. عصرها هم می‌روند کنار دریا که چند قدم پایین‌تر از خانه‌شان است.
راه‌ها همین طور دنبال هم کشیده می‌شوند و کوچه و پس کوچه می‌سازند در صفین یا سفین. دو زن یکی بچه به بغل و دیگری دست خالی روی پله خانه یکی شان نشسته‌اند. خانه زن بچه به بغل همان است. از این تک اتاق‌ها است. اما خانه زن دیگر، دو تا خانه آن‌ورتر است. خانه‌اش دو اتاقه است و یک سالن هم دارد. البته بعدا معلوم می‌شود یک اتاق خواب دارد و یک به اصطلاح نشیمن یا سالن. صورت‌هایشان می‌خندد. وقتی دنبال خانه می‌گشتند، جزیره را زیر و رو کرده‌اند و پیدا نشده. به ماهی یک میلیون هم راضی بوده‌اند، اما نشده و آمده‌اند اینجا. ماهی 600 تومان می‌دهند.
حُسن محله‌شان این است که از بندرعباسی، تهران، کرد، عرب و لر، همه جمع‌اند. زن‌ها، گپ و گفت خودشان را داشتند و همان طور هم به آن طرف خیابان نگاه می‌کردند که حسینه‌ عظیمی در حال ساخت بود. غیر از این، سه تا مسجد و حسینیه اینجا ساخته شده که بزرگ و تر و تمیز هم هستند، اما یکی دیگر هم در حال ساخت است. یکی از زن‌ها می‌گوید:" مال بروجردی‌ها است. چند ساله دارن می‌سازن. انگار نذر کردن فقط 10 روز اول محرم کار کنن. هر سال اول محرم آجر می‌آرن."

پنج‌شنبه سوم بهمن 1392

"مفت خوانان قم"




دکه روزنامه فروشی کنار دانشگاه ما عجیب شلوغ بود. هنوز روزنامه ها نیامده، همه تمام می شد. عصرآزادگان و خرداد و صبح امروز و... چندتایی هم که می ماند، همان طور می ماند تا شب. این ها را بیشتر مردم می ایستادند و تیترها و صفحه یکشان را می خواندند. یکی از اساتید به این کار مردم می گفت:" مفت خوانی". یک روزهایی این مفت‌خوانی‌‌ها خودش می شود تجمعات بزرگ و خیلی روزها اصلا کسی حال مفت خوانی هم ندارد و دکه‌ها خالی است.

دیروز صبح در قم، زیر گذر خان، یک باره جمعی دیدیم که همه رو به کنج دیوار ایستاده اند و سرها بالا. خیلی هایشان هم عمامه به سر بودند. بالای 20 نفر می شدند. کمی نزدیک شدیم و دقت کردیم، دیدیم، دوستان روزنامه می خوانند. منتهی چون روزنامه‌ها عموما آویزان است، مفت خوانان هم مجبورند سر به هوا بخوانند.
(متاسفانه به دلیل کسالت جزیی جهاندار، کیفیت عکس‌ها به شدت پایین است و چون در موقعیت اصلی همراهی نکرد، فقط به همین موقعیت غیر اصلی رضایت بدهید.)

پنج‌شنبه سوم بهمن ماه 1392

۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

"ممنوعه، بابا عکس نگیر"



 
صدای آقای اینانلو است که در شهر زیرزمینی کیش پیچیده. جوری تالار به تالار توضیح می دهد که انگار بالای سرت نشسته و فرمان می‌دهد که "به بالا که نگاه کنید...."،  "به چپ که نگاه کنید..." هیچ کدام از این اتفاق‌ها هم نمی‌افتد. از این پیچ در پیچ، می‌رسیم به موزه شهر زیرزمینی. از همان ورودی یکی دو تا عکس می‌گیرم تا چند متر بالاتر تابلوی "هشدار" را می‌بینم که عکس نگیرید. عجیب هم نیست. فقط تابلوها را کمی دیر گذاشته‌اند و زیادی بالا و نزدیک سقف. در حالی که توجه همه به کوزه و سفال‌هایی است که داخل دیوارها جاسازی شده است و کسی به سقف و نزدیک‌های آن کاری ندارد. از قضا خیلی‌ها هم موبایل به دست تند و تند عکس و فیلم می‌گیرند. البته اینجا که محوطه داخلی موزه است، چندین تابلوی "عکس‌برداری و فیلمبرداری ممنوع" هست، اما کسی نیست هشدار بدهد که نگیرید. آقا "عکس و فیلم نگیر." حالا آقای اینانلو هی از تاریخ چند صد ساله و خیلی بیشتر هم می‌گوید و از هنر دست و فکر اجدادمان تعریف می‌کند.

مرد نه جوان است و نه میانسال. حداقل 42 سال را دارد. با یک سیبیل قیطانی مشکی و موهایی که بخش جلویی‌اش کمی ریخته. موها را از راست به چپ زده و به قولی سیم کشی کرده، اما باز هم جای خالی موها معلوم است. پسر بچه‌ای شاید 10 ساله کنارش راه می رود. خیلی عادی نیست راه رفتنش. عینک گرد قرمزی هم دارد. شباهتی به کودکان عقب مانده ذهنی دارد، اما نه خیلی. فرض بعدی را می‌گذارم بر این که کمی لوس است، اما نه این است و نه آن. پسر جذاب دوست داشتنی هم نیست. حتی با آن موهای بورش. پدر موبایل را دست گرفته و تند و تند عکس می‌گیرد. من که خیلی به موزه نگاه نمی‌کردم، در حال رصد مردمی بودم که عکس می‌گرفتند، اما او هم نگاه نمی‌کرد و فقط تند و تند عکس می‌گرفت. پسر دست پدر را تکان می‌داد و با صدایی که کمی ناله وار بود، می‌گفت:" نگیر، بابا عکس نگیر."
پدر همچنان عکس می‌گرفت و پرسید:"چرا؟"
پسر باز با همان صدای ناله جواب داد:" آخه اینجا ممنوعه."
پدر حتی به پسر نگاه نکرد و همچنان مشغول بود:" کو؟ کجا گفته ممنوعه؟"
پسر، باز همان طور ناله وار دیوار را نشان داد:" اوناها. نوشته ممنوعه. عکس برداری ممنوعه. بابا نگیر."
پدر خندید. این بار دوربین را جوری تنظیم کرد که پسر هم بخشی از آثار موزه باشد:" عوضش ننوشته عکس انداختن از تو ممنوعه که. از تو می‌گیرم." و باز چند عکس دیگر گرفت. پسر نزدیک بود اشکش در بیاید. "بابا تو رو خدا نگیر. عکس نگیر دیگه. بابا."

چهارشنبه 2 بهمن ماه 1392

همه سوراخ آب‌ها حاجت روا نمی‌کنند




باغ فین بود به نظرم. حوض آن وسط بود و پر از آب زلال. دکتر سپهر اشاره کرد به سوراخی که کف حوض بود و گفت:" اگر آرزو کنید و سکه بیاندازید و سکه داخل سوراخ برود، به آرزویتان می رسید." تلاشی در گرفت و سکه اندازی شروع شد. خودش هم ایستاد کناری و به این تلاش قاه قاه می خندید. خیلی بودیم. این که سکه دیگران رفت یا نه نمی‌دانم، حتی یادم نیست چه آرزو کردم، فقط خوب به یاد دارم سکه‌ام در سوراخ نرفت.

بعد از آن چند حوض سوراخ دار دیده بودم در حاهای مختلف که ملت سکه انداخته بودند. در شهر زیرزمینی کیش هم یک حوضی بود اما این یکی با سنگ چیزی شبیه یک کاسه بزرگ درست کرده بودند و گذاشته بودند آن وسط. فقط حوض نزدیک یک متر و 60 یا 70 سانتی‌متر پایین‌تر از سطح زمین بود. مردم دور و برش جمع نبودند، اما سکه‌هایشان و حتی اسکناس دور و بر سوراخ بود. زاویه و ارتفاع طوری است که خودت را بکشی، سکه توی سوراخ نمی‌ره. یعنی حتی اگر آرزو کنی "خدایا می‌شه امروز شب بشه؟" بعد سکه را با خلوص نیت پرتاب کنی، بازم سکه داخل سوراخ نمی‌افته و همه اعتقادت باید در جا بر باد بره. حالا اونی که اسکناس می‌اندازه با چه امیدی این کار را می‌کنه و اون رقص اسکناس خیس شده را در آب می‌بینه و در نهایت اسکناس می‌ره پرت‌ترین جای حوض، خودش بیاد پاسخ بده. البته این حوض کاریز (شهر زیرزمینی) کیش کمی فرق داشت. هم سکه پذیرفته بود و هم اسکناس.

اول بهمن ماه 1392