۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

سالسای ننه آقا با خاک تربت

تو خانواده ما رسم هست بچه نوزاد را، همون اولا که به دنیا می آد کف پاش را قلقلک می دن. یه انگشتشون را می گذارن روی سوراخ دماغش که یهو نفسش بند بیاد. توی خانواده ما رسم هست وقتی می ریم پیک نیک دسته جمعی مثلا لب رودخانه، بچه را می بریم می نشونیم توی آب و هی سرش را می کنیم توی آب و نگه می داریم. از این مدل ها که فکر کنه داره خفه می شه و هی می ترسه و جیغ می زنه. التماس می کنه که تو را خدا نه. بعد همه هر هر می خندیم. بابام همیشه در همه این بخش ها پیشتاز بود. یه وقتایی به پسر بچه ها پشت پا می انداخت تا بخوردن زمین و می گفت باید مرد بشن یا نه؟
معلوم نیست از کی، اما دیگه شده رسم انگاری که یه جوری کمک کنیم به بچه ها تا مرد بشن. همه هم نمی دونم از کیف مرض ریختنش بود یا چی که موندن توی رودربایستی انجام دادنش. بابام می گفت مادرم گذاشته این رسم را. ننه آقا اون موقع ها که هیشکی پاش نمی رسید مکه، رفته بود. یه شیشه آب زمزم آورده بود و هر کی مریض می شد یه دو تا قطره می چکوند توی حلقش تا نفسش بالا بیاد. هر باری که پاش را گذاشته بود بیرون ملت شیون شون بلند می شد. می گفت اینم یه جور نفس بالا اومدنه. یه جور خاصی هم می گفت اینو. اصلا لپ هاش گل می انداخت. یه جور خاصی حال می کرد با این ماجرا. بابا می گه یه باری دنبالش رفته و نگاه کرده ننه آقا را. می گه یه گوله پارچه درآورد که توش خاک تربت می گذاشت. ندیده چقدر اما؛ کف دستش خاک تربت ریخته و دو قطره هم آب زمزم ریخته روش و گل را چپونده بود تو حلق طرف. می گفته اینم یه جور عنایت هست که خدا بهش کرده.

هیچ نظری موجود نیست: