چهارشنبه شبی است و خیابانها نه شلوغ است و نه
خلوت. برای شب اول حضور در بیروت، شلوغی و خلوتی معنایی ندارد احتمالا. خیابان به
خیابان که بالا میرویم، شکل و شمایل شهر عوض میشود. نورها بیشتر و خیابانها و
کوچههای سنگ فرش هم بیشتر میشود. صداهای اینجا که میخورد به DOWN TOWN
، موسیقی است که از کافهها و رستورانها بیرون میآید.
جلوی مسجد بزرگی که صدای اذانش بلند است، زنی با پیراهن بلند تیره و روسری که دور
سر پیچیده جلو میآید و طلب پول میکند. در این پیراهن قدش کشیده تر است و لاغریاش
توی ذوق میزند. سر تکان میدهم که یعنی نه. باز تکرار میکند. صورتش جوان است،
اما شکسته. از اینهایی که انگاری چند شکم پشت هم زاییدهاند و زود پیر شدهاند. چشمانی
ریز که کنارش چند خط افتاده با لبانی باریک و خشک. میفهمد که اهل اینجا نیستم. با
دست راست و انگشتان کشیده و استخوانیاش انگار لقمهای درست میکند و به دهان میبرد.
میخواهد بگوید پول میخواهد تا غذا بخرد. و من باز سر تکان میدهم. همان طور که
عربی میگوید برای بچههایش غذا میخواهد، با دست چند بچه قد و نیم قد را برایم
تصویر میکند. سه یا چهار بچه دارد. اسم اسد را میآورد و میگوید اهل سوریه است.
صدایش زار است. چشم هایش را هم تنگ کرده، جوری که میخواهد اشک بریزد، هر چند اشکی
بیرون نمیآید. باز هم سر تکان میدهم و میخواهم دور شوم. دستش را دراز میکند و
دستم را میگیرد. پوست دستش هم خشک است. معلوم است کار کشیده از آنها. من باز
سرتکان میدهم جوری که هم بگویم شرمندهام و هم قصد رفتن دارم. او همچنان با صدای
زارش حرف میزند که دستم را خلاص میکنم و تند دور میشوم.
مسجد را که رد میکنیم، میافتیم در خیابانی که دو
طرفش کافه است و رستوران. همه دعوت میکنند که یکی را انتخاب کنیم. قلیانهایی که
داخل میوههاست، روی میزها چیده شده. از هندوانه و آناناس تا مجموعه و ترکیب میوهها.
زن و مرد، دختر و پسر هم نشستهاند. اما خیلی شلوغ نیست. کمی بالاتر، فست فودها
قطار شدهاند. اینجا از همه شلوغتر است. روبهروی دانشگاه AUB (دانشگاه
آمریکایی بیروت)است. ماشینها میآیند و میروند. چندتایی هم نمره دمشق هستند. هوای
اینجا الان جان میدهد برای تفریح و چند روزی سفر و خوشگذرانی. شبها باد دلچسبی
میآید و روزها هم فقط ظهر آفتابش آزاردهنده است آن هم اگر پیاده باشی. ماشیندارها
خوش و خرم صدای ضبط را زیاد کردهاند و صدای خندههایشان هم بیرون میآید.
ماشین شاسی بلند قرمز نمره دمشق کنار رستوران میایستد.
یک زن و دختر جوان خوش و خرم نشستهاند داخل ماشین. تابستانی لباس پوشیدهاند و زن
میانسال که راننده است، عینک آفتابیاش را بالای سر و روی موهای رنگ شدهاش زده. جفتشان
لباسهای رنگی رنگی پوشیدهاند. از همان جا و داخل ماشین سفارش غذا میدهند. پول
را هم سریع پرداخت میکنند. دو پاکت بزرگ غذای گرم و داغ با یک پپسی خنک و تگری.
پاکت را که تحویل میگیرند، زن پا روی گاز، میرود.
چهارشنبه 27 شهریور 1392
پ.ن: تاریخ بر اساس زمان سفر ذکر شده است
پ.ن: بخشی از سفرنامه بیروت که قرار بود در
روزنامه نشاط منتشر شود، که علیرغم صفحهبندی به عمر آن نرسید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر