۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

تو که هیچ وقت نبودی


چنان عق می زنم که روده هام تا حلقم بالا می آد و بعد با زور دوباره می فرستمشون پایین. چشم هام دو دو می زنند تو سفیدی آیینه. نمی دونم از روده های به هم پیچیده است یا از مهمان ناخوانده. وقتی آمد، ترسیدی به همون اندازه که من ذوق کردم. رنگت شد عین گچ دیوار. از نخواستنش بود یا ترس آمدنش؟. این که بیاد و پاگیرش بشی.

بو می پیچه توی دماغم. دلم آشوب می شه. سرم را سر می دم توی سفیدی کاسه و فقط صداست که از ته دلم بالا می آد. چشم هام دو دو می زنند توی سفیدی آیینه. نا مهربان شدی. دل سیر شدی یک باره. گفتم پاهات قرص می شه؛ اما بریده شد انگار.

بالا اومده دیگه حسابی. دست که می گذارم تاپ تاپش را می شنوم با نوک انگشتام. دست می کشم و دنبال بازی می کنیم با هم. چشم هام پف کرده تو سفیدی آیینه. بوق بوق می زنه اگر نگه در دسترس نیستی.

یک وری دو لا می شم و از زمین چیز بر می دارم. کمرم قوس برداشته. گاهی دست به کمر راه می رم. تو سفیدی آیینه عین لاک پشت شدم. چشم انتظار کنار پنجره ام هنوز بعد از این همه ساعت. نشمردم از اول. رسم من شمردن نبود. اصلا نیومدی یا آرام رفتی که نفهمیدم؟ شده عین یه تپه. چنان بالا است که همه می بینند.

بو می پیچه دوباره. چشم هام باز هم دو دو می زنند تو سفیدی آیینه. چنگ می زنم به دیوار و گچ هاش را می کنم. نخورده عق می زنم. سرم به سفیدی کاسه نرسیده از نا می روم. می افتم روی تپه. صاف می شه انگار. زمین رنگ می گیره وقتی بلند می شم. خط پارچه های رنگی رنگی دنبالم می کنند. من چای می ریزم. آخرین تکه ها که می افته، باز انگار مثل همون روز اولم. همون روز که من بودم، تو هم بودی. می خندیدی و می گفتی دوستت دارم برای همیشه. کنارتم برای همیشه. می خندیدم و باور نمی کردم توی دلم.

 

هیچ نظری موجود نیست: