۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

"دو روز عقب افتاده"



دقیقا پشت سرش نشسته‌ام، فقط چون تنها مسافر صندلی عقب هستم و آفتاب ظهر سیخ می‌زند، سر و شانه راست را کمی تا میانه صندلی آورده‌ام که سایه است. از اینجا یک چهارم صورتش معلوم است، حتی کمتر. چشم و ابرو و گونه راستش که پرز مشکی دارد و چشم‌هایی که هر بار می‌گوید:" خواهرم، ببخشیدها، خواهرم شرمنده‌ها" جمع می‌شود چون هم زمان گونه اش هم بالا می‌آید، انگار لبخند بزند.
وقتی پشت اداره برق شهدا می پیچد که از آنجا دور بزند برای بهارستان و ساختمان مجلس، کوه‌های را می‌بیند که کمی کدر است. سری به تاسف تکان می‌دهد: ببینید، ببینید، کوه‌ها هم دیگه معلوم نیستند. تازه الان تابستونه و وضع اینه، وای به حال زمستون. از بس هوا آلوده است.
من: از بس ماشین توی خیابون زیاده. البته باز هم خوبه واردات بنزین‌های آلوده متوقف شد. تازه آدم می‌فهمه تهران خیلی هم زشت و غبارگرفته نیست. پارسال این موقع اصلا کوه‌ها معلوم نبود.
چشم‌هایش به نظر مشکی می‌آید. وقتی خیره یا حتی عاقل اندر سفی نگاهم می‌کند و زل می‌زند، می‌فهمم. اگر این موهای پرپشت را نداشت، کاملا شبیه حسن آقا بود. البته همین الان هم به نظرم کاملا حسن آقا است. فقط نمی‌دانم به اندازه او شکمش گرد و قلنبه است یا نه. اما به اندازه او چهارشانه به نظر می‌آید.
حسن آقا: خواهرم شرمنده‌ها، ببخشیدها، هنوز هم همون بنزین را میارن. همه اینها بازی است که نمی‌خریم و وارداتش ممنوع شده. وقتی براشون صرف کنه، می‌خرند و وارد می‌کنند. من به شما ثابت می‌کنم بنزین هیچ فرقی نکرده. تازه بدتر هم شده.
من: اما به نظرم هوا نسبت به قبل خیلی بهتر شده، هنوز آلوده است، اما سال قبل این کوه‌ها اصلا دیده نمی‌شد.
حسن: خواهرم، ببخشیدها، من همین الان به شما ثابت می‌کنم این بنزین از قبلی بدتر نباشه، بهتر نیست. شما دقت کنید.
حالا که قرار به اثبات است، چشمش حالت عادی دارد. کمی ابروی پرپشتش را بالا داده. انگشت اشاره دست راستش را بالا می‌آورد و نوکش را نشانم می‌دهد. همان وقت دو تا بوق هم برای مسافری می‌زند که کنار خیابان ایستاده، او هم بی محلی می‌کند، انگار یک مزاحم برایش بوق زده باشد. حسن آقا، انگشت را همچنان بالا نگاه داشته و کمر را از صندلی می‌کند و به اندازه 10 – 20 سانتی متری جلوتر می‌رود و سرش بیشتر نزدیک آیینه می‌شود و از آنجا باز زل می زند و سری تکان می‌دهد. برداشت من این است که بیشتر دقت کن. خوب نگاه کن. من هم خودم را جمع و جور می‌کنم و کمی جلوتر می‌رود و خیره به نوک انگشتش که همین طور از مقابل چشم‌های من جلو می‌رود و بر روی پوشش چرمی مشکی که روی کنسول جلوی ماشین انداخته، کشیده می‌شود. من خیره به انگشت او، حسن آقا هم از همان آیینه با یک ربع صورتش زل زده به من. انگشتش را بالا می‌آورد. بند اول انگشتش سیاه است. همان را باز می گیرد جلوی چشم من، البته از همان فاصله قبلی.
حسن آقا: دیدید؟ این را جمعه تمیز کردم.
من: پنج روز گذشته. گرد و خاک و دوده، شما هم که صبح تا شب توی خیابون هستید.
حسن آقا: خانوم این را با مسواک و مایع ظرف شویی شسته بودم، ببین چی شده؟ قبلاها کی این قدر زود به زود کثیف می شد؟
هنوز انگشتش همان طور بالاست و بند اولش را نیم تکانی می‌دهد. چند بار خم و راستش می‌کند.
حسن آقا: الان شما فکر می‌کنید این با آب تمیز می‌شه؟ نه خواهر من. ببخشیدها، این را فقط باید با صابون شست، تازه اگر بره. والا به خدا قبلا این طور نبود.
وضعیت میز اتاق من هم همین طور است، با این که اصلا در هیچ خیابانی تردد ندارد و در و پنجره‌ها هم به رویش بسته است، وقتی دست می‌کشم، همین طور سیاه می‌شود، اما همیشه فکر می‌کردم مشکل از نظافت دیر به دیر من است.
حسن: گفتند بنزین را عوض می‌کنیم، خواهرم ببخشیدها، سادگی است اگر باور کنید. صرف نمی‌کرده از فلان جا بخرند، رفتند از یه جای دیگه خریدند که بیشتر براشون صرف کنه. اصلا همین یارانه، غافلی این ماه چقدر دیر شده؟ همیشه 20 ام به 20 ام واریز می‌کردند. حالا کلا بی‌خیالش شدند. خوبه 8 میلیارد و 600 میلیون تومن پول گرفتند.
من: اعلام شده فردا شب پول یارانه‌ها قابل برداشت است. این پول را از کجا گرفتند؟ بابت چی؟
حسن: خواهرم دو روز دیر کردند. همین جوری دو روز دو روز عقب می‌اندازند، آخرش هم قطع می‌کنند. حالا ببینید.

#روزنامه کلید#اول شخص مفرد

هیچ نظری موجود نیست: