۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

" ایستگاه آخر؛ مسافرا پیاده شن"



از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد


من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌رفتم و هر روز(بی‌توجه به میزان حادثه‌اش که پر است یا خالی)، آمار کناری‌هایم را می‌گرفتم.

صدای خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". تصویرهای 84 و 88 می‌آید و می‌رود. هیچ کدامش برای من خوش نبوده. از اساس، خردادماه ویرانی است برای من. برای همین، همیشه‌ی خدا می‌خواهم از این ماه بپرم، شاید نبینم. همان اسفند بود که در همین صفحه نوشتم کاش جوری بخوابم که وقتی بیدار می‌شوم همه چیز تمام شده باشد.

صدای خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". دختر روبه‌رو جذاب و دوست داشتنی است. از آن‌هایی که همین جور خیره می‌شوم. از لحظه‌ای که با لباس‌های رنگی رنگی،ناخن‌های فرنچ شده خوشگلش با تمام رنگ‌های صورتش جلوی من نشسته، تا لحظه‌ای که همه رنگ‌ها را از خود می‌کند و در قاب چادر سیاه از در بیرون می‌رود را در ذهنم ثبت می‌کنم. شب داستانش را اینجا می‌نویسم.

در آن دعواهای سال 88، یکی گفت کاری ندارد، هر کس از کناری‌اش بپرسد به کی رای داده؟ معلوم می‌شود میرحسین رای آورده یا نه؟ آمارش درمی‌آید.

دختر رنگی رنگی را خوب رصد کرده بودم. مثل چندتای دیگری که حرف‌ها و صداهایشان را شنیده بودم و داستانشان را اینجا نوشته بودم. اما هیچ وقت گفت‌وگویی با هیچ کدامشان نداشتم. اصلا هم خوشم نمی‌آید. هر وقت هم کسی می‌خواهد حرف بزند، فقط لبخند می‌زنم که یعنی شنیدم، بسه دیگه. مگر از این پیرزن یا پیرمردهایی باشند که دنیایی داستان دارند. هی می‌گویند:" زمان ما این جور بود و ما چه جور بودیم و اینا چه جور". بعد من هم انگار که هم سن خودشان باشم، جوری حرف می‌زنم که یعنی:" تو را خدا یادتون می‌آد فلان چیز اون جوری بود و این ...." خیلی کیف می‌دهد به خدا.

یک شب که دیگر شب نبود و نزدیک‌های صبح شده بود، فکر کردم آمار کناری‌هایم را بگیرم و نگذارم کار به بعد از انتخابات و رای‌گیری بکشد. آن قدر این را در ذهن مزمزه کردم که شد فرداشبش که دیگر شب نبود و نزدیک‌های صبح بود.

روز اول و دوم، دو روز آخر سال 91 بود. اگر همان وقت یکی می‌گفت مگر می‌شود تا انتخابات همین طور بروی؟ یک لبخندی می‌زدم و اگر جا داشت می‌گفتم هنوزبهناز را نشناختی. البته گفتند و جواب هم شنیدند. روز دهم اگر کسی می‌گفت نمی‌توانی و نمی‌شود، باز جواب همان بود. روز 13 به در که همه در گشت و گذار بودند، من زیر پل کریم خان، لپ تاپ را روشن کردم و تند و تند تایپ می‌کردم. اصلا هم مهم نبود موتوری ها و کسانی که می‌روند تفریح جوری نگاه می‌کنند که "دختره دیوونه است".

تعطیلات که تمام شد، حرف‌ها جور دیگری شد. یکی گفت:" خیلی خلی(مودبانه‌اش را نوشتم)". یکی گفت: "کی بهت پول این‌ها را می‌ده". یکی گفت:"دیوونه است، ولش کن بابا". یکی گفت: "دمت گرم". یکی گفت:" تا در روزنامه و رسانه‌ای معتبر چاپ نشود، هیچ ارزشی ندارد و اینجا دیده نمی‌شود." خیلی‌های دیگر هم چیزهای دیگری گفتند که هم خیلی خوب بود و هم کمی بد. خوب‌ها خوشحالم می‌کرد و حرف‌های بد را گذاشتم تا 25 خرداد که آخرینش را چاپ کردم، بگویم: "اینه".

همان اول‌ها، به دوستی گفتم:" بیا مشاور شو". گفت:"باشه". روز دوم، بعد از خواندن متن، گفت خوب است و متن منتشر شد. همان لحظه یک یا دو مشکل دیدم که از چشم من که در رفته بود، هیچ، از چشم او هم در رفته بود. همه عصبانیتم شد:" خیلی بی‌شرفی. ندادم بخونی بگی خوبه، گفتم عیب و ایرادش را ببینی." فکر کنم خیلی ذوق کرد که از شرم خلاص شد. چون رفت که رفت. مشاور دوم را چنان به رگبار کلام بستم که هنوز که هنوز است بعد از چند بار معذرت خواهی، فکر کنم رفاقتمان دیگر رفاقت نشود.
مشاور سوم اما...اما... دو روز بود و یک هفته نبود. خلاصه یکی یکی مشاوران را از دست دادم.
همه چیز خوب پیش می‌رفت. برای خیلی چیزها برنامه‌ریزی کرده بودم از همان شماره اول. فقط حساب یک‌سری چیزها را نکرده بودم. روزهایی 4 صبح می‌خوابیدم و برای آن که سر وقت به کارها برسم، 8 صبح بیدار می‌شدم که بروم دنبال متروگردی. شب تا کار و بار انجام شود،می‌شد 11 و بعدتر شد یک و گاهی دو. ساعت شام من هم می‌افتاد برای همان بعد از انتشار.

فقط من حساب خستگی و مریضی را نکرده بودم. قرار هم نبود که بشوم، اما شد. فقط اسکارلت‌وار گفتم الان وقتش نیست، بعدا. برای مریضی‌ام که مرخصی گرفتم، یک‌سره رفتم مترو. تا شهرری رفتم و از غرب هم تا آخر خط. وقت نوشتن که شد از شدت سرگیجه توان نشستن نداشتم و یک‌سره راهی دکتر شدم.
به شماره 40 نرسیده بودم که دیگر توانم ته کشید. رفیقِ جان که نقش مشاور و دوپینگ را هم زمان اجرا می‌کرد و در همه روزها و شب‌هایی که مشاوران قبلی رفته بودند، جا خالی نداده بود، با نیرویی جادویی انرژی داد و کار دنبال شد. تا رسید به شماره 55 یا 56، همان شب، خستگی چنان بیچاره‌ام کرده بود که به اشک ریختن افتادم. قرار گذاشتم تا 60 را پیش ببرم و بگویم نمی‌توانم. اما بدبختی سر این بود که بد شرطی با خودم بسته بودم و جای باختن نگذاشته بودم.
برای همین باز هم صبح‌ها خواب می‌دیدم از قطار جا مانده‌ام. پاتوق نشین‌ام حرف نزده یا .... این وقت‌ها بود که جوری از خواب می‌پریدم که قلبم تا یک ساعتی تند می‌زد و باز درد می‌گرفت.
از همان روز که شروع کردم، همه زندگی را خلاصه کردم در از شرق تا میانه و بالعکس. روز و وقت و جایی نبوده که لپ تاپ به بغل نباشم. شبی بی فکر و ذکر مترو و مسافر نخوابیدم. برای هر چیزی هم که قرار بود تصمیم بگیرم، موکولش کردم به بعد از انتخابات. حتی عصبانیت‌ها، مهمانی‌ها، هر چه بود را.
وقت مترو نوردی بارها مدتی در ایستگاه می‌نشستم، خط عوض می‌کردم. از قسمت بانوان می‌رفتم قسمت عمومی که بیشتر مردانه است. خلاصه که چشمانم حسابی خریدار شده بود. هر کس را می‌دیدم از رنگ پوست، عضلاتش، خط چشم، سانت پاشنه کفش‌ها، تیک‌های دست و صورت همه را چهار چشمی می‌پاییدم. در یکی از گزارش‌ها نوشتم:"مرد که فقط 16 دندان در دهانش داشت"، رفیقِ جان نوشت، این 16 تا را از کجا آوردی؟ واقعیت این است که شمرده بودم از بس بی‌دندانی‌اش معلوم بود.
بعضی روزها، مسافران خودشان اشتیاق داشتند برای حرف و صحبت، اما من بی‌حال بودم و هی خنده‌هایشان را بی‌جواب می‌گذاشتم. در عوض روزهایی بود که تلاش می‌کردم برای آن که برسیم به خط اصلی و انتخابات، بعد همان لحظه مسافر به مقصد رسیده بود و می‌رفت.
اولین بار که ستون را خالی گذاشتم، شبی بود که قصه زنی را شنیده بودم که شوهرش را در دهه 60 اعدام کرده بودند. اول تا توانستم گریه کردم. خالی که شدم، نوشتم.
وقتی با مردی حرف زدم که سابقه سپاه و بسیج و رای به احمدی نژاد را داشت، وقتی حرف از اعدام میرحسین و کروبی و خیلی های دیگر می زد، دلم لرزید از این همه کینه. اما همه 49 دقیقه گفت‌وگو را آرام ماندم. بعد که به خانه آمدم، چند مشت محکم کوبیدم روی میز و داد زدم لعنتی‌ها. لعنتی‌ها. شب که آرام شدم، نوشتم. بدون خشم.

خانم پشت میکروفن می‌گوید:" ایستگاه فلان". از این نقطه که من در پاتوقم نشسته‌ام، آن قدر حسرت مسافرانی را خورده‌ام که دورتر از من بودند و تمام مدت فکر می‌کردم :"این خوراک من است". این گوشه دنج، همانی است که وقتی زن گفت:"خیلی‌ها می‌گن پسر دیوونه‌ات رو ول کن تو خیابون، خانوم گرگ با بچه‌اش این کار رو می‌کنه که من بکنم؟" من چپیدم اینجا و سرم را کردم توی کوله و اشک ریختم. وقتی روی این صندلی نشسته بودم، دلم می‌خواست با آخوندی که شلوار راه راه‌اش را توی جورابش کرده بود، حرف بزنم. یا چقدر منتظر فلانی و فلانی شدم.آخرش هم نشد با یکی از ماموران گشت ارشاد گپ بزنم. حتی روزهایی که به این امید آمدم که "حتما با این سر و وضع می گیرنم"، اما نگرفتند.
این گوشه که می‌نشینی، مخصوصا اگر صبح و شب و ظهر و بعد ازظهرش را دیده باشی، می‌بینی آدم‌ها چقدر فرق دارند. صبح‌ها همه شیک و خوشگل روی صندلی می‌نشینند. نهایتش خوابشان می‌آید. شب اما، لم می‌دهند. گاهی پاها را روی صندلی دراز می‌کنند و بعضیهم دراز می‌کشند. این گوشه چنان مال من است که حتی در این چند روز که مترو را ترک کرده‌ام برای هوای تازه، هنوز چشمم دنبالش است.
این گوشه که بنشینی، در پاتوق مسافر از شرق تا میانه و بالعکس، می بینی حتی اگر آمار کناری ات را هم نخواهی بگیری، حتی اگر مهم نباشد که رای می دهد یا نه، رای داده یا نه، دنیایی داستان دارد. داستان هایی که می توانی ببینی، بشنوی و بنویسی.


پنج‌شنبه 30 خرداد 1392

۲ نظر:

Amir گفت...

خانم ما دیگه پیاده بشیم. دس شما درد نکنه. کلی صفا کردیم. یه کپی از کتابم اومدم تهرون میخرم که به خط خودت یه خاطره ننوشته کوتاه رو پشت جلدش برام بنویسی.

زت زیاد

ناشناس گفت...

با سلام و خسته نباشید آیا شما واقعا به ایستگاه آخر رسیدین؟ چرا وبلاگتون را آبدیت نمی کنید؟ من خیلی خوشحال بودم هرروز مطالب جالب و مفید روزانه شما را می خواندم به هر حال امید وارم موفق باشید بازم تشکر از زحمتی که این مدت بابت از شرق تا میانه و بالعکس کشیدید فعلا خدا نگهدار