۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

" ایستگاه آخر؛ مسافرا پیاده شن"



از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد


من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌رفتم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گرفتم.

صدای خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". تصویرهای 84 و 88 می‌آید و می‌رود. هیچ کدامش برای من خوش نبوده. از اساس، خردادماه ویرانی است برای من. برای همین، همیشه‌ی خدا می‌خواهم از این ماه بپرم، شاید نبینم. همان اسفند بود که در همین صفحه نوشتم کاش جوری بخوابم که وقتی بیدار می‌شوم همه چیز تمام شده باشد.

صدای خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". دختر روبه‌رو جذاب و دوست داشتنی است. از آن‌هایی که همین جور خیره می‌شوم. از لحظه‌ای که با لباس‌های رنگی رنگی،ناخن‌های فرنچ شده خوشگلش با تمام رنگ‌های صورتش جلوی من نشسته، تا لحظه‌ای که همه رنگ‌ها را از خود می‌کند و در قاب چادر سیاه از در بیرون می‌رود را در ذهنم ثبت می‌کنم. شب داستانش را اینجا می‌نویسم.

در آن دعواهای سال 88، یکی گفت کاری ندارد، هر کس از کناری‌اش بپرسد به کی رای داده؟ معلوم می‌شود میرحسین رای آورده یا نه؟ آمارش درمی‌آید.

دختر رنگی رنگی را خوب رصد کرده بودم. مثل چندتای دیگری که حرف‌ها و صداهایشان را شنیده بودم و داستانشان را اینجا نوشته بودم. اما هیچ وقت گفت‌وگویی با هیچ کدامشان نداشتم. اصلا هم خوشم نمی‌آید. هر وقت هم کسی می‌خواهد حرف بزند، فقط لبخند می‌زنم که یعنی شنیدم، بسه دیگه. مگر از این پیرزن یا پیرمردهایی باشند که دنیایی داستان دارند. هی می‌گویند:" زمان ما این جور بود و ما چه جور بودیم و اینا چه جور". بعد من هم انگار که هم سن خودشان باشم، جوری حرف می‌زنم که یعنی:" تو را خدا یادتون می‌آد فلان چیز اون جوری بود و این ...." خیلی کیف می‌دهد به خدا.

یک شب که دیگر شب نبود و نزدیک‌های صبح شده بود، فکر کردم آمار کناری‌هایم را بگیرم و نگذارم کار به بعد از انتخابات و رای‌گیری بکشد. آن قدر این را در ذهن مزمزه کردم که شد فرداشبش که دیگر شب نبود و نزدیک‌های صبح بود.

روز اول و دوم، دو روز آخر سال 91 بود. اگر همان وقت یکی می‌گفت مگر می‌شود تا انتخابات همین طور بروی؟ یک لبخندی می‌زدم و اگر جا داشت می‌گفتم هنوزبهناز را نشناختی. البته گفتند و جواب هم شنیدند. روز دهم اگر کسی می‌گفت نمی‌توانی و نمی‌شود، باز جواب همان بود. روز 13 به در که همه در گشت و گذار بودند، من زیر پل کریم خان، لپ تاپ را روشن کردم و تند و تند تایپ می‌کردم. اصلا هم مهم نبود موتوری ها و کسانی که می‌روند تفریح جوری نگاه می‌کنند که "دختره دیوونه است".

تعطیلات که تمام شد، حرف‌ها جور دیگری شد. یکی گفت:" خیلی خلی(مودبانه‌اش را نوشتم)". یکی گفت: "کی بهت پول این‌ها را می‌ده". یکی گفت:"دیوونه است، ولش کن بابا". یکی گفت: "دمت گرم". یکی گفت:" تا در روزنامه و رسانه‌ای معتبر چاپ نشود، هیچ ارزشی ندارد و اینجا دیده نمی‌شود." خیلی‌های دیگر هم چیزهای دیگری گفتند که هم خیلی خوب بود و هم کمی بد. خوب‌ها خوشحالم می‌کرد و حرف‌های بد را گذاشتم تا 25 خرداد که آخرینش را چاپ کردم، بگویم: "اینه".

همان اول‌ها، به دوستی گفتم:" بیا مشاور شو". گفت:"باشه". روز دوم، بعد از خواندن متن، گفت خوب است و متن منتشر شد. همان لحظه یک یا دو مشکل دیدم که از چشم من که در رفته بود، هیچ، از چشم او هم در رفته بود. همه عصبانیتم شد:" خیلی بی‌شرفی. ندادم بخونی بگی خوبه، گفتم عیب و ایرادش را ببینی." فکر کنم خیلی ذوق کرد که از شرم خلاص شد. چون رفت که رفت. مشاور دوم را چنان به رگبار کلام بستم که هنوز که هنوز است بعد از چند بار معذرت خواهی، فکر کنم رفاقتمان دیگر رفاقت نشود.
مشاور سوم اما...اما... دو روز بود و یک هفته نبود. خلاصه یکی یکی مشاوران را از دست دادم.
همه چیز خوب پیش می‌رفت. برای خیلی چیزها برنامه‌ریزی کرده بودم از همان شماره اول. فقط حساب یک‌سری چیزها را نکرده بودم. روزهایی 4 صبح می‌خوابیدم و برای آن که سر وقت به کارها برسم، 8 صبح بیدار می‌شدم که بروم دنبال متروگردی. شب تا کار و بار انجام شود،می‌شد 11 و بعدتر شد یک و گاهی دو. ساعت شام من هم می‌افتاد برای همان بعد از انتشار.

فقط من حساب خستگی و مریضی را نکرده بودم. قرار هم نبود که بشوم، اما شد. فقط اسکارلت‌وار گفتم الان وقتش نیست، بعدا. برای مریضی‌ام که مرخصی گرفتم، یک‌سره رفتم مترو. تا شهرری رفتم و از غرب هم تا آخر خط. وقت نوشتن که شد از شدت سرگیجه توان نشستن نداشتم و یک‌سره راهی دکتر شدم.
به شماره 40 نرسیده بودم که دیگر توانم ته کشید. رفیقِ جان که نقش مشاور و دوپینگ را هم زمان اجرا می‌کرد و در همه روزها و شب‌هایی که مشاوران قبلی رفته بودند، جا خالی نداده بود، با نیرویی جادویی انرژی داد و کار دنبال شد. تا رسید به شماره 55 یا 56، همان شب، خستگی چنان بیچاره‌ام کرده بود که به اشک ریختن افتادم. قرار گذاشتم تا 60 را پیش ببرم و بگویم نمی‌توانم. اما بدبختی سر این بود که بد شرطی با خودم بسته بودم و جای باختن نگذاشته بودم.
برای همین باز هم صبح‌ها خواب می‌دیدم از قطار جا مانده‌ام. پاتوق نشین‌ام حرف نزده یا .... این وقت‌ها بود که جوری از خواب می‌پریدم که قلبم تا یک ساعتی تند می‌زد و باز درد می‌گرفت.
از همان روز که شروع کردم، همه زندگی را خلاصه کردم در از شرق تا میانه و بالعکس. روز و وقت و جایی نبوده که لپ تاپ به بغل نباشم. شبی بی فکر و ذکر مترو و مسافر نخوابیدم. برای هر چیزی هم که قرار بود تصمیم بگیرم، موکولش کردم به بعد از انتخابات. حتی عصبانیت‌ها، مهمانی‌ها، هر چه بود را.
وقت مترو نوردی بارها مدتی در ایستگاه می‌نشستم، خط عوض می‌کردم. از قسمت بانوان می‌رفتم قسمت عمومی که بیشتر مردانه است. خلاصه که چشمانم حسابی خریدار شده بود. هر کس را می‌دیدم از رنگ پوست، عضلاتش، خط چشم، سانت پاشنه کفش‌ها، تیک‌های دست و صورت همه را چهار چشمی می‌پاییدم. در یکی از گزارش‌ها نوشتم:"مرد که فقط 16 دندان در دهانش داشت"، رفیقِ جان نوشت، این 16 تا را از کجا آوردی؟ واقعیت این است که شمرده بودم از بس بی‌دندانی‌اش معلوم بود.
بعضی روزها، مسافران خودشان اشتیاق داشتند برای حرف و صحبت، اما من بی‌حال بودم و هی خنده‌هایشان را بی‌جواب می‌گذاشتم. در عوض روزهایی بود که تلاش می‌کردم برای آن که برسیم به خط اصلی و انتخابات، بعد همان لحظه مسافر به مقصد رسیده بود و می‌رفت.
اولین بار که ستون را خالی گذاشتم، شبی بود که قصه زنی را شنیده بودم که شوهرش را در دهه 60 اعدام کرده بودند. اول تا توانستم گریه کردم. خالی که شدم، نوشتم.
وقتی با مردی حرف زدم که سابقه سپاه و بسیج و رای به احمدی نژاد را داشت، وقتی حرف از اعدام میرحسین و کروبی و خیلی های دیگر می زد، دلم لرزید از این همه کینه. اما همه 49 دقیقه گفت‌وگو را آرام ماندم. بعد که به خانه آمدم، چند مشت محکم کوبیدم روی میز و داد زدم لعنتی‌ها. لعنتی‌ها. شب که آرام شدم، نوشتم. بدون خشم.

خانم پشت میکروفن می‌گوید:" ایستگاه فلان". از این نقطه که من در پاتوقم نشسته‌ام، آن قدر حسرت مسافرانی را خورده‌ام که دورتر از من بودند و تمام مدت فکر می‌کردم :"این خوراک من است". این گوشه دنج، همانی است که وقتی زن گفت:"خیلی‌ها می‌گن پسر دیوونه‌ات رو ول کن تو خیابون، خانوم گرگ با بچه‌اش این کار رو می‌کنه که من بکنم؟" من چپیدم اینجا و سرم را کردم توی کوله و اشک ریختم. وقتی روی این صندلی نشسته بودم، دلم می‌خواست با آخوندی که شلوار راه راه‌اش را توی جورابش کرده بود، حرف بزنم. یا چقدر منتظر فلانی و فلانی شدم.آخرش هم نشد با یکی از ماموران گشت ارشاد گپ بزنم. حتی روزهایی که به این امید آمدم که "حتما با این سر و وضع می گیرنم"، اما نگرفتند.
این گوشه که می‌نشینی، مخصوصا اگر صبح و شب و ظهر و بعد ازظهرش را دیده باشی، می‌بینی آدم‌ها چقدر فرق دارند. صبح‌ها همه شیک و خوشگل روی صندلی می‌نشینند. نهایتش خوابشان می‌آید. شب اما، لم می‌دهند. گاهی پاها را روی صندلی دراز می‌کنند و بعضیهم دراز می‌کشند. این گوشه چنان مال من است که حتی در این چند روز که مترو را ترک کرده‌ام برای هوای تازه، هنوز چشمم دنبالش است.
این گوشه که بنشینی، در پاتوق مسافر از شرق تا میانه و بالعکس، می بینی حتی اگر آمار کناری ات را هم نخواهی بگیری، حتی اگر مهم نباشد که رای می دهد یا نه، رای داده یا نه، دنیایی داستان دارد. داستان هایی که می توانی ببینی، بشنوی و بنویسی.


پنج‌شنبه 30 خرداد 1392

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

"و نور سبز تا آسمان می‌رود..."


از شرق تا میانه و بالعکس – روایت خرداد 91

 قطار تازه رفته است و ایستگاه خالی است. مامور ایستگاه قطار که دیروز به قالیباف رای داده، می‌گوید:" از این که بردید، خیلی خوشحالید؟" اصلا از رای نیاوردن قالیباف ناراحت نیست. انگار که رسم بازی را خوب می‌داند.

خانم پشت میکروفن می‌گوید:" ایستگاه فلان". دو زن دستفروش، مشتری پیدا نکرده‌اند و به میله تکیه داده‌اند. یکی به دیگری می‌گوید:" هر خری می‌شد، فقط این جلیلی نمی‌شد."

در پاتوق من دختری نشسته که تنها مهر شناسنامه‌اش مربوط به سال 88 است. به قول خودش:" من و خانواده‌ام اصلا اهل این چیزا نیستیم." دانشجوی مامایی است، اما از رای آوردن روحانی خوشحال است." همین که رای ملت خوانده شده و انتخاب شده، برایش شادی بخش است. وقتی خوشحال است که فقط روحانی هشت میلیون رایش خوانده شده.

بالاخره صدا و سیما نتیجه نهایی را اعلام می‌کند. روحانی، رییس جمهور می‌شود.
راه‌های منتهی به ونک و ولیعصر و هفت تیر همه مسدود شده و مترویی هم نیست برای رسیدن به ونک.

میدان ونک میان حلقه‌ای است که صدایشان می‌گوید:" یار دبستانی من، با من و همراه منی..." حلقه می‌چرخد و جمعیت بادکنک بنفش به دست، روبان‌هایی که به مچ دست بسته شده. چندتایی هم مچ بند سبز بسته‌اند. یک باره یکی داد می‌زند:" یا حسین" و جمعیت جواب می‌دهد:"میرحسین". دیگر شعارها پشتش می‌اید:" برادر شهیدم، رایت را پس گرفتم"، "موسوی، کروبی آزاد باید گردند". جمعیت می‌چرخد و شعار می‌دهد. وقت شعار دادن گاهی هم دست می‌زنند. جمعیت همین طور اضافه می‌شود و عده زیادی هم در پیاده روها ایستاده‌اند و فیلم و عکس می‌گیرند. اتوبوس و ماشین راه رفتن ندارند.

از ونک به پایین دسته‌های 200 نفره و 300 نفره عکس روحانی در دست، بالا می‌آیند. شعارها از چهار سال پیش مانده:" این لشکر حسینه، یاور میرحسینه". دست و سوت و بوق بوق‌های ماشین‌ها، چنان است که برای حرف زدن با کنار دستی‌ات حتما باید داد زد.

اتوبوسی با بدبختی راهی پیدا کرده و در حال بالا رفتن است،  که چند پسر خود را به بالا می‌رسانند و حالا آن بالا در حال رقصیدن و دست زدن هستند و جمعیت این پایین داد می‌زند و سوت.

جمعیتی هم در پیاده‌رو فقط بالا می‌روند. بیشتر دسته‌های خانوادگی هستند که اهل دست و سوت و جیغ و شعار دادن هم نیستند، اما لبخند می‌زنند و گاهی با موبایل عکس می‌گیرند. برای همین خیابان مسیر بهتری است برای شادی کردن. پیاده‌رویی‌ها فقط شاهد هستند. سه تا دختر 24 -25 ساله و دو پسری که همراهشان هستند، چند متری جلوتر از ما هستند. دختر مو روشن پیشنهاد می‌دهد که همه با هم گروه شویم و برویم. تا قبول می‌کنیم با هم همراه شویم، دو دست را کنار دهان می‌گیرد و نعره می‌کشد:" یا حسین" و ما جواب می‌دهیم:"میرحسین". زن مسنی هم داد می‌زند:"میرحسین". دوست همراه کنار گوشم می‌گوید:" من می‌خوام پیر شدم این طوری بشم." می‌گویم:" یعنی تا اون سن باید توی خیابون دنبال رای و شعار باشیم؟"

 میان شلوغی که راه برای رفتن نیست، ون پلیس می‌آیند که صندلی‌هایش همه پر است از مامور. جمعیت به آنها V نشان می‌دهد و چندتایی شان هم در جواب دو انگشت را بالا میگیرند و معلوم می‌شود با هم دوست هستیم.

چندتایی ماشین به ولی‌عصر راه باز کرده‌اند. پژو 206 در صندوق را بالا زده و صدای ضبط را تا توانسته بلند کرده. دوبس دوبس صدا در فضا می‌آید و چند تایی شروع به رقصیدن می‌کنند و بقیه دست می‌زنند.

 سر یوسف آباد، جمعیتی سرود ای ایران می‌خواند و نام "ندا" را تکرار می‌کنند. یکی آن وسط داد می‌زند:"یا حسن، شیخ حسن"، جمعیت هم تکرار می‌کند و بار دیگر می‌گوید:" آزادی اندیشه، بی‌اصلاحات نمی‌شه". "پیروز انتخابات، اصلاحات، اصلاحات". از میان جمعیت آوای یاردبستانی من که بلند می‌شود، باقی جمعیت دست‌ها را بالا می‌برند و همنوایی می‌کنند.

ماشین‌ها یک بند بوق می‌زنند و برف پاکن‌ها را نوار بنفش بسته‌اند یا دستمال کاغذی زده‌اند و همین طور در هوا رقص می‌کنند. سرنشینان هم اگر بیرون نیامده باشند و در حال جیغ و رقص نباشند، از همان داخل، V  نشان می‌دهند.

نرسیده به عباس‌آباد دو پسر روی بتن‌های سیمانی وسط خیابان ایستاده‌اند و همان طور که عکس روحانی و نوار بنفش را تکان می‌دهند، می‌گویند:" متین، سجاد، اعدام باید گردند" ، " متین، سجاد، اعدام باید گردند". حدود 18 ساله‌اند تا می‌خواهم هشدار بدهم که حرف اعدام چرا؟ می‌گوید:" بچه بسیجی‌های محله‌مون اند. شما هم بگو".

سر عباس آباد جمعیت دو گروه شده. یک دسته دست راست ایستاده و گروه دیگر سمت چپ. هر دسته هم بیش از 200 نفر هستند. پلیس هم کنارشان در حال هدایت ماشین‌هاست، بلکه زودتر خیابان خلوت شود.

گروه اول می‌گویند:" یا حسین" طرف دوم جواب می‌دهد:" میرحسین". طرف اول می‌گوید:" قهرمان هسته‌ای"، "گروه دوم جواب می‌دهد:" بخواب یه کم خسته‌ای". طرف اول حالا دست می‌زند و می‌گوید:" رو به رو آماده باش. رو به رو آماده باش" آنها هم جواب می‌دهند:"روبه رو آماده‌ایم، رو به آماده‌ایم" حالا داد می‌زنند:" روحانی یادت نره، بی‌موسوی نمی‌شه".
طرف مقابل جواب می‌دهد:" روحانی یادت باشه، میرحسین آزاد بشه".

جمعیت همه یک صدا تکرار می‌کنند. مرد 50 ساله‌ای عکسی از میرحسین را روی برگه A4 پرینت گرفته و با لبخند ایستاده‌است. جمعیت دوربین به دست هجوم می‌برند برای عکس و فیلم گرفتن.
طرف راست داد می‌زند:" رای‌مون را دزدیدن، قسطی دارن پس می‌دن". طرف چپ هم همین را تکرار می‌کند.

حالا پسر توپولی که لیدر گروه دست چپ بوده، با صدای موزیکی که می‌شنود شروع به رقصیدن می‌کند و عشوه‌های ریز می‌آید. چند تایی دیگر هم به همراهش می‌شوند.

تا اینجا همه به سمت ونک می‌رفتند و از عباس آباد به پایین، همه در راه میدان ولیعصر هستند. نه در خیابان راه هست و نه در پیاده‌رو. جمعیت اینجا بیشتر شعار می‌دهند و دست‌نوشته‌هایی در مورد آزادی زندانیان سیاسی در دست دارند. مردم سرود یاردبستانی را می‌خواند و یکی آن میان تبلتش را بالا می‌گیرد که عکس میرحسین روی صفحه‌اش است. جمعیت سوت می‌زند و داد می‌زند:" میرحسین، گفته بودیم رای‌ات را پس می‌گیریم". در میدان ولیعصر چند نفری فشفشه روشن می‌کنند و نور سبز تا آسمان می‌رود.

از میدان به سمت هفت تیر همچنان جمعیت است و موتور و ماشین‌هایی که یک نفس بوق می‌زنند. دسته‌های 10 نفری که می‌روند. جمعیت ما که از کنار کلیسای سر ویلا رد می‌شویم، دست‌ها را بالا می‌گیریم و دست می‌زنیم:" سر اومد زمستووون، شکفته بهارون، گل خورشید باز اومد و شب شد گریزون. کوه‌ها لاله زارن، لاله‌ها بیدارن، تو کوه‌ها دارن گل‌ گل گل آفتاب رو می‌کارن. تو کوه‌ها دارن گل گل گل آفتاب رو می‌کارن‌".  

 **** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.

شنبه 25 خرداد 1392

 

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

"کم مونده بود شاه هم اورکت خاکی بپوشه"


از شرق تا میانه و بالعکس – روایت خرداد 90

داخل ایستگاه خانم چادری هست که چانه مقنعه‌اش را تا نزدیکی لب‌هایش بالا کشیده. او از ستاد تبلیغاتی ولایتی است و به او رای داده. بر اساس دیده‌هایش می‌گوید که رای ولایتی خوب است.

خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". کنارم خانم چادری جوان چشم زیبایی است که صدایش هم خیلی آرام است.
من: شما رای دادید؟
دختر چشم قشنگ: بله. به روحانی. اونجایی که من بودم از هر چهار نفر سه نفر روحانی بودن و یه نفر جلیلی. اما می‌ترسم آخرش اسم جلیلی بیرون بیاد.
من: چهار سال پیش به کی رای دادی؟
دختر چشم قشنگ: موسوی. اما هر کی را دلشون بخواد درمیارن.
زن دست فروشی می‌گوید:"از صبح از هر کی پرسیدم، گفته جلیلی."

خانمی که روبه‌روی ما نشسته حرف‌هایمان را گوش می‌کند و لبخند می‌زند.

من: شما هم رای دادید؟
خانم: بله. به رضایی.
خانم معتقد است که برنامه‌های اقتصادی رضایی خیلی خوب بوده و برای همین رای داده. دور قبل اما متاسفانه به احمدی‌نژاد رای داده.
من: چرا متاسفانه؟
خانم: از نظر امنیتی ضعیف عمل کرد و دانشمندهای هسته‌ای مون را کشتند.

از انرژی هسته‌ای هم خیلی دفاع می‌کند و می‌گوید در زندگی ما خیلی تاثیر داشته. زیر بار فشار اقتصادی هم نمی‌رود و می‌گوید اگر مردم پول ندارند چطور خرید می‌کنند؟ حتی گوشت کیلویی 26 هزار تومان را هم زیر بارش نمی‌رود می‌گوید تقصیر وزارت بهداشت است که دامداری را تقویت نمی‌کند. تقصیر گرانی گوشت و پنیر را هم دشمن معرفی می‌کند.

بحث بالا گرفته و دیگر هیچ کدام به دیگری گوش نمی‌کنیم و فقط هر دو بلند بلند حرف می‌زنیم که خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان".

برای رفتن به حرم و بازار شاه‌عبدالعظیم سوار تاکسی می‌شوم. روی صندلی جلو من نشسته‌ام و دختری با دوستش عقب. دختر مانتوی تنگ و کوتاهی پوشیده با شلواری سفید و تنگ. موها را هم از جلو و عقب حسابی پف داده و بالا برده است. دانشجوی شیمی است.

من: رای دادی؟
دختر مو پفی: بله. جلیلی.
من: چرا؟
دختر مو پفی: خوشگل و خوش‌تیپ‌تر از همه است.
من: قالیباف که از این نظر بهتره.
دختر مو پفی: نه کچله خوشم نمیاد.
همراه من که عقب نشسته رو به دختر توضیح می‌دهد که جلیلی تندرو تر از احمدی‌نژاد است و سخت گیرتر.
دختر مو پفی: اتفاقا برای همین بهش رای دادم.
دختر حالا در مورد حق مسلم هسته‌ای حرف می‌زند و معتقد است باید همین طور قاطع پیش رفت. وقت پیاده شدن رو به من می‌گوید:" دعا کنیم این مملکت زودتر دست صاحب اصلیش امام زمان بیافته."

 خیابان منتهی به بازار شاه‌عبدالعظیم سنگفرش است. پیرمردی در سایه ایستاده است.

من: حاج آقا رای دادید؟
پیرمرد: اره. به جلیلی.
در بازار هم طرفدار روحانی هست و هم قالیباف و هم جلیلی. برای ناهار که وارد کبابی میان بازار می‌شویم، از شال سبزم، آن که غذا می‌کشد، می‌گوید: "طرفدار موسوی هستی ها." هنوز رای نداده و می‌خواهد همچنان فکر کند. ساعت از 3 گذشته است.

میز پشتی دختر چادری که سفت و محکم رو گرفته با پدر و مادر پیرش غذایشان را تمام کرده‌اند و می‌خواهند بیرون بروند. در جواب این که به کی رای داده؟ می‌گوید:" شناسنامه‌ام را نیاوردم. اما پدر و مادرم به جلیلی." لهجه یزدی دارد.
صاحب کبابی می‌گوید: نیم ساعت پیش آخوندی را که می‌خواست به روحانی رای بدهد را پشیمان کرده که به قالیباف رای بدهد."
چند مغازه بالاتر، فروشنده مانتو فروشی می‌گوید:" اگر به دور دوم بکشه، حتما به روحانی رای می‌دم."
من: بازار طرف کی هست؟
فروشنده: همه جور هستن. اونایی که دوره ری‌شهری حسابی خوردن و بهشون رسیدن، الان طرف جلیلی هستن.

 بازار را به قصد میدان پاستور ترک می‌کنم. خانم پشت میکروفن می‌گوید:" ایستگاه فلان."

پادگان ارتش که کمی پایین‌تر از میدان حر است، سربازی پشت سیم‌های خاردار ایستاده و از همان بالا مچ دستش را نشان می‌دهد که ساعت چند است.

من: 5.15. (همین جور که سرم بالاست و او هم کمی دولا شده، داد می‌زنم) آقا به کی رای دادی؟
سرباز پشت سیم‌خاردار: قالیباف.
من: چرا؟
سرباز پشت سیم‌خاردار: خیلی خوبه. این اتوبان آزادگان که زده، خیلی برای ما خوب شده. قلعه مرغی را هم جمع کرد.

 همان مسیر را تا پاستور و پشت نهاد ریاست جمهوری می‌روم. در پارک کنار نهاد مردی است که به جلیلی رای داده است. می‌گوید از او شناخت دارد.البته می‌گوید که بیشتر همه به قالیباف رای داده‌اند.

مرد 50 ساله‌ای در عابر بانک ایستاده و می‌خواهد پول بگید. تا می‌پرسم شعبه اخذ رای کجاست؟ شروع به گشت و گذار می‌کند و همراه می‌شود تا شعبه‌ای پیدا کند. شناسنامه‌اش را در جیبش گذاشته و در راه می‌گوید که کتاب فروش است و به ضرورت رای دادن تاکید می‌کند.

من: شما رای دادی؟

کتاب فروش: مجبورم رای بدم به روحانی که جلیلی نشه. البته رای تهران اون بار هم همه به موسوی بود. اما دهاتی‌ها با جلیلی اند.

حالا به پناهیان و سعید حدادیان رسیده که شعر و شعور را در دست گرفته‌اند و این‌ها را روی کار آورده‌اند.

میل خودش هم به روحانی است و می‌گوید:" الان به دختر و پسرم گفتم برید رای بدید. پس فردا یه جا می‌خواید استخدام بشید. والا به خدا. الان جلیلی را نگاه می‌کنم انگار از جبهه اومده. هی می‌گن رجایی، رجایی. بابا اون موقع همه رجایی بودن. چپ و کمونیست هم اون جوری خاکی می‌پوشیدن. کم مونده بود شاه هم اورکت خاکی بپوشه."

 مرد را که در به در دنبال شعبه‌ اخذ رای است، رها می‌کنم و سوار بر ماشین به سمت میدان انقلاب می‌آیم. سریع داخل مسجدی می‌شوم که از ابتدای ورود بوی عرق و پا می‌آید. داخل زیر زمین که نیازی به کفش درآوردن نیست می‌شوم. برگه را می‌گیرم و با خودنویس سبز شروع به نوشتن می‌کنم. چند دختر و پسر جوان کنارم هستند و دختر مسوولیت نوشتن برگه‌ها را بر عهده گرفته. پسر تاکید می‌کند که خیلی خوش خط بنویس که بهانه دست اینها ندهیم. دختر درشت می‌نویسد:"روحانی."

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.

جمعه 24 خرداد 1392

"ما توی فیلم قیصریم"


از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 89

از میدان خراسان به سمت شهرک کاروان که انتهای جاده خاوران است و بعدش تپه و کوه، وسیله و راهی جز تاکسی نیست. یک پراید سوار می‌شوم که دختری هم به قصد رفتن به مشیریه نشسته است. من فقط حجم موهایش را می‌بینم که پف کرده و بالا آمده است.

راننده که می‌گوید تا حالا رای نداده و بلد هم نیست. راننده، اصرار دارد که همه این‌ها به درد نمی‌خورند و فقط دنبال خودنمایی هستند و اگر هر کدامشان هم به ریاست برسند، اول از همه به فامیل‌هایشان پست می‌دهند. البته معتقد است احمدی‌نژاد چون دزد نبوده، خوب بود، فقط نگذاشتند کار کند.

او اهل رای نیست و من ترجیح می‌دهم با دختر حرف بزنم.
من: خانم شما رای میدی؟
دختر مو پفی: مجبورم. یه وقت بخوام جای دولتی استخدام بشم، لازمه.
من: درخواست دادی جایی؟
دختر مو پفی: نه، یه وقت پیش میاد.

دختر فوق لیسانس آی تی دارد. هر چقدر موقع جواب دادن به من، سخت بود، وقتی با راننده بحث می‌کنم بر سر ضرورت رای دادن و وضعیت اقتصادی، به هیجان و شوق می‌آید و شروع می‌کند در دفاع از روحانی و نقد مواضع تندروانه جلیلی در زمینه هسته‌ای حرف زدن. تاکیدش هم روی یک سوم شدن فروش نفت کشور است.  

حالا می‌گوید: اکثر تهران با روحانی‌اند دیگه. اونم که مثل هاشمی و موسویه دیگه.
راننده در نقطه‌ای از شهرک کاروان می‌ایستد که چند قدم بالاترش کوه است. کمی هم شک کرده که در حال آمارگیری‌ام و اصرار دارد که در نزدیکی مدرسه یا مسجدی که رای گیری می‌کنند، پیاده‌ام کند.

 به هوای خرید بستنی یخی وارد مغازه‌ای می‌شود. وقت حساب کردن که اتفاقا اصلا به قیمت درج شده هیچ اهمیتی نمی‌دهد و 100 تومن هم گران‌تر حساب می‌کند، می‌پرسم:" رای دادید؟"
مغازه‌دار: تا شب وقت هست.
من: به کی‌ رای میدید؟
مغازه‌دار: به یه بنده خدا. تا قسمت کی باشه.
مردی که دوست مغازه‌دار است با خنده می‌گوید: حاجی اسم نیاری، پس فردا همه جا می‌گن به کی رای دادی.

کمی بالاتر و چند خانه مانده به کوه و تپه، زنی با چادر سفید گلدار در حال آب و جاروی پیاده‌روی جلوی خانه‌اش است.

من: خانم اینجا حوزه رای‌گیری نزدیک کجاست؟
زن چادرگلدار: برو داخل اون خیابون (با دست خیابانی را نشان می‌دهد)، داخل کوچه سوم.
من: شما رای دادی؟
زن چادرگلدار: بله، به رضایی رای دادم.
من: خوبه؟
زن چادرگلدار: از همه شون بهتره.
من: به نظرتون رای میاره؟
زن چادرگلدار: توی جنوب که رای میاره. توی تهران هم که همه با روحانی‌اند.
من: اینجا چی؟
زن چادرگلدار: قالیباف. به روحانی هم رای میدادن‌ها. بیشتر البته جوون‌ها. اما این پیرزن‌ها که نمی‌تونستن بنویسن، می‌گفتن قالیباف.

ساعت نزدیک دو و نیم است و آفتاب غیر تحمل شده. خیابانی که زن گفته را تا انتها می‌روم، اما مدرسه و مسجدی پیدا نمی‌کنم. در این ساعت کسی هم در خیابان پیدا نمی‌شود که آمارش را بگیرم. برای خرید آب معدنی وارد سوپر مارکتی می‌شوم. صاحبش هزار بهانه می‌آورد و آخرش در مورد این که به کی رای می‌دهد، می‌گوید:"تا قسمت چی باشه."
 من: اینجا اکثریت با کی هستند؟
مرد سوپری: قالیباف.

سوپر را رها می‌کنم و سراغ زن چادر رنگی می‌روم که لهجه ترکی دارد.

من:‌ خانم از اینجا چطوری برم شاه‌عبدالعظیم؟
زن چادر رنگی: ماشین سوار می‌شی و میری.
من: شما رای دادید؟
زن چادرگلدار: نه هنوز.
من: یعنی رای نمی‌دید؟
زن چادرگلدار: چرا، بگذار بچه‌ها بیان ببینیم به کی رای بدیم.
من: اون بار بچه‌ها به کی رای دادن؟
زن چادرگلدار: احمدی‌نژاد.
من: بچه‌ها شغل‌شون چیه؟
زن چادرگلدار: کارگر.
من: مذهبی‌اند؟
زن چادرگلدار: هان؟
من: مومن‌اند؟
زن چادرگلدار: اره، نماز می‌خونن.
من: راضی بودید از احمدی‌‌نژاد؟ خوب بود براتون؟
زن چادرگلدار: آره. برای همه چه جوری بود، برای منم همون جوری بود.

 زن مسیری را نشان می‌دهد که از آنجا می‌شود سوار ماشین شد برای رفتن به شاه‌عبدالعظیم. در مسیری که پیاده می‌روم، زن چادری که رای داده، همراه کودک خردسالش به خانه باز می‌گردد. حدود 28 یا 29 سال دارد و روسری ساتن آبی‌اش را تا پیشانی پایین کشیده است.
من: به کی رای دادید؟
زن روسری ساتن: جلیلی.
من: خوبه؟
زن روسری ساتن: آره. شما چی؟
من: روحانی.
زن روسری ساتن: نه ما همه به جلیلی رای دادیم.
من: همه یعنی کیا؟
زن روسری ساتن: مامانم اینا و فامیلامون.
من: چهار سال پیش به کی رای دادی؟
زن روسری ساتن: همین احمدی‌نژاد.

پسری جلوی یک ساندویچی نشسته است. 32 ساله‌ است، اما کمی بیشتر از سنش نشان می‌دهد. اهل رای نیست. می‌گوید: شما رای بدید. برید از حق‌تون استفاده کنید.
من: شما چرا از حقت استفاده نمی‌کنی؟
پسر: حقی ندارم.

در یک زمین خاکی چندتایی تاکسی سبز ایستاده و منتظر مسافر است. راننده مرد 55 ساله‌ای است که تا می‌پرسم "آقا رای دادید؟" می‌گوید:" واسه چی رای بدیم؟ من اصلا رای ندادم. سفیده سفیده شناسنامه‌ام."

من: آقا توی این مملکت دو تا کار را مردم هیچ وقت انجام ندادن. یکی انقلاب نکردن. یکی هیچ وقت رای ندادن.
راننده: انقلاب اول را که ما کردیم. هم سن و سالای ما کردن. خیلی ببخشید شما هم خواهر ما هستی. ما عرق اسپرینف 7.5 تومن می‌خوردیم و می‌گفتیم مرگ بر شاه. کلانتری می‌زد ما را، توی حوض آب می‌کشیدیم، صبح می‌گفت برو خونه‌تون. اما الان کسی جرات داره حرفی بزنه، چیزی بگه؟
پسر مو تافت زده‌ای روی صندلی جلو نشسته است. 19 یا 20 سال دارد.
من: آقا شما رای دادی؟
پسر مو تافت زده‌: نه. سر درد نمی‌آرم که. فرقی هم برام نداره.
من: واقعا فرقی نداره کی بشه؟
پسر مو تافت زده‌ای: نه. بین این آدم‌ها هیچ فرقی نداره؟
راننده: ما رای نمی‌دیم که جلیلی نشه.
من: وقتی رای ندید که کمک می‌شه.
پسر مو تافت زده‌: شما به کی رای دادید؟
من: روحانی.
راننده: روحانی می‌شه. رفسنجانی گفت نظرم روحانیه.
من: اگر رای بدید، رییس جمهور می‌شه.
راننده: ما می‌گیم بگذار جلیلی بشه که اینجا هم بشه سوریه، تکلیفمون معلوم بشه.
من: سال 88 که اون اتفاقات افتاد، شما رفتید کتک بخورید؟
راننده: نه.
من: شما که هرچی بشه، کاری نمی‌کنید.
راننده: من خرج زن و بچه می‌دم. خانوم من اون وقت که رفتم انقلاب کردم، الان می‌بینم وضع‌ام بدتر شده که بهتر نشده. سال 59 که من ازدواج کردم، یه یخچال خریدم سه هزار تومن. الان این جوون (اشاره‌اش به پسر مو تافت زده است) کی دیگه می‌تونه بخره؟ خانوم شما همه حرف‌هات درسته. حرف ما را می‌زنی. راست می‌گی رای ندادن ما کمک به اونهاست. اما می‌دونید ما توی چه عالمی هستیم؟ ما توی فیلم قیصریم.

حالا در حال نقل قول از خبرنگاران شبکه‌های خارجی است که گفته‌اند روحانی چماق را دست قالیباف داده و گفته دانشجوها را بزن.
بحث سختی در گرفته در مورد تفاوت زندگی سال 84 و حالا. قیمت دلار و پسر 26 ساله بیکارش که در خانه نگهش داشته و پول توجیبی‌اش را می‌دهد، از ترس این که معتاد نشود.
داخل ترمینال کناری مترو شده است و منتظر است که پیاده شوم. چنان درگیر بحث شده‌ام که:" آقا اینجا کجاست؟"  


**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.

 جمعه 24 خرداد 1392