۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

بارخوت بی بدیلی تلاش می کنم برای ماندن

روزهای خوشی نیست؛ هر چند این هم ناله است و گاهی ممنوع می کنم ناله کردن و غرزدن را. نه برای سلامت خودم، بیشتر ترس از آن است که دوستانی که هنوز گوش به حرفم دارند از این همه خستگی و گفتن و تکرارش، چنان دلزده نشوند که همین گوش های مانده را هم از دست بدهم. شب ها هر چقدر آرامش داشت پیش از این و انرژی می گرفتم برای مضاعف کار کردن، دلشوره جایش را گرفته است. این روزها نوای جدیدی هم به آن اضافه شده است. بوی مرگ و فراموشی می شنوم از بس که در کنج مانده ام و این بیشتر می ترساندم. بی پولی هم "ای" صحیح و سلامت، سلام می رساند در این انتهای سال.
شب ها، کمی که دلشوره امان می دهد، رخوت را هم کمی کم رنگ می کنم و تلاش می کنم برای یک فردا. فردایی نزدیک که قرار است باز هم پرانرژی، کوله به دوش بیاندازم و راهی شوم و آخر روز با همه خستگی و پیاده روی هایم دلخوش که پشت میزی تهیه نکرده ام.اما نمی دانم چرا فردا این قدر سخت می آید.

و من نگرانم که اگر این رخوت ریشه دار شود و نتوانم از پشت میز به خیابان بروم، راه کدام کار را از پیش بگیرم برای ادامه. ادامه ای که تهش معلوم نیست و کف بینی گفت تا 93 سال می روی و این کلام مصیبت است به جان خودم. از هم اکنون باید برای 61 سال آینده برنامه بچینم آن هم وقتی برای همین 24 ساعت بعدی مانده ام.

به این وسیله از دوستان، آشنایان، آنهایی که از راه دور و نزدیک آمدند، اقوام سببی و نسبی تقاضا می شود در این برنامه ریزی ها خانواده ای را با همیاری از نگرانی در بیاورند.


هیچ نظری موجود نیست: