"بارمان" و "باران"، پسر و
دخترم، همیشه و همیشه ما را شوک زده میکنند. گاهی برای چند ساعتی خانه را در سکوت
فرو میبرند و بعد از آن یک باره سر و صدا (البته هیچ وقت عادت به فریاد زدن و یا
جیغ کشیدن ندارند) و بیشتر با موزیکی آرام در خانه چرخ میزنند و همه را برای شب
دور هم جمع میکنند (منظور از همه، تعداد قابل توجهی عروسک از انواع خرس و سگ و
لاک پشت تا کوسنهایی است که ایستاده قرار گرفتهاند). بعد هر دو در مقابل جمعیت
نمایش بازی میکنند. گاهی اجرای زنده موسیقی دارند. برنامهای کوتاه که با خیر
مقدم خدمت همه عزیزان شروع میشود و ما مجبوریم حتی به جای اشیا دست بزنیم و سر و
صدا ایجاد کنیم و با هنرنمایی آنها ادامه پیدا میکند. شور و شوق عجیبی دارد این
نمایشها، به خصوص که هر بار ایدههای جدیدی دارند و همیشه غافلگیرمان میکنند.
البته ورود به سالن نمایش و دیدن برنامه شرایط
خاص دارد. حتما باید صف بایستیم و بلیت بخریم. در مواقعی که نمایشگاه برپا میکنند
و آثار نقاشی یا کاردستی یا مجسمههایی که با خمیر درست کردهاند را میفروشند، هر
تکهای از آثار یک قیمت دارند و باید دست پر از نمایشگاه بازگردیم.
اولین بار بارمان این کار را شروع کرد. نقاشی
کشید و و خیلی جدی گفت:" دوستش داری؟" خیلی تمیز کار کرده بود و واقعا
دوست داشتنی بود. خیلی ذوق زده شده بودم، بلند گفتم:" خیلی پسرم، یکی از
بهترین کارهاته." نقاشی را دو دستی جلوی چشمهام گرفته بودم و یک لبخند بزرگ
هم در صورتم بود و مدام سرم را به نشانه تایید و لذت بردن تکان میدادم. بارمان
خیلی جدیتر از قبل گفت:" دوست داری داشته باشیش؟؟" و من باز ذوق زده و
البته بیشتر از قبل با هیجان گفتم:" معلومه که میخوام." میخواستم ببرم
داخل اتاق و بچسبانم به دیوار که باز صدای جدی بارمان بلند شد و من را در چهارچوب
در متوقف کرد، بلکه خشکم زد. "10 هزار تومن میشه. البته چون مامانم هستیها،
وگرنه اندازه 20 هزار تومن کار برده." تصمیم گیری سختی بود. این که باید این
پول را در قبال نقاشی پرداخت کنم یا نه؟ از طرفی بارمان برای خریدن اسکیت برد نیاز
به پول داشت. هفتگیهایش را جمع کرده بود، اما هنوز خیلی پول کم داشت. خودش میگفت
اگر بخواهد یک اسکیت برد خوب بخرد، 400 هزار تومان نیاز دارد، من هم گفتم:"
گل پسرم، من توان خرید یک اسباب بازی در ماه را برای شما ندارم، در ضمن به ازای هر
خواسته شما، باران هم یک پیشنهاد برای خودش دارد، پس لطفا به من هم رحم
کنید." اما اسکیت برد میخواست. بیشتر هم تقصیر شایان شد که خرید و بارمان را
هم به وسوسه انداخت. من هم گفتم پولهایت را جمع کن. اما از بدشاسی عید را از سر
گذرانده بود و تا تولدش هم خیلی زمان مانده بود و به هیچ عنوان نمیتوانست سریع به
هدفش برسد. این کلک فروش نقاشی هم برای همان کار بود. خب، پسرم فکر کرده بود و راه
پول درآوردن پیدا کرده بود، من هم خریدم، اما همان شد باب تازهای برای کسب درآمد.
کمکم باران هم همکاریاش را شروع کرد. کارهایشان متفاوت شده بود. برای نقاشیها
قاب درست میکردند، برای هر کار برچسب قیمت میگذاشتند. برای دعوت از نمایشگاهها
کارت دعوت درست میکردند، البته قیمتهایشان را بالا برده بودند. درآمدهایشان را
هم تقسیم میکردند.
این پولها چنان به آنها مزه کرده بود که چند
باری هم شاهکارهایشان را به اقوام فروختند. وقتی مهمان داشتیم، بچهها حسابی ذوق
زده میشدند و زمان کار و تولید را بالا میبردند. هر مهمانی برای آنها، میتوانست
فرصت بزرگی باشد برای یک تجارت پر سود. و البته من نمیدانستم به فرزندان خلاق و
تاجرم افتخار کنم، یا از این که در میانه مهمانی، نمایشگاه و فروشگاه راه میانداختند
ناراحت باشم و یا حتی خجالتزده. البته بین خودمان باشد، گاهی از این که مهمانیام
را به نفع خودشان غصب میکردند، دلخور میشدم و حسودیام میشدم.
بچههای اقتصادی از
کامپیوتر کنده شدند
مگر میشود؟ گاهی فکر میکنم وقتی من نتوانستم،
حتما نمیشود. من مخالف دسترسی آزاد و کامل بچهها به کامپیوتر و موبایل و پلی
استیشن و نسلهای جدید و بعدی آن بودم، اما مگر توانستم بر مخالفت خود باقی بمانم؟
یعنی قصد من ماندن بود، اما آن قدر بچهها غر زدند و افراد دور و نزدیک نصیحت
کردند که نسل جدید را نمیتوان محدود کرد و در نهایت خودم و بچهها ضربه میخوریم
و دیگر عهد حجر نیست و خیلی حرفهای دیگر تا در نهایت مجبور شدم نگذارم بچهها از
قافله عقب بمانند. اما مگر به همان یک بازی قانع بودند، دایم حوصلهشان سر میرفت
و بازیهای جدید میخواستند. از ابتدا شرط کرده بودم که خریدها قاعده و قانون دارد
و ساعات نشستن بر سر این بازیها هم زمان مشخص. تاکید داشتم که آن قدر درآمد و
حقوق نداریم که به همه خواستههایشان جواب مثبت بدهم و هر چه میخواهند بخرم، پس
بهتر است راههای دیگری برای سرگرمی پیدا کنند. به خصوص آن که نگران سلامتیشان
بودم. نشستن بچهها پای بازیهای کامپیوتری آن هم دایم، من را نگران میکرد. بزرگترین
ایرادش هم این بود که از بازیهای گروهی باز میماندند، تحرک فیزیکی کمی داشتند و
ساعتها به یک صفحه زل میزدند. قسمت بدتر این بازیها تنوعی بود که در بازار برای
بازی وجود داشت و انتظار بچهها برای خرید سیدیهای جدید در کنار بودجه محدود من
که حالا یک قوز هم به قوزهای قبلی اضافه کرده بود. چارهای نداشتم و باید به طریقی
خودم و بارمان و باران را نجات میدادم. همان موقع بود که طرح ساخت کاردستی و
کشیدن تابلوها را دادم و بچهها هم خیلی خوب استقبال کردند. البته آن قدر که من با
هیجان تعریف کردم، آنها انگیزه پیدا نکردند و بیشتر بر اساس هیجان خودم احساس کردم
آنها هم خوب استقبال کردند، به هر حال جواب داد، هر چند بعدا شد وسیلهای برای کسب
درآمدشان، اما خوب بود، البته کافی نبود، چون سرعت عمل به خرج میدادند و سریع
کارها را تمام میکردند و در صف بازیهای کامپیوتری میایستادند و باز درخواست
خرید بازیهای جدید داشتند.
یک روز که حوصلهشان چنان سر رفته بود که لبریز
شده بود و من همچنان در جنگ برای مقاومت در برابر خواستهشان بودم، پیشنهاد دادم
برای دل من هم که شده بیرون برویم و یک بازی دسته جمعی داشته باشیم. گفتم:"
دلم برای وسطی تنگ شده. کاش میشد برگردم به بچگی و بازی کنم. کاش میشد چند نفری
پیدا میشدند و با هم بازی میکردیم، چقدر کیف داره. آخه شماها نمیدونید چقدر
هیجان انگیزه." چهرهام پر از درخواست بود و دلتنگی. فکر کنم دلشان سوخت یا
حداقل این طور نشان دادند، باران خیلی دلسوزانه گفت:" با بچهها میتونی بازی
کنی؟" من هم گفتم:" آره، اما کی با من بازی میکنه؟" باران خیلی
سیاستمدار است، دست بارمان را گرفت و دوتایی رفتند داخل اتاق و بعد از چند دقیقه
حاضر و آماده و لباس پوشیده آمدند بیرون، گفتند:" پس چرا شما هنوز نشستی؟ نمیخوای
با ما بیایی؟" پرسیدم:" کجا؟" راستش کمی میترسیدم، فکر کردم قصد
دارند بازی جدیدی بخرند و نیاز به یک همراه دارند، اما گفتند:" بریم توی پارک
وسطی بازی کنیم. میایی؟" وسطی شروع بازی گروهی ما بود. ساعاتی از روزها بچهها
با ذوق آماده میشدند و کم کم برای خودشان تیم درست کردند. حتی شایان که از بس پای
بازیهایش نشسته بود که قوز درآورده بود را از پشت میزش کندند و وارد تیم کردند.
بازیها کمکم تنوع پیدا کرد. والیبال، هفت سنگ، گرگم به هوا هم به لیست بچهها
اضافه شد و هر روز هم هوا میخوردیم، هم بازی دسته جمعی و بیخرج میکردیم و هم
دیگر مثل سابق زود از بازیهایشان دلزده نمیشدند و خریدهای جدیدی روی دست من نمیگذاشتند.
هر روز تجربهای ناب از بازیهای گروهی داشتند، آن هم بیخرج و مخارج و من بر این
مغز احسنت میفرستادم که چطور کلی از هزینهها را کنترل کردم. مهمتر از همه
نگرانی من از زل زدنهای مداومشان و قوز پیدا کردن و غذا نخوردن به بهانه بازی از
بین رفت. حالا باید دنبال غذاهای پرانرژی و پر هیجان باشم، چون بعد از ساعتی دویدن
و شور و شوق و قهقهه و کری خوانی، واقعا نیاز به غذای خوب داریم.
باران با ولخرجی،
تاجر شد
عجیب است. حتی با این که هزار بار تفاوتهای
خواهر و برادرها را دیدهام، باز هم برایم عجیب است. شاید چون این دو را خودم
تربیت کردهام و تصور میکردم باید از هر دو یک نتیجه را بگیرم، اما اینها همه
ذهن من را به هم ریختند. هر چقدر بارمان حسابگر است، باران حواسش به دخل و خرجش
نیست. پولهای توجیبیاش به سرعت تمام میشود و به هزار ترفند دست میزند تا پول
بگیرد. من که زیر بار نمیروم، اما او مدام پیشنهادهای اغوا کننده میدهد. یک بار
قصد تمیز کردن کابینتها را میکند و آخرش پول میخواهد. یک روز میز و مبلها را
گردگیری میکند، فردایش یک کار دیگر، این کارها به نفع هر دوی ماست، اما مگر
کابینتها چند بار در هفته نیاز به تمیز کردن دارند؟ یا پریزهای برق. اوایل فکر میکردم
این کار خستهاش میکند، البته کرد، اما کمی دیر و با وساطت بارمان. این پسر همیشه
آماده است از هر آبی ماهی بگیرد. یک بار که باران حسابی مستاصل شده بود و از من هم
ناامید بود، بارمان مثل یک سوپرمن ظاهر شد و بعد از یک مذاکره چند دقیقهای، باران
سرخوش و سرحال رفت داخل اتاقش و بهترین و دوستداشتنیترین عروسکش را دست گرفت و
دوباره رفت داخل اتاق بارمان. این بار که بیرون آمد، پول دستش بود. بعد از آن
باران هر بار پول کم میآورد، یکی از اسباببازیهای ارزشمندش را به عنوان وثیقه
به بارمان میسپرد و مقداری پول وام میگرفت. وضعیت داشت وخیم میشد، بچهام مدام
در حال وثیقه سپردن بود، نگران بارمان هم بودم و میترسیدم برنامه بعدیاش گرفتن
سود باشد، برای همین یک بار به باران پیشنهاد کردم از هنرهایی که بلد است، در
مقابل وامهایی که میگیرد خرج کند. همان زمان مصادف بود با برنامه بارمان برای
خرید اسکیت برد. البته این پیشنهاد من به ضررم تمام شد، چون نقاشیها داخل قابهای
مقوایی قرار گرفتند که باران میساخت، کارتهای دعوتی برایمان ارسال میشد که
باران درست میکرد و همچنین دلتنگیهای باران برای فک و فامیل و دعوت بچههای
همسایه که در نهایت منجر به فروش چند تکه از آثار هنریشان میشد، شروع شد و یا یک
نمایشگاه برپا میکردند که در نهایت درآمدش را میان خودشان تقسیم میکردند. باران
رسما مدیر برنامههای بارمان شده بود و در عین حال برای آثار بارمان تبلیغ میکرد.
گاهی چنان تفاسیر و توصیفات و توضیحاتی در مورد کارها میداد که بعید میدانم
بارمان خودش هم از ابتدا چنین قصد و منظوری داشته. چند بار هم برایش نمایشگاههای
برون خانگی برگزار کرد. آخرین موردش هفته پیش در زمین بازی پارک بود. هر دو هم
خیلی از نتیجه راضی بودند. به خصوص باران که کلی دعوت نامه تهیه کرده بود و در
ابتدای مراسم هم یک سخنرانی خوب داشته و در آخر هم وعده داده دو هفته دیگر منتظر
یک شگفتی باشند. گویا قرار است نمایشگاهی ویژه از کارهای بارمان برگزار کنند، فقط در
این میان بارمان از حجم زیاد کار بسیار خسته شده است. حالا او از صرافت پول
درآوردن گذشته، اما تجارت تازه به باران مزه کرده و هر روز کارهای جدیدتری سفارش
میدهد و به نمایشگاههای بزرگتر و متنوعتری فکر میکند. حتی یک بار پیشنهاد
برگزاری یک نمایشگاه مشترک را هم داد، تا جایی که میدانم طرف دیگر در مذاکرات
اولیه، به باران جواب مثبت داده است و از این برنامه به شدت استقبال کرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر