کوچه روبهروی هاستل را بالا میرفتی، میرسیدی
به مایستر. مایستر را هم پایین میآمدی، باز میرسیدی به هاستل. برای من خیلی خوب
بود این نشانه، هر چند یک بار هم در همان محدوده گم شدم، حالا هی بگرد دنبال مایستر.
اما نشانه داشتن، بهتر از بینشانگی است.
سر نبش بود، در واقع دو نبش بود، اما از بیرون
انگار یک وجب بیشتر نبود. تازه داخل که میرفتی، از قسمت جلویی که مخصوص سیگاریها
بود و خودش یک وجب، میگذشتی و در بعدی را که باز میکردی، معلوم میشد که ریز
دیدیش.
دو سه تا پسر جوان هستند و همه هم خوش برخورد.
عصر که رفتیم، فقط خودمان بودیم و خودمان. طبیعی هم بود. ما هم برای آشنایی اولیه با
دور و برمان، غروب نشده رفتیم چرخی در شهر بزنیم، سر راه، مایستر هم رفتیم که هیچ
کس نبود. البته آخرهای نشستنمان یک دختر و پسر آمدند. اما جمعهها و شنبهها بار
تا خرخره پر از آدم است.
همه فضای داخلی، چوب قهوهای سوخته است. ما هم
خوش خوشان از این فضای آرام و خوشگل روی صندلی نشستهایم و پسر جوان هم یکی در
میان میپرسد که اهل کجایید و برای چه آمدهاید؟ حُسن بیروت این است که هر بار اسم
ایران میآید، نشانههای خوشی برایشان یادآور میشود. از آن پف پفها خبری نیست. میگوییم
روزنامهنگاریم و آمدهایم برای تهیه گزارش از پناهجویان سوری. چندتاییشان
مایستر میآیند، اما نه این ساعت. گردن ما همین جور میچرخد تا روبهروی همان جایی
که نشستهایم. روبهروی ما دیواری است که تلویزیون ال سی دی نصب است که صدای موسیقیاش
بلند است. دست چپ آن، درست در نقطهای که به محض ورود به مایستر چشم مشتری به آن
میخورد، این قاب به دیوار کوبیده شده.
برای آن ساعت که ما هستیم، هیچ کارایی ندارد،
اما شبهای شلوغ که بار تا خرخره مشتری دارد و لیوانها تند تند پر و خالی میشود،
حتما جواب میدهد.
چهارشنبه 27 شهریور 1392
پ.ن: تاریخ بر اساس زمان سفر به بیروت ذکر شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر