۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

"طلاق عاطفی در پراید"




پراید سفید دو تا بوق می‌زند. یعنی:" مسیرت کجاست؟" با انگشت پایین را نشان می‌دهم. یعنی :" فلان جا." شیشه جلو را تا نیمه پایین می‌دهد و کله می‌کشد طرف پنجره. دختر بچه‌ای کنار شیشه بی‌حال لم داده."از اینجا نمی‌برنت. تا سر پل با من بیا، اونجا خطی‌هاش هستند." موهایش باید تا سرشانه باشد که وقتی آن بالای بالا دم اسبی کرده، اندازه دو بند انگشت از موها آویزان شده و دایم از شال بیرون می‌زند.
زن در حال غر زدن است. خیابان خیلی شلوغ است و دایم باید کلاج و ترمز بگیرد. شک دارم مسافرکش است یا نه. برای هیچ کس دیگری بوق نمی‌زند. نمی‌دانم باید پول بدهم یا نه.
من: دم غروبه دیگه. 

روی صندلی عقب هم یک پسر از حال رفته نشسته. از آیینه فقط ابروهای روشن پهن و کوتاهش معلوم است و پلک بلندش. یک خط چشم نازک هم کشیده. وقت حرف زدن صدای ضبط را کم می‌کند. حرفش که تمام می‌شود، دوپس دوپس ضبط را دوباره بلند می‌کند. پسری که کنار من نشسته دست و پاهایش را ولو کرده روی صندلی، پنج ساله است احتمالا. دو پاره استخوان است. لباس‌هایش مرتب نیست. بچه جلویی هم. شاید دو سال از این پسرک بزرگ‌تر است. شبیه بچه‌های فال فروش هستند. پسر چشمک‌ام را جواب نمی‌دهد. لبخندم را هم. دستش را که نوازش می‌کنم، سریع می‌کشد.

من: مسیر هر روزتونه؟
او: هر روز می‌رم و میام.
من: یعنی کار می‌کنید؟
او: بهم نمی‌آد؟
دوست دارد بهش نیاید.
من: اومدن و نیومدن که نداره. کاره دیگه.
اما مسافرکشی به او نمی‌آید. اگر کمی شادتر بود، اگر روی پوست برنزه‌اش، کمی آرایش می‌کرد. یک لبخند بزرگ هم می‌زد، می‌توانست یکی از همه دخترهای عشق ماشین و سرعت باشد. به خصوص با این سویت شرت کلاه دار طوسی‌اش، حس و حال بچه‌های پر شر و شور را دارد.

من: چند سالته‌؟
او: چند بهم می‌خوره؟
صدای ضبط را کم می‌کند. دوپس دوپس. به نظرم 27 ساله است. من فقط نیم رخش را می‌بینم و ابرو و چشم‌ها را آن هم در آینه. تشخیصش سخت است. دو سال هم کم می‌کنم، تا خوشحال شود.
من: 25 سال؟
او: شوخی می‌کنی؟ امیدوار باشم پس.
من: فوقش 27 سال.
او: 35 ساله‌ام خانوم. یه دختر 18 ساله هم دارم.
من: نـــه!!! هم سنیم.
او: خر شدم زود شوهر کردم.
صدای ضبط را باز بلند کرده. دوپس دوپس. خیلی جوان است. طفلی اگر بیوه هم شده باشد، خیلی جوان است. به نظرم شبیه زنی نیست که شوهرش معتاد است. این دست و آن دست می‌کنم که بگویم جوانی را از دست ندهی یک وقت.  
او: بزرگ‌ترین اشتباهم ازدواجم بود. هیچ وقت ازدواج نکن.
من: باشه.
او: آزادیت را برای خودت نگه دار.
من: جدا شدید؟
او: بدتر از اون. با هم هستیم، اما در سکوت. انگار که نیستیم. به این می‌گن طلاق عاطفی. سال‌هاست از هم طلاق عاطفی گرفتیم. نه من به اون کاری دارم، نه اون به من. هیچی. سکوت. انگار نه انگار که با هم زندگی می‌کنیم. کی می‌ره، کجا هست. چند بار تا پای طلاق هم رفتیم، اما نشد. الان هم روزها دو سه ساعت میام مسافر می‌زنم. مجبورم البته، نبودم که نمی‌اومدم.
باز صدای دوپس دوپس ضبط را بلند می‌کند. پسر بچه کنار من خوابش برده. دختر جلویی هم. سر و گردن کجش مدام می‌خورد به شیشه. خودش سر پل نگه می‌دارد که پیاده ‌شوم.
او: ببخشید وقت داشتم می‌رسوندمت، اما کار دارم باید زود برم.
من: نه بابا، همین قدر هم ممنون. خیلی نزدیک شدم.
او: همین جا خطی‌هاش هستند. ببخشید اگر ناراحتت کردم‌ها. همین روزها بالاخره طلاق واقعی می‌گیرم و راحت می‌شم.
من اصلا ناراحت نشدم. فقط وقتی به جای هزار تومان کرایه‌اش، 1500 تومان می‌گیرد، خیلی ناراحت می‌شوم. 

جمعه اول آذر ماه سال 1392

۲ نظر:

دامون گفت...

جمله آخر در داستان، شما منو یاد «چراغ آخر » از صادق چوبک انداخت
دامون

Unknown گفت...

این خط آخرو نمی نوشتی، مطلبت دل نشین تر میشد. حالا فرض کن پونصد هم اضافه دادی، مگه اون دوتا بچه رو ندیدی؟ فکرشو بکن!