۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

تلویزیون چیا نشون داد



دم ظهر است و همه خواب آلود و کسل. دختر کناری می‌پرسد که ایستگاه فلان از همین قطار است؟ یک لبخند پهن و گنده می‌زنم که هم بگویم بله، هم دوست شویم. اما محل نمی‌گذارد. لبخندم را می‌گذارم روی حساب دوست شدنمان. می‌گویم چقدر همه کسل و خسته‌اند. نیم نگاهی می‌کند و لبش را به معنای لبخند، کج می‌کند. باز می‌گویم:"موتور ایران توی ورزش حسابی گرم شده‌ها. دیشب ایتالیا را برد." فقط نگاه کوتاهی می‌کند و باز سکوت. با این پوست سفیدش، از این‌هاست که صورتش همیشه و همیشه بی‌تکان و چروک می‌ماند. بعید می‌دانم حتی بلد باشد عصبانی شود یا زیادی خوشحال و یا حتی موقع خجالت صورتش سرخ شود. 
گروهی که هستند، هیچ کدام حواسشان به مسابقه دیشب نیست.
خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". گروهی سوار می‌شوند. خواهران میانسال همان طور که با طمانینه حرف می‌زنند، دست راست می‌نشینند و آقای میانسال، روزنامه به دست روبه‌رو.
موضوع بر سر زری است که هیچ کس را خانه‌اش دعوت نمی‌کند. گفته ایشالا خونه بزرگ برم، همه را با هم دعوت می‌کنم. خواهر بزرگ‌تر می‌گوید:" منم بهش گفتم ایشالا، اما پیش خودم گفتم خونه بزرگ‌ات را هم دیدیم.تو در خونه‌ات را باز نمی‌کنی."
خواهر کوچک‌تر، فقط با سر تایید می‌کند. هر بار می‌خواهد حرفی بزند، خواهر بزرگ‌تر می‌گوید:"نه، ببین چی گفت."
خواهر بزرگ‌تر:" اون روز می‌گفت من یه عروسی مثل مریم می‌خوام. گفتم ایشالا که نصیبت می‌شه چون تو هم خیلی خوبی. اما پیش خودم گفتم آخه تو اخلاقت را با اخلاق زن‌دایی مقایسه کن. دخترات طرفت نمی‌آن. از عروس چه انتظاری داری؟"
خواهر کوچک‌تر:"زن دایی خیلی سیاست داره.می‌دونه چطوری رفتار کنه.مریم اصالت داره."
خواهر بزرگ‌تر:"نه، مریم خودش خوبه. ذاتش خوبه. وگرنه به تربیت نیست. به بالای شهر و پایین شهر هم نیست. وگرنه خونه‌شون که ببین کجاست. خودش هم که دانشگاه نرفته. خیلی هم خوشگل نیست. اما خودش را خوب تربیت کرده. کی توی اون محله این جوری بزرگ شده."
خواهر کوچک‌تر:"بهش گفتی؟
خواهر بزرگ‌تر: نه، چی کار دارم. فقط گفتم خوب بگردی، ایشالا که پیدا می‌کنی. اما توی دلم بهش گفتم برو بابا دلت خوشه‌ها. تو همش دنبال مبل و صندلی خونه‌ هستی که عوض کنی و معلوم نیست برای کی می‌گیری اینا را. یه دعوت نمی‌کنه.
خواهر کوچک‌تر: آره بابا. آدم بگه، بهش بر می‌خوره.
صدایشان آرام است، اما جوری است که هم من می‌شنوم و هم مرد میانسال روزنامه به دست که یکی در میان چشمش بین روزنامه و دو خواهر می‌چرخد.
رو می‌کنم به مرد میانسال که حدود 50 سالی دارد و چشمانش کمی پف کرده: از برد دیشب ایران چی نوشتند؟ خیلی بازی خوبی بود.
مرد میانسال روزنامه به دست: برد چی؟
من:والیبال. 3-1 ایتالیا را برد. ننوشته.
مرد میانسال روزنامه به دست: چی بنویسه؟ برد دیگه.
من: خیلی خوب بود آخه.
مرد میانسال روزنامه به دست: اوهوم.
بداخلاق نیست. اما حوصله هم ندارد. روزنامه را دایم ورق می‌زند و احتمالا با این سرعت فقط تیترها را می‌خواند.
من: دلار باز اومده پایین؟
مرد میانسال روزنامه به دست: همه‌اش دست خودشونه. چند روز ارزونش کردند که بگن چی؟...
من: بگن چی؟
مرد میانسال روزنامه به دست: بگن همه چی خوبه. کار خوبی کردید رای دادید. اینم جایزه‌تون.
من: خودشون یعنی کی؟
مرد میانسال روزنامه به دست: دار و دسته هاشمی.
من: نه بابا، جدی؟ ( قیافه‌ام را با تمام توان متعجب نشان می‌دهم)
مرد میانسال روزنامه به دست: سیاست این جوریه دیگه. همش بازیه.
پسری تازه آمده و هدفون در گوشش است. صدایش چنان بلند است که نمی‌دانم چطوری صدای ما را می‌شنود. روی پوست سبزه و آفتاب سوخته‌اش که دیگر به سیاهی می‌زند طرحی را خال کوبی کرده که نصفش از آستین تیشرت‌اش بیرون زده و معلوم نیست چیست. اول سرش را بی اجازه داخل روزنامه مرد میانسال روزنامه به دست می‌کند و همین طور که آدامس می‌جود می‌گوید:" عجب بازی بود."
من: والیبال؟
پسر: نه بابا، فوتبال. ندیدی تلویزیون چیا نشون داد؟ دو روزه دارم اس ام اس‌هاش را می‌خونم. خیلی باحاله. اینو شنیدید؟
موبایلش را باز می‌کند و چند تایی اس ام اس می‌خواند که همه مخاطبش رییس صدا و سیماست و چندتایی را هم فقط نشان مرد میانسال روزنامه به دست می‌دهد و دوتایی می‌خندند.

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.


هیچ نظری موجود نیست: