سه - چهار ساعت بیشتر نیست وارد بیروت شدهایم.
آن موقع که برای اولین بار آسمان بیروت را دیدیم، نم بارانی زد و اساسی هوا دم
کرده شد، اما الان آفتاب زده، از تهران خنکتر است اما انتظار هوای خنکتری را
دارم.
رها گرسنه و تشنه و خسته، میبرتمان به نسویه.
کافه فمنیستها است. در بعضی قسمتها و طراحیهایش بافت چوبی دلنشینی دارد. از
این طرحهایی است که انگار چوب را بیغل و غش و بی بازی رنگ و اکلیل به کار بردهاند.
البته انگار که نه، واقعا همین طور است. از در که وارد شدیم، سمت راست کارهای دستی
بود که برای فروش گذاشتهاند. بافتنی و کیف و این جور کارها. دیوار سمت راست را هم
با طرحها و نقاشی و عکسها تا سقف پوشاندهاند. دو تا نیمکت و میز این طرف، چندتایی
هم میز و صندلی همین وسطها. دختر پوست قهوهای پشت پیشخوان از همه بهتر است.
موهای فرفری سیاهش را جمع کرده پشت. آنقدر گرم و مهربان لبخند میزند که دل آدم میرود.
بیشتر مستخدمهایی که در بیروت هستند از کشورهای آفریقایی آمدهاند. مثل دختر 17
سالهای که در هاستل کار میکند. وقتی داشت پلهها را میشست عذاب وجدان گرفتم که
مجبورم هر چه را شسته و روفته کثیف کنم، اما گفت:" برو." آن هم با
لبخند. خیلی هم جدی و بیتعارف بود. اینجا کار میکند و خانوادهاش سنگال هستند.
پولها هم واریز میشود برای آنها. قرارداد شرکتهایی است که آنها را میآوردند.
اینها هم فقط کار میکنند، همان جا هم غذا میخورند. او هم همین قدر دوست داشتنی است.
یعنی لبخندش آن قدر خوب است، که میگویی چه دوستانه و صمیمی. انگار نه انگار غریبهایم
یا نمیتواند اسمم را تلفظ کند و به جایش سر تکان میدهیم که حالا خیلی هم مهم
نیست.
ما مینشینیم و سفارشی میدهیم. در همین چند
ساعت به این نتیجه رسیدهایم که بیخیال سفارت و وزارتخانه و معرفینامهها
بشویم. هر وقت مشکلی پیش آمد، معرفینامهها را نشان میدهیم. بالاخره در این
لبنان سهمی داریم دیگر.
ساعتی که به نسویه آمدهایم خیلی خلوت است. دختر
پوست قهوهای سفارش ما را که میآورد، کافه را میسپارد به ما و میرود کاری انجام
دهد و بیاید. خیلی خوب است این همه اعتماد. همین وقتهاست که الکس چشم آبی و دوستش
میآیند. هر دو بلند قد و چهارشانه، فقط دوست الکس زیادی لاغر است. او هم تازه
آمده بیروت، در فضای در و دیوار سیر میکند و بیشتر ساکت است و گاهی سر را به
نشانه تایید تکان میدهد. البته بعد از حرفهای الکس. میگوییم که امروز از ایران
آمدهایم و یک هفتهای هستیم برای تهیه گزارشهایی درباره پناهجویان سوری. الکس
چشم آبی از آنهایی است که وقتی باهاش حرف میزنی جای دیگری را خیره نگاه میکنند.
چشمهایی که من میگویم افسردگی دارد. تند و تیز نیستند. مات هم نیستند. خلاصه که
هزار جور ایراد داشت. یعنی از اول اولش نداشت، وقتی گفت آرگو و بتی محمودی بهترین
تصویر را از ایران و ایرانیها دادهاند، همه خصوصیات بد دنیا را پیدا کرد. حتی آن
آفتاب سوختگی روی گونه و بینیاش چهرهاش را خیلی بد کرده بود. آن دوستش هم تایید
کرد که بهترینها همان دوتا بودهاند و بعد هی سر میچرخاند و بالا و پایین کافه
را رصد میکرد. خیلی هم به حرفها و توجیههای ما کاری نداشتند. ای بابا، اصلا
ایران را ندیدید، از کجا میدونید آنها بهترین تصویر بوده. آقاجان ما سه تا ایرانی
هستیم دیگه، چه شباهتی به آن ایرانیهای توی فیلم داریم. داشتم فکر میکردم بیخودی
آخر آرگو دلم خنک شد که "آخیش گروگانهاشون سالم رفتند."
الکس مثلا گوش میکرد و مثلا سر تکان میداد،
اما معلوم بود که باز هم بتی محمودی را بهترین تصویرگر میداند. با همان خونسردی و
چشمهای ماتش گفت:" میخواهید فردا به شتیلا بیایید؟" ما هم چند بار سر
تکان دادیم که بله. صورت تک تک مان را نگاه میکرد که تایید را نفر به نفر گرفته باشد.
بعد با همان حالت میگوید:" امروز یکی را آنجا کشتند. با تفنگ." ابروهای
بورش را بالا داده و باز سرش را تکان تکان میدهد. باز هم دو نه دونه نگاهمان میکند.
در شتیلا یکی به بشار اسد توهینی کرده بود که با اسلحه کشتنش. ماجرا هم همان جا
رفع و رجوع شد. یکی هم میگفت داشته با اسلحهاش بازی میکرده و گلولهای در رفت و
مرد. 24 ساعت بعدش که رسیدیم شتیلا، هیچ خبر و نشانی از کشته دیروزی نبود. دیروز
یکی آنجا مرده بود که دیگر امروز حتی حرفش هم زده نمیشد.
-----------------------------------------------
چهارشنبه 27 شهریور 1392
تاریخ بر اساس زمان سفر و وقایع است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر