۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

"یک روز تعطیل خود را نقاشی کنید"



در الحمراء می‌رفتیم که آمد برای سلام و علیک با "رها". سفید و قد بلند، با چشمانی روشن. با صدایی آرام. این واقعا سوری است؟ وقتی سر یک میز برای شام نشستیم، ربیعا گفت که در ان.‌جی.‌اویی که کار می‌کند، 65 کودک 6 تا 12 ساله پناه‌جوی سوری را که توان مالی برای رفتن به مدارس بیروت را ندارند، در شتیلا آموزش می‌دهند. پنج معلم‌ مدرسه نیز جوانان سوری هستند که هر یک به فراخور وضعیت علمی خود، درسی را در کلاس‌ها آموزش می‌دهد.

ربیعا، 32 ساله است. تا چیزی نپرسی، حرفی نمی‌زند. برای هر سوال هم به همان اندازه جواب می‌دهد. بی هیچ توضیح اضافه‌ای. شامش هم که تمام می‌شود، دونگش را می‌دهد و می‌رود. در عوض می‌گوید می‌توانیم یک روز به مدرسه برویم و با بچه‌ها صحبت کنیم. البته این قدر توضیح نمی‌دهد. فقط در مقابل سوالات ما می‌گوید:" بله بله."
نزیک ظهر است که باز سمت شتیلا می‌رویم. ساختمان دو طبقه، در یکی از فرعی‌های بن بست شتیلا است که با بدبختی پیدایش می‌کنیم. در هر طبقه یک اتاق دارد. فرقش با سایر ساختمان‌‌های شتیلا این است که پنجره‌ای در راهرو دارد که حسابی راهرو را روشن کرده. دیوارها همه پر از رنگ و نقاشی است. نقاشی‌ها دیوارهای کثیف و بدشکل را فرم و شکل داده‌اند. در بین راهروی طبقه اول و دوم هم  بزرگ نوشته‌اند "مدرسه". شبیه به مدرسه نیست. از حیاط و شیر آبخوری خبری نیست. در طبقه اول، محمد با صدای بلند در حال تدریس ریاضی است. بچه‌ها پشت یک میز گرد نشسته‌اند. هر کدام یک سن دارند و داشن آموز یک کلاس هستند. اما کلاس‌شان مشترک است.
درس که تمام می‌شود، محمد همه را راهی خانه می‌کند و خودش برای استراحت می‌آید روی یکی از پله‌های میان طبقه دوم و پشت بام می‌نشیند. یک جور بی‌خیالی نشسته، شانه‌های استخوانی‌اش را بالا داده و آرنج‌ها را روی زانو گذاشته. سرش دایم پایین است. فقط وقت حرف زدن، سرش را بلند می‌کند، جواب می‌دهد و باز سر را پایین می‌اندازد. رشته‌اش حسابداری بوده، کار هم می‌کرده، اما وقت سربازی که شده، همراه برادرش سوریه را ترک کرده‌اند. وقتی می‌پرسم "چرا فرار کردی؟" می‌خندد که "چرا دارد؟" هم او و هم برادرش برای آن که همراه ارتش نشوند، فرار کرده‌اند. حالا در مدرسه درس می‌دهد و از موجودی ان جی او اگر چیزی بماند میان معلم ها تقسیم می‌شود، اما هیچ وقت مبلغ ثابتی نیست.

A – B – C – D سر خط اول همین است برای پسرک 6 ساله. یک ساعتی هست که سر خط گرفته، اما فقط مداد را در دستش می‌چراند. آن قدر در کلاس شیطنت کرده که ربیعا او را بیرون آورده. دایم می‌گوید بنویس و بنویس و پسرک تنها سر را پایین انداخته. حروف برایش غریبه است. به محض آن که نگاه ربیعا از او برداشته می‌شود، او هم سر بلند می‌کند و چشمان شیطانش برق می‌زند.
ربیعا، بیشتر حکم مدیر اینجا را دارد. در دمشق که بوده در آزمایشگاهی کار می‌کرده. رشته تحصیلی‌اش هم همین بوده، اما از یک سال و نیم پیش آمده بیروت آن هم با ویزای توریستی. هر سه ماه یک بار سفری به ترکیه می‌رود و چند روزی می‌ماند و باز می‌گردد تا ویزایش تمدید شود. دفترش پر است از کتاب و دفتر و وسایل کمک آموزشی که به مدرسه هدیه شده است.
مدرسه تنها به بچه‌ها آموزش می‌دهد، اما مدرکی بابت این آموزش‌ها به بچه ها داده نمی‌شود. بیشتر هدف آن است تا بچه‌هایی که به دلیل مشکلات مالی یا ترس امنیتی به مدرسه‌های رسمی نمی‌روند، از یادگیری و خواندن و نوشتن باز نمانند.
می‌پرسم: "عاقب سوریه چه می‌شود؟" ربیعا می‌گوید: "ابتدا جنگ باید متوقف شود و کشورهای دیگر دست از حمایت از بشار اسد و مخالفان بکشند."
باز سرش را پایین می‌اندازد و مشغول پسرک می شود. بنویس. بنویس و او نمی نویسد. در نهایت رها با فلش‌های کوچکی که دور A می‌کشد، یادش می‌دهد که چطور بنویسید.

اتاق چسبیده به دفتر ربیعا باز می‌شود و بچه‌ها یکی یکی بیرون می‌آیند و نقاشی‌هایشان را روی میز ربیعا می‌گذارند. او هم هر کدام را با حوصله از هم جدا می‌کند تا آب رنگ کاغذها خشک شود و به دیوار بچسباند.
معلم کلاس دختر چشم سبز 23 ساله است. قبل از سلام لبخند می‌زند و سر تکان می‌دهد. در دمشق دانشجوی هنر بوده، حالا فقط معلم داوطلب مدرسه است. صبح‌ها از وسط شهر به شتیلا می‌آید. درس می‌دهد و می‌رود. وقتی می‌گوید دانشجوی سال آخر بوده و مجبور به رها کردن شده، آه ما در می‌آید، اما خودش می‌گوید:" مهم نیست." شانه بالا می‌اندازد و یک لبخند هم چاشنی حرفش می‌کند.
بچه‌ها همه رفته‌اند. معلم‌ها هم. فقط ربیعا است که هنوز دنبال جایی برای نقاشی‌ها می‌گردد تا خشک شوند. قرار بوده یک روز تعطیل خود را نقاشی کنند. یکی خانه کشیده و میز و صندلی را وسط اتاق خانه‌اش گذاشته، آن یکی رودخانه و چند گل و درخت.  

شهریور 92


این گزارش قرار بود در روزنامه نشاط منتشر شود که نای نفس پیدا نکرد
تاریخ براساس زمان سفر درج شده است.




۱۳۹۳ فروردین ۲۴, یکشنبه

بتی محمودی و آرگو، بهترین تصویرگران ایران





سه - چهار ساعت بیشتر نیست وارد بیروت شده‌ایم. آن موقع که برای اولین بار آسمان بیروت را دیدیم، نم بارانی زد و اساسی هوا دم کرده شد، اما الان آفتاب زده، از تهران خنک‌تر است اما انتظار هوای خنک‌تری را دارم.
رها گرسنه و تشنه و خسته، می‌برتمان به نسویه. کافه فمنیست‌ها است. در بعضی‌ قسمت‌ها و طراحی‌هایش بافت چوبی دلنشینی دارد. از این طرح‌هایی است که انگار چوب را بی‌غل و غش و بی بازی رنگ و اکلیل به کار برده‌اند. البته انگار که نه، واقعا همین طور است. از در که وارد شدیم، سمت راست کارهای دستی بود که برای فروش گذاشته‌اند. بافتنی و کیف و این جور کارها. دیوار سمت راست را هم با طرح‌ها و نقاشی و عکس‌ها تا سقف پوشانده‌اند. دو تا نیمکت و میز این طرف، چندتایی هم میز و صندلی همین وسط‌ها. دختر پوست قهوه‌ای پشت پیشخوان از همه بهتر است. موهای فرفری سیاهش را جمع کرده پشت. آنقدر گرم و مهربان لبخند می‌زند که دل آدم می‌رود. بیشتر مستخدم‌هایی که در بیروت هستند از کشورهای آفریقایی آمده‌اند. مثل دختر 17 ساله‌ای که در هاستل کار می‌کند. وقتی داشت پله‌ها را می‌شست عذاب وجدان گرفتم که مجبورم هر چه را شسته و روفته کثیف کنم، اما ‌گفت:" برو." آن هم با لبخند. خیلی هم جدی و بی‌تعارف بود. اینجا کار می‌کند و خانواده‌اش سنگال هستند. پول‌ها هم واریز می‌شود برای آنها. قرارداد شرکت‌هایی است که آنها را می‌آوردند. این‌ها هم فقط کار می‌کنند، همان جا هم غذا می‌خورند. او هم همین قدر دوست داشتنی است. یعنی لبخندش آن قدر خوب است، که می‌گویی چه دوستانه و صمیمی. انگار نه انگار غریبه‌ایم یا نمی‌تواند اسمم را تلفظ کند و به جایش سر تکان می‌دهیم که حالا خیلی هم مهم نیست.
ما می‌نشینیم و سفارشی می‌دهیم. در همین چند ساعت به این نتیجه رسیده‌ایم که بی‌خیال سفارت و وزارت‌خانه و معرفی‌نامه‌ها بشویم. هر وقت مشکلی پیش آمد، معرفی‌نامه‌ها را نشان می‌دهیم. بالاخره در این لبنان سهمی داریم دیگر.
ساعتی که به نسویه آمده‌ایم خیلی خلوت است. دختر پوست قهوه‌ای سفارش ما را که می‌آورد، کافه را می‌سپارد به ما و می‌رود کاری انجام دهد و بیاید. خیلی خوب است این همه اعتماد. همین وقت‌هاست که الکس چشم آبی و دوستش می‌آیند. هر دو بلند قد و چهارشانه، فقط دوست الکس زیادی لاغر است. او هم تازه آمده بیروت، در فضای در و دیوار سیر می‌کند و بیشتر ساکت است و گاهی سر را به نشانه تایید تکان می‌دهد. البته بعد از حرف‌های الکس. می‌گوییم که امروز از ایران آمده‌ایم و یک هفته‌ای هستیم برای تهیه گزارش‌هایی درباره پناه‌جویان سوری. الکس چشم آبی از آنهایی است که وقتی باهاش حرف می‌زنی جای دیگری را خیره نگاه می‌کنند. چشم‌هایی که من می‌گویم افسردگی دارد. تند و تیز نیستند. مات هم نیستند. خلاصه که هزار جور ایراد داشت. یعنی از اول اولش نداشت، وقتی گفت آرگو و بتی محمودی بهترین تصویر را از ایران و ایرانی‌ها داده‌اند، همه خصوصیات بد دنیا را پیدا کرد. حتی آن آفتاب سوختگی روی گونه و بینی‌اش چهره‌اش را خیلی بد کرده بود. آن دوستش هم تایید کرد که بهترین‌ها همان دوتا بوده‌اند و بعد هی سر می‌چرخاند و بالا و پایین کافه را رصد می‌کرد. خیلی هم به حرف‌ها و توجیه‌های ما کاری نداشتند. ای بابا، اصلا ایران را ندیدید، از کجا می‌دونید آنها بهترین تصویر بوده. آقاجان ما سه تا ایرانی هستیم دیگه، چه شباهتی به آن ایرانی‌های توی فیلم داریم. داشتم فکر می‌کردم بی‌خودی آخر آرگو دلم خنک شد که "آخیش گروگان‌هاشون سالم رفتند."
الکس مثلا گوش می‌کرد و مثلا سر تکان می‌داد، اما معلوم بود که باز هم بتی محمودی را بهترین تصویرگر می‌داند. با همان خونسردی و چشم‌های ماتش گفت:" می‌خواهید فردا به شتیلا بیایید؟" ما هم چند بار سر تکان دادیم که بله. صورت تک تک مان را نگاه می‌کرد که تایید را نفر به نفر گرفته باشد. بعد با همان حالت می‌گوید:" امروز یکی را آنجا کشتند. با تفنگ." ابروهای بورش را بالا داده و باز سرش را تکان تکان می‌دهد. باز هم دو نه دونه نگاه‌مان می‌کند. در شتیلا یکی به بشار اسد توهینی کرده بود که با اسلحه کشتنش. ماجرا هم همان جا رفع و رجوع شد. یکی هم می‌گفت داشته با اسلحه‌اش بازی می‌کرده و گلوله‌ای در رفت و مرد. 24 ساعت بعدش که رسیدیم شتیلا، هیچ خبر و نشانی از کشته دیروزی نبود. دیروز یکی آنجا مرده بود که دیگر امروز حتی حرفش هم زده نمی‌شد. 

-----------------------------------------------

چهارشنبه 27 شهریور 1392
تاریخ بر اساس زمان سفر و وقایع است.



۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

"مستانی که دروغ نمی‌گویند!!!"




کوچه روبه‌روی هاستل را بالا می‌رفتی، می‌رسیدی به مایستر. مایستر را هم پایین می‌آمدی، باز می‌رسیدی به هاستل. برای من خیلی خوب بود این نشانه، هر چند یک بار هم در همان محدوده گم شدم، حالا هی بگرد دنبال مایستر. اما نشانه داشتن، بهتر از بی‌نشانگی است. 




سر نبش بود، در واقع دو نبش بود، اما از بیرون انگار یک وجب بیشتر نبود. تازه داخل که می‌رفتی، از قسمت جلویی که مخصوص سیگاری‌ها بود و خودش یک وجب، می‌گذشتی و در بعدی را که باز می‌کردی، معلوم می‌شد که ریز دیدیش.
دو سه تا پسر جوان هستند و همه هم خوش برخورد. عصر که رفتیم، فقط خودمان بودیم و خودمان. طبیعی هم بود. ما هم برای آشنایی اولیه با دور و برمان، غروب نشده رفتیم چرخی در شهر بزنیم، سر راه، مایستر هم رفتیم که هیچ کس نبود. البته آخرهای نشستن‌مان یک دختر و پسر آمدند. اما جمعه‌ها و شنبه‌ها بار تا خرخره پر از آدم است.

همه فضای داخلی، چوب قهوه‌ای سوخته است. ما هم خوش خوشان از این فضای آرام و خوشگل روی صندلی نشسته‌ایم و پسر جوان هم یکی در میان می‌پرسد که اهل کجایید و برای چه آمده‌اید؟ حُسن بیروت این است که هر بار اسم ایران می‌آید، نشانه‌های خوشی برایشان یادآور می‌شود. از آن پف پف‌ها خبری نیست. می‌گوییم روزنامه‌نگاریم و آمده‌ایم برای تهیه گزارش از پناه‌جویان سوری. چندتایی‌شان مایستر می‌آیند، اما نه این ساعت. گردن ما همین جور می‌چرخد تا روبه‌روی همان جایی که نشسته‌ایم. روبه‌روی ما دیواری است که تلویزیون ال سی دی نصب است که صدای موسیقی‌اش بلند است. دست چپ آن، درست در نقطه‌ای که به محض ورود به مایستر چشم مشتری به آن می‌خورد، این قاب به دیوار کوبیده شده.
برای آن ساعت که ما هستیم، هیچ کارایی ندارد، اما شب‌های شلوغ که بار تا خرخره مشتری دارد و لیوان‌ها تند تند پر و خالی می‌شود، حتما جواب می‌دهد.

چهارشنبه 27 شهریور 1392

پ.ن: تاریخ بر اساس زمان سفر به بیروت ذکر شده است.