۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

وقت صیغه پرسیدم:" پس عشق چی می‌شه؟"




"اصلا باورت نمی‌شه. باورت می‌شه من با این چشم‌هام چی دیدم؟" یک سال است همین را می‌گوید، اما یک بار هم نگفته چه دیده. هر بار وعده داده به اولین دیدار حضوری. اول هر حرفش هم می‌گوید:" وای وای، بهناز باورت نمی‌شه. من همین جور مونده بودم. حالا اسم حاجی را ننویسی‌ها." 

صاد دیوانه کننده حرف می‌زند و حاشیه می‌رود. دایم هم پایش را تکان تکان می‌دهد و قلیان می‌کشد. "من قبلا زیاد رفته بودم. اما اونا رسما روسپی‌خونه بود دیگه. می‌رفتی اونجا، یه راست می‌بردنت توی آشپزخونه. سه تا دختر، زن یا هر چی می‌اومدن از جلوت رد می‌شدند. لباس‌های تنگ و کوتاه و لختی هم می‌پوشیدن. هر کدوم هم قیمت داشتند دیگه. باونجا مشروب می‌خواستی بود، اتاق، غذا. همه چی بود. همون روزی که رفته بودیم، یه شیخ عربی نشسته بود وسط چندتا از این زن‌ها و دخترها. سفره غذایی هم براش پهن کرده بودند.صدای قهقه‌شون بیرون می‌اومد."
باز صدای قُل قُل قلیان را در می‌آورد و ساعت را نگاه می‌کند. "این دختره دیر نکرده؟ خیلی خوش قول بودا. ببین یه وقت ازش فیلم و عکس نگیری. این خیلی به من اطمینان داره‌ها. شاید هم فکر کرده دو نفری می‌خواهیم ترتیبش را بدیم. اگر خواستی من می‌رم بیرون تو راحت باش."
فقط می‌گویم: "مرد حسابی، چی توی من دیدی که فکر کردی می‌خوام با سین بخوابم؟ فقط می‌خوام گپ بزنیم."
صاد: "تجربه است دیگه، من بهش گفتم آدم جسوری هستی، جسور بودی، تجربه می‌کردی، شاید دیگه فرصتش برات پیش نیاد."
ذغال خاموش را می‌برد و ذغال داغ و سرخ می‌آورد و باز قلیان به صدا در می‌آید. میز را کیپ تا کیپ غذا و سالاد و مشروب و چیپس و پفک چیده. خودش رو به روی تلویزیون ال سی دی است و من دست چپش و سین هم قرار است رو به روی من بنشیند. 

صاد:" توی این‌ها هم با مرام و معرفت پیدا می‌شه. یکی بود دو سال پیش بهش زنگ زدم، گفت اگر 200 تومنت یه گوشه هزاری‌اش تا خورده باشه، نیا. اما سین این جوری نیست. هم خودش، هم خواهرش. حالا منم خدایی بهش می‌رسم‌ها. اما خیلی عجیب بود اون روز که دیدمشون."
-         یک ساله می‌خواهی این را تعریف کنی و هنوز داری بازار گرمی می‌کنی.
صاد:" یکی از دوستام یه شماره داد دستم. شماره یه کارگر افغان بود. وسط شهر قرار گذاشتیم. سوار ماشین که شد، من را برد بیرون شهر. خودم را خیس کردم. وای این جا کجاست؟ گفتم سرم را برید. خلاصه گفت ماشین را بگذار و بیا. آقا از اونجا تا پونک ما را پیاده برد. دم در یه ساختمونی چند تا دختر نشسته بودند. رفتیم بالا. یک آپارتمان بود. من را سپرد دست یه خانمی که انگار منشی بود.کارگر افغان 20 هزار تومن همون جا از من گرفت و رفت. اونجا گفتن 20 هزار تومن بده و برو بشین توی آشپزخونه. واااااااای اصلا یه چیزی‌ها. باورم نمی‌شد. یه پتو کشیده بودند جلوی کابینت‌ها. نفر اول یه زن چاق بود. گفت این ماهی 800 هزار تومنه برای صیغه که خونه هم داره. دومی یه زن سن دار بود که گفت ماهی 200 هزار تومن صیغه می‌شه و سومی یه دختره خوش هیکل بود. اونم 800 هزار تومن. دختره خواهر همین سین بود. خانوم منشی اومد گفت اگر نپسندیدی، 20 هزار تومن دیگه بده تا سه تای دیگه بفرستم. همه‌شون هم مانتو و شلوار و روسری داشتند. نه خیلی سفت و سخت، اما داشتند. یهو حاجی اومد گفت بجنبید که معطل کنید، همین‌ها را هم می‌برن. دیگه منم گفتم همین. خواهر سین را انتخاب کردم."
باز صدای قُل قُل قلیان را بلند می‌کند و پاهای تپلش را تکان تکان می‌دهد.
صاد:" قرار بود بشه زنم دیگه. شناسنامه‌اش را نشونم دادن که مطلقه است و شرط گذاشتن که 8 بار در ماه باید بیاد خونه‌ام. بعد هم گفت یه اسمی بگو. فرقی نمی‌کرد راست بگم یا دروغ. یه صیغه خوند و 50 تومن از من و 50 تومن هم از اون گرفت. همون جا هم 800 هزار تومن را کارت به کارت کردم برای سین."
صاد هیجان آمدن سین را دارد. آخرین باری که سین را آورده، 7 ماه پیش بوده. صاد:" قبل از اومدنش همیشه هیجان دارم. هم می‌ترسم، هم ناچارم، اما وقتی از اتاق میاد بیرون، نمی‌خوام ببینمش حتی. از خودم بیزار می‌شم. هر بار می‌گم دیگه بهش زنگ نمی‌زنم."

مرد تنهای 38 ساله باز صدای قل‌قل قلیان را درمی‌آورد. در همه این سال‌ها هر از گاهی ورد. آآدل می‌دهد به زنان گذری. اول خوب برایشان درد و دل می‌کند. شعر می‌خواند. بعد دقایقی را در اتاق خواب می‌گذراند. بیرون که می‌آید همه چیز عوض شده. نه دیگر حرفی می‌زند و نه نگاهشان می‌کند. پول را می‌دهد و خودش روی زمین می‌نشیند و یادش می‌رود رژیم دارد و فقط می‌خورد.

هنوز منتظر سین است. می‌ترسد. "اگر یهو بریزن اینجا چی؟ من هیچ وقت سین را غروب نیاوردم خونه، صاحبخونه بفهمه چی؟" همه وجودش استرس است. باز پاهایش را تکان تکان می‌دهد و از قلیان کام می‌گیرد.
وسط قل قل قلیانش ریسه می‌رود از خنده و چشمانش در آن صورت تپل، خط می‌شود. "وقت خوندن صیغه به خانوم منشی گفتم: پس عشق چی می‌شه؟ جایگاه عشق کجاست؟" خانوم منشی گفت:" عشق همینه دیگه. دخترای ما را انتخاب می‌کنی و میری، بعد عاشقش می‌شی. عشق همینه."  

18 بهمن 1392

هیچ نظری موجود نیست: