۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه

"قرمزِ شاسی بلند"


چهارشنبه شبی است و خیابان‌ها نه شلوغ است و نه خلوت. برای شب اول حضور در بیروت، شلوغی و خلوتی معنایی ندارد احتمالا. خیابان به خیابان که بالا می‌رویم، شکل و شمایل شهر عوض می‌شود. نورها بیشتر و خیابان‌ها و کوچه‌های سنگ فرش هم بیشتر می‌شود. صداهای اینجا که می‌خورد به DOWN TOWN ، موسیقی است که از کافه‌ها و رستوران‌ها بیرون می‌آید. جلوی مسجد بزرگی که صدای اذانش بلند است، زنی با پیراهن بلند تیره و روسری که دور سر پیچیده جلو می‌آید و طلب پول می‌کند. در این پیراهن قدش کشیده تر است و لاغری‌اش توی ذوق می‌زند. سر تکان می‌دهم که یعنی نه. باز تکرار می‌کند. صورتش جوان است، اما شکسته. از این‌هایی که انگاری چند شکم پشت هم زاییده‌اند و زود پیر شده‌اند. چشمانی ریز که کنارش چند خط افتاده با لبانی باریک و خشک. می‌فهمد که اهل اینجا نیستم. با دست راست و انگشتان کشیده و استخوانی‌اش انگار لقمه‌ای درست می‌کند و به دهان می‌برد. می‌خواهد بگوید پول می‌خواهد تا غذا بخرد. و من باز سر تکان می‌دهم. همان طور که عربی می‌گوید برای بچه‌هایش غذا می‌خواهد، با دست چند بچه قد و نیم قد را برایم تصویر می‌کند. سه یا چهار بچه دارد. اسم اسد را می‌آورد و می‌گوید اهل سوریه است. صدایش زار است. چشم هایش را هم تنگ کرده، جوری که می‌خواهد اشک بریزد، هر چند اشکی بیرون نمی‌آید. باز هم سر تکان می‌دهم و می‌خواهم دور شوم. دستش را دراز می‌کند و دستم را می‌گیرد. پوست دستش هم خشک است. معلوم است کار کشیده از آنها. من باز سرتکان می‌دهم جوری که هم بگویم شرمنده‌ام و هم قصد رفتن دارم. او همچنان با صدای زارش حرف می‌زند که دستم را خلاص می‌کنم و تند دور می‌شوم.
مسجد را که رد می‌کنیم، می‌افتیم در خیابانی که دو طرفش کافه است و رستوران. همه دعوت می‌کنند که یکی را انتخاب کنیم. قلیان‌هایی که داخل میوه‌هاست، روی میزها چیده شده. از هندوانه و آناناس تا مجموعه و ترکیب میوه‌ها. زن و مرد، دختر و پسر هم نشسته‌اند. اما خیلی شلوغ نیست. کمی بالاتر، فست فودها قطار شده‌اند. اینجا از همه شلوغ‌تر است. روبه‌روی دانشگاه AUB (دانشگاه آمریکایی بیروت)است. ماشین‌ها می‌آیند و می‌روند. چندتایی هم نمره دمشق هستند. هوای اینجا الان جان می‌دهد برای تفریح و چند روزی سفر و خوش‌گذرانی. شب‌ها باد دلچسبی می‌آید و روزها هم فقط ظهر آفتابش آزاردهنده است آن هم اگر پیاده باشی. ماشین‌دارها خوش و خرم صدای ضبط را زیاد کرده‌اند و صدای خنده‌هایشان هم بیرون می‌آید.
ماشین شاسی بلند قرمز نمره دمشق کنار رستوران می‌ایستد. یک زن و دختر جوان خوش و خرم نشسته‌اند داخل ماشین. تابستانی لباس پوشیده‌اند و زن میانسال که راننده است، عینک آفتابی‌اش را بالای سر و روی موهای رنگ شده‌اش زده. جفت‌شان لباس‌های رنگی رنگی پوشیده‌اند. از همان جا و داخل ماشین سفارش غذا می‌دهند. پول را هم سریع پرداخت می‌کنند. دو پاکت بزرگ غذای گرم و داغ با یک پپسی خنک و تگری. پاکت را که تحویل می‌گیرند، زن پا روی گاز، می‌رود.

چهارشنبه 27 شهریور 1392

پ.ن: تاریخ بر اساس زمان سفر ذکر شده است
پ.ن: بخشی از سفرنامه بیروت که قرار بود در روزنامه نشاط منتشر شود، که علی‌رغم صفحه‌بندی به عمر آن نرسید

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

"ممنوع. خیلی هم ممنوع"



   
ساعت از 4 صبح گذشته. می‌خواهیم چمدان‌ها را تحویل دهیم که سبک تر باشیم. صف نه چندان طولانی است برای بیروت. اما کلی مسافر عرب زبان هستند. یکی یک پرچم زرد رنگ هم به شانه گره زده‌اند که کاروان را گم نکنند. ما صف می‌ایستیم. سه ردیف مثل هم هستند، اما کم کم شلوغ می‌شود. یکی خلوت‌تر و دیگر شلوغ‌تر است. به شیوه همه صف‌ها، بعضی‌ها تا صف خلوت‌تر را می‌ببینند، چمدان می‌چرخانند و می‌روند در آن یکی . زن دیرتر از ما آمده، اما جوری چرخش را ریزریز می‌چرخاند که از ما جلو بزند. صورتش عین این کف گیرهای مسی است که گرد گرد است و کوچک. اصلا هم به نگاه‌های سنگین ما کاری ندارد که "آی حواسمون هست ریز ریز چرخ‌ات را داری می‌چپونی بین چمدون‌های ما". ما فقط حواسمان هست که نگذاریم خودش را جا دهد که زنی از صف کناری معترض می‌شود که هیچ نمی‌فهمند و همین طور می‌خواهند جلو بزنند. فارسی را با لهجه عربی حرف می‌زند. کنار ما می‌آید و می خواهد در صف کناری بایستد. بابک تعارف می‌کند که جلوی ما بایستد. زن جوان است، اما صورتش از این‌هایی است که زود پیر شده‌‎اند. یک پسر بچه مو فرفری هم دنبالش است که اصلا خوش اخلاق نیست. بچه خواب بوده و بیدار شده و زیر لب غر می‌زند.
بابک راه می‌دهد که جلوتر برود، او اما اصرار دارد که نه، همانجا می‌ایستد. ایرانی است، اما با مرد لبنانی که ازدواج کرده، ساکن لبنان شده.
پسرش یه کلام هم فارسی نمی‌داند. مادرش می گوید دوست ندارد برگردند. از پاسداران تا اینجا هم مدام گریه کرده و غر زده که بمانیم.

صورتش استخوانی است و به شیوه زنان لبنانی روسری را دور سرش بسته و تا پیشانی هم پایین آورده. یک مانتوی بلند هم پوشیده. جوری از شوهرش حرف می‌زند که یعنی "ای بد نیست، اما خیلی هم تعریفی ندارد" بعد انگار برای آن که فکر بدی نکنیم، سریع می‌گوید:" غربت سخته دیگه. غریبی و تنهایی."
حرف جنگ 33 روزه که می‌شود، می‌گوید:" دو هفته اول را خانه دوستم بودیم و بعد اومدم ایران، وقتی برگشتم، یک مشت خاک مونده بود. فقط خاک."

زن پیش می‌رود و خداحافظی می‌کند. پسر موبورش هنوز مانتوی مادر را می‌کشد و غر می‌زند. حتی وقتی قرار است اسمش را بگوید چنان زیر زبانی می گوید که نمی فهمیم. 4 سال بیشتر ندارد.
چمدان‌ها را تحویل داده‌ایم و حالا زمان رد شدن از آخرین گیت است. آن قدر مسافر رفته که به من که می‌رسد خانم پلیس خواهش می‌کند کمی صبر کنیم. نوار زرد را هم می‌گذارد جلویمان. من و چند خانم که مسافر اروپا هستند می‌ایستیم و همین طور به مسافران لبنان نگاه می‌کنیم که زایر عراق بوده‌اند و حالا برمی‌گردند. همان زن صورت کف گیری که قبلا می‌خواست چرخش را به زور جلوتر از ما رد کند، با با یک چرخ آمده و این بار با لبخند می‌خواهد رد شود. هر چه نوار را نشان می‌دهیم که باید صبر کنی، جوری وانمود می‌کند که "ای وای از هواپیما جا موندم" یا حتی "شماها نمی‌فمید خیلی ماجرا اورژانسی است" ما هم راه می‌دهیم و در عوض به فارسی چقلی‌اش را به خانم پلیس می کنیم که "ببینید اینا رعایت نمی‌کنندها. می‌خواد زوری بیاد". بعد هم خانم‌های مسافر اروپا می‌گویند:" طفلی ایرانی‌ها اسمشون بد در رفته، ما خیلی رعایت می‌کنیم."
خانم پلیس هم حریف زن صورت کفکیری نمی‌شود که برش گرداند. او که می‌رود، من هم مجوز ورود می‌گیرم. کوله و کیف دوربین را که بر می‌دارم، هوار زن صورت کف گیری هوا می‌رود و دایم به خانم پلیس تندی می‌کند. اسپری را از کیفش بیرون آورده‌اند و نمی گذارنند ببرد. او هم دایم داد می زند: "ممنوع. ممنوع. ممنوع". بیشتر هم حالت تمسخر دارد خانم پلیس را دارد. من هم با یک لبخند خبیثانه تاکید می‌کنم :"ممنوع. خیلی هم ممنوع. خیلی."

چهارشنبه 27 شهریور 1392      

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

"آب وضو را از این ور بریزیم یا اونور"



دختران از بهر رو می‌کنند چادر به سر                            می‌دهد نامه را از زیر چادر دستِ پسر

راننده قمی این بیت را در جواب ما می‌خواند وقتی که می‌پرسیم:" آقا، اینجا چادر اجباری است؟ سر نکنیم، چی می‌شه؟" والا از بس میزبان تاکید کرده بر حجاب و سر و وضع ظاهر، مجبور شدم از چند جا استعلام کنم که چادر سر کنیم یا خیر. آخرین نفر همین آقای راننده تاکسی است که میدان اول قم ما را سوار کرد. "سیاه چومه سیاه چومه" لیلا فروهر هم همین جور به راه است. به ارغوان می‌گویم:" نه بابا، شهر بدی هم نیست. از این لیلا فروهرش معلومه ملت اهل حال هم داره." 

حالا که خوب در پیکان جا گیر شدیم، می‌پرسم:" آقا اینجا دختر و پسرها بخوان برن بیرون، پاتوقشون کجاهاست؟" میزبان که گفته بود ندارند و فقط خونه امن است. البته این مبحث قرار در منزل با آماری که سال 83 وزارت کشور منتشر کرد و در آن قم و یزد بالاترین آمار روابط غیراخلاقی را داشتند، همخوانی دارد (خیلی یادم نیست غیر اخلاقی بود، نا مشروع بود یا سکس بود. 10 سال از انتشار خبر می‌گذرد و حق دارم). اما من مصر هستم قطعا جایی غیر از منزل هم قرار می‌گذارند. برای همین از آقای راننده پرسیدم.

آقای راننده: جایی رو ندارند.
من: یعنی کافه هم ندارند؟
آقای راننده: جایی رو ندارن برن. گیر می‌دن آخه. (صدایش را جوری می‌کشد که فک و لب‌هایش کش می‌آید و هم زمان هم فکر می‌کند)اگه گیر ندن!؟ چطوری برن آخه؟
من: مثلا یک اکیپ دختر و پسر. همکلاسی‌های دانشگاه مثلا.
آقای راننده: گیر می‌دن بهشون. همین فاطی کماندوها گیر می‌دن بهشون.
راننده حدود 45 – 47 سال را دارد. ته ریشی دارد و خیلی خوش سر و زبان است. به خصوص آن اول که بحث طی کردن قیمت بود، جوری تعارف زد که یعنی "پس معرف چی می‌شه؟ هر چی کَرَمت بود، همون قدر بده" اما سر سوزنی لهجه قمی ندارد. وقتی حرف می‌زند صورتش را چروک می‌کند. ابرو در هم می‌کشد. حرفش که تمام می‌شود ابروها را بالا می‌دهد. لبخند بزرگی می‌زند و از توی آیینه عقب را نگاه می‌کند.
من: یعنی دایم هستند؟
آقای راننده: بابا فاطی کماندوها که دایم ریختن. وسط شهرن همش. می‌دونی فاطی کماندو کیه که؟
من: بله می‌دونم. همون گشت ارشاد دیگه، شما هم دارید؟
آقای راننده: بَــه اصلا دست شما درد نکنه. اصلا گشت ارشاد توی ایران از قم چشمه گرفته. (مرد تا جایی که بتواند صدایش را بالا می‌برد، انگار در همین چند دقیقه فاصله‌مان چند برابر شده است)
من: قم که همه چادری هستند، گشت ارشاد چی می‌خواد آخه؟
البته در همه ساعاتی که در قم هستیم، بی‌چادر در شهر می‌چرخیم و غیر از یک مانتویی خانم بی‌چادر دیگری نمی‌بینیم. کمی نگاه‌ها سنگین است، اما خب غیر از مرد جوانی که با تحکم و صدایی کمی خشن می‌گوید:" حجاب‌تون را رعایت کنید، این چه وضعشه؟" صدایی از کسی نمی‌شنویم. تازه آن هم وقتی دست به شالم می‌زنم که ببینم باز عقب رفته یانه؟ می‌بینم فقط به اندازه نیم بند انگشت موهایم بیرون زده.
هنوز لیلا فروهر در حال خواندن است، فقط صدایش کم‌تر شده و در عوض آقای راننده تا می‌تواند بلند و با تاکید حرف می‌زند.
آقای راننده: اینا به همه گیر می‌دن. دخترا این ور، پسرا اون ورند.
همه چیز این آقا شک برانگیز هست. نه لهجه دارد و نه از رسم و رسوم تذکرات اخلاقی قم خوشش می‌آید. برای همین می‌پرسم آقا واقعا قمی هستید؟ لبخندش از این گوش تا آن گوش کشیده می‌شود یک "با اجازه شما بعله‌" هم می‌گوید. وقتی می‌پرسم پس چرا لهجه ندارید؟ می‌گوید 34 ماه تهران سرباز بودم.
جوابش چنان قانع کننده است که جای حرف نمی‌ماند برای بی‌لهجه بودنش.
آقای راننده حالا تا جایی که بتواند صدای لیلا فروهر را کم می‌کند و در عوض از همان آینه یکی در میان با ما حرف می‌زند. یک بار خطابش من هستم و یک بار همراهم. "من همه ایران رو گشتم. الان هم پا بده، یه لحظه اینجا نمی‌مونم. زندگی توی ایران اشتباه محرزه. شما ایرانی هستی اصالتاً؟"
سوالش را نفهمیدم بابت چی پرسید. رنگ چشم‌هام هنوز همان قهوه‌ای است که بود و لهجه‌ای هم ندارم.
"ما خیلی عقبیم. قبول کن خانوم. ببین فرهنگ و تمدنمون رو اینا کور کردن. ببین دنیا جوری پیشرفت کرده که روی جنین مادر داره جراحی قلب می‌کنه." چشم‌هایش را ریز کرده که بیشتر تاثیر گذار باشد. حتی آخر حرفش را هم با صدای آهسته‌تری می‌گوید. اما باز صدایش را بالا می‌برد:" اما ما هنوز گیر اینیم که آب وضو را از این ور بریزیم یا اونور. زنه یه تار موش بیرونه، می‌گن با همون دارش می‌زنن. اینا همه‌اش خرفاته. ببین، ببین شما به هر ملتی، به هر حکومتی می‌خوای غلبه کنی، توی دین خودشون غرق‌شون کن." چنان جوش آورده که همین طور می‌گوید. "تا بخوای اعتراض کنی، می‌گن کافره. مگه 88 نبود، مردم اعتراض کردن به گرونی. گفتن رای ما چی شد. زود گفتن پرچم امام حسین آتیش زدن. اونا کی بودن؟ من بودم دیگه. حالا من نه، هم وطن من که بود."
مثلا می‌خواهم فضا را تطلیف کنم. می‌پرسم در قم کدام مرجع بیشتر محبوبیت دارد. هی سر را به سمت بالا تکان می‌دهد که یعنی نه، نه، نه. "من اصلا توی اینا نیستم. آدم 70 ساله مغزش کار نمی‌کنه چه برسه به این که بخواد جماعتی دنبالش راه بیافتن و براشون تصمیم‌گیری کنه."
مرد دلش بد جوری خون است. کلی هم حرف انصاف و مردم‌داری می‌زند. وقت پیاده شدن 12 هزار تومان کرایه می‌گیرد و ما در گذر خان پیاده می‌شویم. بعدتر میزبان می‌گوید که 4 تا 6 هزار تومان زیادتر گرفته است.

پ·ن.        سفر مربوط به بهمن ماه است.

شنبه دوم فروردین 1393

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

"دفتر جلدی 5 میلیون"




اول بار که صدایش را شنیدم، قطع کردم. گوشی را گرفتم طرف همراهم. گفتم تو زنگ بزن. گفت نه، خودت حرف بزنی بهتره. توی دلم می‌لرزید. چند تا سرفه کردم و باز زنگ زدم، گفتم:" آقای....؟" گفت:" بله". و من چند جمله کوتاه گفتم و او تند تند یک سری اسم شهر گفت و کلی عدد که پشت همه‌شان میلیون بود و دایم درشت‌تر می‌شد. بیشتر که پرسیدم، گفت:" این طوری نمی‌شه، قرار حضوری می‌گذاریم اگه خواستی." گفتم:" دوباره تماس می‌گیرم". راهی که می گفت خیلی پیچ داشت و من هنوز نمی‌دانستم درست است یا نه. همراه می‌گفت شک نکن. اما شک داشتم. مطمئن بودم. باز شک داشتم و باز مطمئن می‌شدم. باید با یکی حرف می‌زدم.
دایم شک کردم و مطمئن شدم. بار آخر که زنگ زدم، هنوز هم شک داشتم و هم مطمئن بودم. بیشتر منتظر نشانه‌ای بودم. نشانه حتی ترس مامان هم نبود. حتی هشدارش. گفت:" قرارمون راس ساعت 5، میدون میرداماد. یه کیوسک روزنامه فروشی هست. جلوی یک کافی شاپ".
توی راه بودم، خیلی خیلی نزدیک. زنگ زد. گفت: "ساعت 5 شده، کجایی؟" گفتم:" میدون محسنی." گفت:" بیا بالاتر. بعد از میدون هست." چند نفری دور و بر کیوسک روزنامه فروشی بودند. یکی دو نخ سیگار خرید. دو نفری تیتر می‌خواندند و هیچ کدام شبیه کسی نبودند که من باید می‌دیدم. آقای .... باید چه شکلی باشه راستی؟ خوش تیپ؟ قد بلند؟ 36 – 37 ساله؟ یک کیف چرمی دستی که بندش را دور مچش انداخته باشه هم دستش باشه؟ از آنهایی که توی چشم‌هات نگاه می‌کنند و وقتی تو می‌گویی می‌ترسم یا شک دارم، می‌گوید خیالت راحت. اصلا گارانتی می‌دم. چی می‌خوای؟ هر گارانتی که خواستی می‌دم؟ اما هیچ کسی که این طوری باشه، آنجا نبود. پشت کیوسک. گفت:" پشت کیوسک وایستادم." من هم گوشی دستم که کجا؟.....راست می‌گفت پشت کیوسک یکی ایستاده بود که فکر کنم هیکل تو پر و شکمش قدش را از اندازه واقعی‌اش کوتاه‌تر نشان می‌داد. لباس سیاه تنش بود که روی شلوار زده بود و سری که از جلو تاس بود و کناره‌های گوشش مو داشت. گوشی دستش بود و گفت:" من اینم. به موتورم تکیه دادم." پشت همان موتور یک پژوی سبز بود. راننده‌اش با صورت استخوانی و شش تیغ شده در حال مکالمه با موبایل بود. خواستم همان جا دور بزنم، اما تکیه‌اش را از موتور هوندا برداشت و دو قدم جلو گذاشت. توی دلم گفتم:" میاد دست می‌اندازه و مچم را می‌گیره و می چپونه توی پژو."
فرصت شرط بندی در مورد کمربندش نبود، اما اگر بود، شرط می‌بستم زیر آن پیراهن سیاه، یک بی‌سیم هم دارد. حتی شرط می‌بستم یکی از همان‌هایی است که فحش‌های ناجور ناجور خیلی بلد است. از آنهایی که وقت‌های خاص توی خیابان می‌آیند. از آنهایی که .... خلاصه شبیه آنها بود که خیلی حق دارند. همیشه هم دارند.
سلام و علیک کردیم. همان جا ایستاد. دور و برش را هم نگاه می‌کرد. تاکید داشت آرام حرف بزن. گفت دفتر را گرفتی، 24 ساعت بعدش باید بری.
من زل زدم بهش:" 24 ساعت؟ مگه می‌شه؟"
گفت:" فقط 24 ساعت. ببینید من با زن جماعت معامله نمی‌کنم. کار کردن با زن‌ مصیبت داره. همین چند ماه پیش اومدند و بردنم و 50 میلیون هم جریمه‌ام کردند و کلی هم رشوه دادم تازه. چرا؟ با زن معامله کرده بودم."
می‌گویم: فروخت‌تون؟
می‌گوید: گفتم زمینی برو، رفت فرودگاه امام. نری فرودگاه؟
می‌گویم: من می‌خوام برم فرودگاه.
کلافه می‌شود.
می‌گویم: شما که می‌گی قانونی است.
می‌گوید: بله، من می‌برمت پلیس +10، خودم هم باهات می‌آم. اونجا هم هماهنگه. مدارک را می‌دی، سر موقع دفتر می‌آد دم خونه‌ات. نصف پول را هم الان می‌گیرم، نصفش را دم دفتر پلیس. وقتی اومدی بیرون.
می‌گویم: پس از فرودگاه می‌رم. حالا امام نه، یه جای دیگه.
می‌گوید: می‌ترسی؟
می‌گویم: یک بار دیگه همه چیز رو می‌گید؟ چطوری دفتر قانونی است؟ عکس خودم؟
می‌گوید: یه خانومی هست که شوهرش معتاده. شناسنامه‌اش را فروخته به من. ما عکس شما را می‌زنیم و یه دفتر با مشخصات اون و عکس شما می‌گیریم.
می‌گویم: به خانومه چقدر دادید؟
می‌خندد. می‌گوید: این‌ها را نباید به شما بگم که.
می‌گویم: بعدا شوهرش نیاد مدعی بشه این زن منه. من باهاش زندگی نمی‌کنم‌ها.
می‌خندد. "نه، طلاق گرفته. شوهرش هم خبر نداره. در ضمن من کار را ضمانت می‌کنم."
می‌گویم: خب اثر انگشت توی پلیس +10 چی می‌شه؟
می‌گوید: هماهنگ شده. شما انگشت می‌زنی، قبلا هم از اون خانوم اثر انگشت گرفتیم، وقت پرینت، طرف خودش این‌ها را جابه جا می‌کنه.
نمی‌فهمم. چی به چی می‌شود، فقط می‌دانم همه با هم هماهنگ هستند. انتخاب دفتر پلیس را به عهده من می‌گذارد. فقط تاکید دارد بهتر است خانه خودمان نباشد. یعنی فرقی ندارد کجای تهران، با هر جایی می‌تواند هماهنگ کند.
می‌گویم: آن دختر چند ساله است؟
می‌گوید: متولد 63 است. این نزدیک‌ترین به سن شماست. نگران نباشید، اون قدر بهش دادم که صداش در نیاد. فقط امضاش را می‌آرم که تمرین کنی. خوب تمرین کن. چی‌کاره‌ای؟
هنوز می‌بیند تردید دارم و دو دل هستم. می‌گوید: با همه دفتر را 5 تومن حساب می‌کنم، اما با تو 3 میلیون. خوبه یا بازم نگرانی؟ منم یه دختر 20 ساله دارم، ایشالا مثل شما خانوم بشه. راستی پولت حاضره؟
می‌گویم: الان باید پول را بدم؟
می‌گوید: نصفش را الان می‌گیرم. چون زن‌ها 100 بار پشیمون می‌شن. به خدا مشتری دارم هر روز باهاش می‌رم دم دفتر پلیس، اونجا که می‌رسه، می‌ترسه. بر می‌گرده. اسیرم کرده به خدا.
در همه مدت گفت و گو هر بار یکی از گوشی‌هایش زنگ می‌زند. دو تا دستش است و یکی- دو تا هم توی جیب‌هایش. دوباره نگاه می‌کند. "هنوز مرددی؟ باشه شما همه سه تومن را همون روز بده. خوبه؟"
می‌خندد و ساعتش را نگاه می‌کند. سوار موتورش می‌شود که به قرار ساعت 6 برسد. پشت تلفن که می‌گفت شنیدم.
می‌گویم: این دختره خودش پاسپورت نمی‌خواد؟
می‌گوید: نه، کجا را داره بره؟ اگر خواست، بعدا که شما رفتی می‌گیره. ویزا هم خواستی، بگو. فرانسه 20 تومن هزینه‌ات می‌شه. انگلیس خب گرون‌تره 30 میلیون. زمینی هم هست.، مگر بری مالزی یا تایلند. اونجا آدم پرون دارم، می‌تونم هوایی بفرستمت که گرون‌تره. پیشنهاد هم نمی‌کنم، خیلی آدم‌های مطمئنی نیستند.
می‌گویم: زنگ می‌زنم. شب زنگ می‌زنم. 

*****
پ.ن. همان روز بود که توی تقویمم 91 نوشتم: "قرارمون یادت نره. ساعت 5 میرداماد. این را تو گفتی. راستش من می‌ترسم و تو را که می‌بینم متزلزل می‌شوم. نیمه پر لیوان را با تو چطور می‌توان دید. شاید خالی‌اش بهتر باشد. نیست؟"
 پ.ن. این کاغذ تا قبل از ناپدید شدن هواپیمای مالزیایی فقط یک خاطره بود که کنار لپ تاپم گذاشتمش، اما از روزی که خبر دو تا پسر ایرانی که به طور غیرقانونی سفر کردند رسید، کاغذ نیش بدی می‌زنه.

جمعه 23 اسفند 1392