پنج یا شش ساله بودم. رفته بودم پشت بام برای
بازی. عروسک و سماور و فنجان و خلاصه همه ابزارهای خاله بازی را هم برده بودم.
خاله بازی تنهایی بیشتر کیف میداد. جمعی که بازی میکردیم، آخرش کار میکشید و به
مامان و مامان کشی. این میرفت مامانش را میآورد و اون میرفت مامانش را میآورد.
این وسط سر من میموند بیکلاه که مامان همیشه از ورود در اختلافات و دفاع از حق
من خودداری میکرد. مامان فکر میکرد دخالت در دعوای چند بچه است. نمیدانست که یک
تنه باید جلوی مامان عاطفه و اون دختره مو قرمز که آخرش هم زنبیل قرمز من را با همدستی
مامانش برداشت، بایستم و آخرش هم شکست بخورم. تازه بغضام را هم که خانه میآوردم،
میگفت:"فدای سرت." برای همین یک روز با رضا رفتیم دم خونهشون. رضا زنگ
زد و برای داداشش خط و نشون کشید. خیلی حال داد، اما زنبیل قرمز من زنده نشد. برای
همین خاله بازی را میبردم پشت بام. در فوتبال و تیله بازی هم با دوستان رضا همبازی
میشدم. رضا اما خوشش نمیاومد. اما دوستاش هی میگفتند برم توی تیمشون. یه بار سر
کوکا شرط بسته بودیم، رضا تیم مقابل بود و من دروازه ایستاده بودم. ما بردیم و چه
کوکایی خوردیم. رضا هم با چشماش داشت من را تیکه و پاره میکرد. گفتم:" ولش
کن بابا." اما بعدا دیگه دوستاش من را بازی ندادند. نمیدونم چی بهشون گفته
بود. برای همین رفتم تیم خودم را تشکیل دادم.
رفته بودم پشت بام و عروسکم را داشتم میخوابوندم
که بهرام اومد. اون موقع داشت کنکور میخوند. همیشه کتاب دستش بود. نشست کنار من
روی زیلویی که برای خودم پهن کرده بودم. منم همچین بچهام را تکون تکون میدادم، بلکه
بخوابه، که نمیخوابید. بهرام که نشست، بچه را دادم بغلش و گفتم:" یه دقه برو
بغل دایی." آخه میخواستم براش چایی بریزم. اون قاه قاه خندید. خب دایی بچهام
میشد دیگه. اما خندید. بعدش که اومدیم پایین برای همه تعریف کرد. یه جوری که
انگار چه کاری کردم. بقیه هم خندیدن. اصلا خوشم نیومد از این کارش. برای همین دیگه
هیچ وقت بچههام را بغلش ندادم یا پیشش نگذاشتم اونم با تاکید که بمونید پیش دایی.
نمیدونم سر خنده و شوخیهای اونا بود یا چی،
اون بچه همیشه همان قدر باقی ماند. هیچ وقت قد نکشید. برای همین هر سال عید که میشه
هی حسرت میخورم که چرا؟ چرا بچه ندارم؟ بچهای که اون قدر قد کشیده باشه و بزرگ
شده باشه که اصلا خودش به بهرام بگه دایی، بلکه هم خان دایی. این حس این وقتها
خیلی میاد سراغم. دم عید. همین وقتها که همه دارند خونه میتکونند. همیشه فکر میکنم
الان آشپزخونه را زیر و رو کرده بودم، کابینتها را تر و تمیز کرده بودم، بعد
همچین که خسته و کوفته مینشستم یه لقمه شام بخورم، به بچهام میگفتم:"
قربونت، برو نمکدون را بیار." بعد اون میرفت سر کابینت و میدید نیست. داد
میزد:" مامان، نمکدون نیست اینجا." بعد من میگفتم گذاشتم توی کشو
بالاییها. سه تا اونورتر از یخچال." اونوقت همین جور که سرم را تکیه میدادم
به پشتی و پاهام را که از درد ذوق ذوق میکرد را دراز میکردم و توی دلم میگفتم
آخیش، بالاخره فهمیدم چرا مامانها سر خونه تکونی، جای نمکدون و فلفل را عوض میکنند.
یا کشوی قاشق و چنگالها را. یا فنجونها را."
سهشنبه 13 اسفندماه 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر