۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

طرف غول محمدرضا گلزار بود




اگر پیرمرد نگفته بود زودتر پیاده می‌شه، من کنار پنجره می‌نشستم، اما اول خیابان قایم مقام پیله کرد که "نه، شما برو بشین، من زودتر پیاده می‌شم".برای همین من افتادم وسط تاکسی سمند. این طرف یک چفت پا با شلوار شکلاتی بود که حسابی جا گرفته بود و این طرفم هم یک پیرمرد تپل، که کلی جا گرفته بود. تنها شرایط ممکن این بود که کتابی بنشینم.
پیرمرد که یکی در میان بیرون را نگاه می‌کرد، من دایم بیشتر در خودم جمع می‌شدم، طوری که شانه‌ها حسابی به طرف جلو خم شد، پاها را به هم چسبوندم، جفت آرنج‌هام را هم چسبوندم به شکمم. چیلیک چیلیک هم عرق می‌ریختم سر ظهری.
بنده خدا صاحب شلوار قهوه‌ای، قصد آزار نداشت، اما دست و پاش قابلیت جمع کردن نداشت. 200 – 300 متر بعد از این که تاکسی حرکت کرد به سمت عباس آباد که بعد برود میدان آرژانتین، دست صاحب شلوار شکلاتی روی صفحه موبایل به حرکت افتاد. صفحه خیلی بزرگی نداشت، اما از همین نوکیاهای لمسی بود. کمی زاویه دار گوشی را گرفت و صفحه شماره‌ گیر را آورد. به نظرم چند باری نوشت و پاک کرد، البته در حد یکی دو کلمه را، خیلی سخت دیدم که سرش هم چند باری طرف من چرخید، اما من همچنان چیلیک چیلیک عرق می‌ریختم و خودم را کتابی‌تر کردم تا پیرمرد نرسیده به چهارراه تخت طاووس پیاده شد. من حسابی رفتم آن طرف که هم جا دارتر بنشینم، هم کمی باد بخورم. صاحب شلوار شکلاتی، یک پیراهن قهوه‌ای هم پوشیده بود و همچنان سرگرم گوشی بود. یکی دو خط نوشت. چند باری هم جیب‌هایش را گشت، به نظرم دنبال کاغذ بود، خواستم تعارف کنم، اما درخواست نکرد و من هم چیزی نگفتم. همان وقت از گوشه عینکم دیدم که دست صاحب شلوار شکلاتی با فاصله به طرف من گرفته شده، اما خودم را زدم به ندیدن، تا یکی دو ضربه زد به بازویم. برگشتم و چشم در چشم شدیم. چشم‌های سبز، موهایی که بین قهوه‌ای تیره و روشن بلاتکلیف است و مخلوطی است از هر دو، صورتی درشت و سفید، چهارشانه با استخوان بندی به شدت درشت. صفحه موبایل را طرف من گرفته بود، خط اول شماره بود و خط دوم یک نوشته، حتما اسم و فامیلش بوده و شاید کمی بیشتر، این‌ها مهم نبود، حتی این که کلی تلاش کرده بود برای نوشتن این دو خط و من خنده‌ام را به زور نگه داشتم، یا حتی می‌خواستم کاغذ تعارفش کنم، واقعا مهم نبود، طرف به طرز عجیبی شبیه "محمدرضا گلزار" بود، فقط به نظرم غول گلزار بود. من یک نگاه به صفحه کردم، البته بعد از آن که حسابی خیره خیره نگاهش کردم، بعد دو باره به صورتش نگاه کردم و گفتم:" نه، خیلی ممنون، نمی‌خوام." غول محمدرضا گلزار هم یک لبخند زد با لب‌هایی که حسابی سرخ بود و درشت، بعد سر تکان داد، دو یا سه بار، به معنای این که "بله بله، متوجه‌ام". 

همان وقت بود که موبایل من زنگ خورد، او در حال بازی با موبایلش و پاک کردن متنی که نوشته بود و من در حال سر و کله زدن با مسوول دفتر احمد توکلی. زنگ زده بود عذر خواهی کند که معذور است از پاسخگویی به سوالاتی که سه هفته پیش ارسال شده بود، آن هم به دلیل مشغله زیاد.
من: شما گفتید تک تک نامه‌ها را جواب می‌دن که.
آقای مسوول: خوندند، پای سوالات شما نوشتند فعلا وقت ندارند.
من: شما گفتید برای مصاحبه حضوری وقت ندارند، اما سوالات را جواب می‌دن.
آقای مسوول: مصاحبه حضوری را کی گفتم؟ الان وقت ندارند. بعدا که حتما می‌گذارند.
من: وقت انتخابات مجلس، سرشون خلوت می‌شه؟
آقای مسوول کمی ساکت شد، اما زود زبان باز کرد. غول محمدرضا گلزار، هم خیره شده و نگاه می‌کند.  
آقای مسوول: شما هم 9 تا سوال پرسیدید، می‌دونید خوندنش چقدر وقت می‌گیره؟
من: هر چقدر. من 9 تا سوال پرسیدم که اگر گزینشی هم جواب ‌دادند، چیزی از متن قابل استفاده باشه.
آقای مسوول: حالا ایشالا در یک فرصت دیگه.
من: قطعا فرصت دیگه به درد من نمی‌خوره، همان وقت هم گفتم خیلی دیر بشه، جواب‌های ایشون به دردم نمی‌خوره، اما از قول من به ایشون سلام برسونید و بگید:" آقای توکلی عزیز، شما که نامه نوشتید، خب برای آدم سوال پیش میاد، به سوالات هم جواب بدید، همه را نگذارید وقت انتخابات. آن موقع شاید خیلی دیر باشه‌ها. این درست نیست.یه نامه را دو نفر امضا کردند، هر دو هم از جواب دادن فرار می‌کنند، خب درست نیست که. بهشون خیلی هم سلام برسونید."

آقای مسوول فقط گوش می‌کرد تمام مدت، مثل غول محمدرضا گلزار، البته این یکی کمی هم خیره خیره نگاه می‌کرد. آقای مسوول وقت خداحافظی، یک چشم گفت و تاکید کرد حتما پیغام را می‌رساند و حتما آقای توکلی خیلی از این پیغام خوشحال خواهد شد.
تلفن را که قطع کردم، درست سر عباس آباد بود که باید پیاده می‌شدم، همان وقت که پسر دیگر گوشی را در دست می‌چرخاند و راحت‌تر نشسته بود. به نظرم خیلی خوشحال شد که شماره‌اش را نگرفتم.

دوشنبه سوم شهریور 1393

هیچ نظری موجود نیست: