۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

"ستاره‌های اناری گم شدند"




هیچ کس اون طوری نمی‌دوید. روی نوک انگشت‌های پاهاش می‌دوید. آن هم برهنه. هر کس می‌پرسید:" چطوری روی زمین سفت می‌دوی؟" نیم چرخی می‌زد، جوری که موهای بلوطی‌اش از این سر شونه‌اش بریزه روی اون شونه‌اش و چندتایی هم بچسبه به پیشونی بلندش و چند تاری‌اش هم گیر کنه بین مژه‌هاش. می‌گفت:" آخه پاهام روی زمین نیست، ستاره‌هام من را می‌گذارن روی ابرها و پیش می‌برن." بعد هم آسمان را نشان می‌داد. و سه تا ستاره‌ای که همیشه بالای درخت انارش حلقه زده بودند. دستش را جوری می‌کشید که انگاری نوک دستش می‌خوره به ستاره و قلقلکش می‌ده، چون همون موقع یکی‌شون چشمک می‌زد. اسمشون "ستاره‌های اناری بود". خودش می‌گفت.
اون وقت که دست راستش را می‌انداخت کمر درخت و می‌چرخید و موهاش هم تاب می‌خورد، قصه هزار باره درخت و ستاره‌هاش را تعریف می‌کرد. هر بار هم می‌گفت:" بی بی خدا بیامرز گفته شب تولدت همچین که اولین نفست بالا اومد و گریه کردی، یه تک انار به این درخت بود، یهو ترکید. دونه‌هاش عین خون بود بس که قرمز بود. می‌گفت از اون شب ستاره ها این بالا هستند." بی بی‌اش گفته بود تا دنیا دنیاست و اینا بهت چشمک می‌زنند، غم تو دلت نمی‌آد." می‌گفت: "ستاره‌هام من را نرم نرمک راه می‌برند." باز پشت چشم نازک می کرد، تابی به کمرش می داد و یهو غش غش می‌زد زیر خنده که گونه‌هاش چال بیافتند و باز همون جور می‌دوید.
اون شب، دو شب قبل از این پنج شنبه آخری، یکی از ستاره‌هاش نبودند، یکی شون هم رنگ و روش مثل همیشه نبود. خیره شد به همون تک ستاره که داشت می‌رفت پشت یه تیکه ابر. همون شب بود که پای درختش نشست تا صبح. چمباتمه زد. سر صبح بود. خیلی زود، هنوز آفتاب نزده بود. سر از درخت انار که برگردوند چشماش کاسه خون شده بود. درخت انار همان شب لخت شده بود از بس برگ‌هاش ریخته بود.
----------------------------------------------------------
کاش یک روزی بشه داستان منیر را بگم براتون.

پنج‌شنبه دوازدهم تیر ماه 1393

هیچ نظری موجود نیست: