۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

"روحم خبر نداره"




نگاهش می‌کنم. بی‌صدا. حتی بی‌حرکت. فقط لبخند روی صورتم را حس می‌کنم. لب‌هام کمی باز شده و گونه‌ها بالا رفته. اما "من باید برم".
بالا سرش ایستادم. سمت راست اون حساب می‌شوم. پتو را همچین تا بالای گلو کشیده که انگاری الان هم سردش است. سر شب خیلی سردش بود. تیلیک تیلیک دندون‌هاش به هم می‌خورد. الان اما صدای دندون‌هاش نمی‌آد. چشم‌هایش روی هم افتاده. صورتش نه رنگ دارد، نه بی‌رنگ است. یه چیز معمولی است. عین همه که خواب هستند و صورت‌شان مظلوم می‌شود. این طفلی هم آرام خوابیده. موهایش هم ریخته دور و برش. رنگش را تجدید هم نکرده. ریشه‌هایش شده خرمایی. مامان همیشه می‌گفت رنگ موهاش خرمایی است.
من چشم‌هام برق می‌زند. موها را تازه رنگ کردم. حالا توی اون گیر و دار چطوری، یادم نیست. موهای تازه رنگ شده حس قدرت می‌دهد. یک جور طراوت و سرزندگی هم دارد. همان رنگی که اولش انگار مشکی است و توی نور رگه‌های قرمزش معلوم  می‌شود، ولی دو روز که بگذرد، قرمزهاش بیشتر بیرون می‌آد. خدا را شکر این بلوز چهارخانه‌ام تنم هست. خیلی این را دوست دارم. حس خوشایندی بهم می‌ده، به خصوص وقتی روی این یقه اسکی طوسی می‌پوشمش. این طوری غیر رسمی هم نیست. به خصوص برای برخورد اول. اصولا جین همیشه بهترین است. سبک و راحت. اما زنجیر و سنگ آبی را که همیشه با این می‌اندازم را ننداختم. حتی گوشواره سبزم را. ساعتم را هم برنداشتم. اصلا به میز دست نزدم. فقط نمی‌دونم چه وقت این‌ها را پوشیدم.

این همین طور خوابیده. اما من این قدر نمی‌توانم منتظر بمانم. میز تحریر جدیدم کنار پنجره آماده است. آقای میانسال همه را آماده کرده. کنارش می‌توانم بنویسم. اصلا قرارمان همین است که من بنویسم و نویسنده بشوم. بیرون پنجره همه جا سبز است. تپه‌های کوتاه و بلند و یک دست سبز.
این روی زمین، کنار تلویزیون رختخواب پهن کرده و هیچی هم کنارش نیست. از صورتش هم چیزی معلوم نیست. حتی یک ذره کبودی. سیاهی. چرا من واقعا هیچی نمی‌دونم؟ نه ردی، نه اثری. نه حتی دو تا دونه قرصی چیزی آخه. این قدر مرموز؟ چطوری می‌شه کاری بکنی که حتی روحت هم خبر دار نشه؟  

این نه این که واقعا از مرموز بودن خوشش بیاد، دوست داشت کم‌تر چیزی به کسی بگه. عین اون شبی که هی گریه می‌کرد. تا خود صبح طول کشید، اما نگفت چرا. خودش می‌دونست‌ها، منم می‌دونستم، اما هیچی نمی‌گفت. حتی وقتی موقع تاکسی گرفتن دوستش گفت:" تو چرا دیشب گریه کردی؟" هیچی نگفت. هنوز بغض داشت، حرف می‌زد، باز اشکش می‌اومد. پلک‌هاش خیلی ناجور ورم کرده بود. صبح موقع بیرون رفتن، هی خط چشم کشید، سایه زد، فایده نداشت. موهاش را از دو طرف اون قدری کشید که چشم‌هایش هم کشیده‌تر بشه. اما پف داشت هنوز. اون وقت هم، این هیچی نگفت، تاکسی که وایستاد و سوار شدن، دوستش گفت:" دختر تو چقدر سفتی." حال نکرد از این که چقدر سفته، فقط بغضش را خورد.
من واقعا وقت ندارم، فقط می‌خوام بدونم با چی؟ اما یه نامه هم ننوشته. این همیشه همه چیز را می‌نوشت. اما دور رختخوابش هیچی نیست. منم نمی‌خوام از اینجا تکون بخورم و برم ته اتاق. جوراب‌هام را هم پوشیدم. طوسی و گل‌دار. همرنگ شلوارم. آرایش هم نمی‌خوام. حتی مانتو و پالتو هم. حتی تا پایین رختخوابش هم نمی‌خوام برم. پشت کتابخونه‌ها تاریک‌تر از اینجاست.

سه مرد می‌آیند داخل اتاق. در هنوز بسته است. اصلا این در همیشه از داخل قفل است. هر سه میانسال هستند. هر سه هم لباس مشکی پوشیده‌اند. یکی‌شان که شلوار قهوه ای پوشیده، میان سرش خالی است، نه خیلی. هیچ کدام آشنا نیستند. چطوری آمدند داخل؟ فقط گوشه پرده مثل همیشه بالا زده شده با یک گیره فلزی. از اینجا درخت خرمالوی حیاط معلوم است. امسال هیچی بار نداده. بابا می‌گفت قهر کرده.
مردهای غریبه سه تایی دور رختخواب هستند. یکی بالای سرش ایستاده، یکی سمت چپش و یکی کنار دست من، سمت راستش. یک ذره هم شکم دارد. کله توی هم کرده‌اند و حرف می‌زنند. بیشتر دلم می‌خواهد خودم می‌فهمیدم با چی خودکشی کرده‌ام و بعد راهم را می‌گرفتم و می‌رفتم نویسنده می‌شدم. پیش آقای میانسال که میزم را کنار پنجره آماده کرده است. اما هیچ نشانه‌ای نیست. نه طنابی و شالی دور گردنش، نه رد خونی که بگویم رگ زنی بوده و یا حتی ورق‌های خالی قرص.
مردها حرف می‌زنند، اما انگار زمزمه می‌کنند. صدایشان را نمی‌شنوم. هیچ کلمه مفهومی نمی‌گویند. حتی به این هم دست نمی‌زنند. فقط کله توی هم کرده‌اند و روی این دولا شده‌اند و حرف می‌زنند. من نمی‌شنوم.
هوا بیشتر روشن است. از گرگ و میش گذشته. همه خواب هستند و این‌ها هم معلوم نیست از کجا آمده‌اند. این هم که خودش را راحت کرده. فقط کاش می‌فهمیدم با چی خودت را کشتی؟ چطوری تونستی؟ آدم چطوری می‌تونه خودش را بکشه بدون این که روحش خبر داشته باشه. آدم این قدر سفت؟

پنج‌شنبه 7 آذر 1392

۱ نظر:

سمیل گفت...

خیلی دوست داشتم این نوشته رو. بهم خیلی حال خوبی برای سفت بودن داد.