اول بار که صدایش را شنیدم، قطع کردم. گوشی را
گرفتم طرف همراهم. گفتم تو زنگ بزن. گفت نه، خودت حرف بزنی بهتره. توی دلم میلرزید.
چند تا سرفه کردم و باز زنگ زدم، گفتم:" آقای....؟" گفت:"
بله". و من چند جمله کوتاه گفتم و او تند تند یک سری اسم شهر گفت و کلی عدد
که پشت همهشان میلیون بود و دایم درشتتر میشد. بیشتر که پرسیدم، گفت:" این
طوری نمیشه، قرار حضوری میگذاریم اگه خواستی." گفتم:" دوباره تماس میگیرم".
راهی که می گفت خیلی پیچ داشت و من هنوز نمیدانستم درست است یا نه. همراه میگفت
شک نکن. اما شک داشتم. مطمئن بودم. باز شک داشتم و باز مطمئن میشدم. باید با یکی
حرف میزدم.
دایم شک کردم و مطمئن شدم. بار آخر که زنگ زدم،
هنوز هم شک داشتم و هم مطمئن بودم. بیشتر منتظر نشانهای بودم. نشانه حتی ترس
مامان هم نبود. حتی هشدارش. گفت:" قرارمون راس ساعت 5، میدون میرداماد. یه
کیوسک روزنامه فروشی هست. جلوی یک کافی شاپ".
توی راه بودم، خیلی خیلی نزدیک. زنگ زد. گفت: "ساعت
5 شده، کجایی؟" گفتم:" میدون محسنی." گفت:" بیا بالاتر. بعد
از میدون هست." چند نفری دور و بر کیوسک روزنامه فروشی بودند. یکی دو نخ
سیگار خرید. دو نفری تیتر میخواندند و هیچ کدام شبیه کسی نبودند که من باید میدیدم.
آقای .... باید چه شکلی باشه راستی؟ خوش تیپ؟ قد بلند؟ 36 – 37 ساله؟ یک کیف چرمی
دستی که بندش را دور مچش انداخته باشه هم دستش باشه؟ از آنهایی که توی چشمهات
نگاه میکنند و وقتی تو میگویی میترسم یا شک دارم، میگوید خیالت راحت. اصلا
گارانتی میدم. چی میخوای؟ هر گارانتی که خواستی میدم؟ اما هیچ کسی که این طوری
باشه، آنجا نبود. پشت کیوسک. گفت:" پشت کیوسک وایستادم." من هم گوشی
دستم که کجا؟.....راست میگفت پشت کیوسک یکی ایستاده بود که فکر کنم هیکل تو پر و
شکمش قدش را از اندازه واقعیاش کوتاهتر نشان میداد. لباس سیاه تنش بود که روی
شلوار زده بود و سری که از جلو تاس بود و کنارههای گوشش مو داشت. گوشی دستش بود و
گفت:" من اینم. به موتورم تکیه دادم." پشت همان موتور یک پژوی سبز بود.
رانندهاش با صورت استخوانی و شش تیغ شده در حال مکالمه با موبایل بود. خواستم
همان جا دور بزنم، اما تکیهاش را از موتور هوندا برداشت و دو قدم جلو گذاشت. توی
دلم گفتم:" میاد دست میاندازه و مچم را میگیره و می چپونه توی پژو."
فرصت شرط بندی در مورد کمربندش نبود، اما اگر
بود، شرط میبستم زیر آن پیراهن سیاه، یک بیسیم هم دارد. حتی شرط میبستم یکی از
همانهایی است که فحشهای ناجور ناجور خیلی بلد است. از آنهایی که وقتهای خاص توی
خیابان میآیند. از آنهایی که .... خلاصه شبیه آنها بود که خیلی حق دارند. همیشه
هم دارند.
سلام و علیک کردیم. همان جا ایستاد. دور و برش
را هم نگاه میکرد. تاکید داشت آرام حرف بزن. گفت دفتر را گرفتی، 24 ساعت بعدش
باید بری.
من زل زدم بهش:" 24 ساعت؟ مگه میشه؟"
گفت:" فقط 24 ساعت. ببینید من با زن جماعت
معامله نمیکنم. کار کردن با زن مصیبت داره. همین چند ماه پیش اومدند و بردنم و
50 میلیون هم جریمهام کردند و کلی هم رشوه دادم تازه. چرا؟ با زن معامله کرده
بودم."
میگویم: فروختتون؟
میگوید: گفتم زمینی برو، رفت فرودگاه امام. نری
فرودگاه؟
میگویم: من میخوام برم فرودگاه.
کلافه میشود.
میگویم: شما که میگی قانونی است.
میگوید: بله، من میبرمت پلیس +10، خودم هم
باهات میآم. اونجا هم هماهنگه. مدارک را میدی، سر موقع دفتر میآد دم خونهات.
نصف پول را هم الان میگیرم، نصفش را دم دفتر پلیس. وقتی اومدی بیرون.
میگویم: پس از فرودگاه میرم. حالا امام نه، یه
جای دیگه.
میگوید: میترسی؟
میگویم: یک بار دیگه همه چیز رو میگید؟ چطوری
دفتر قانونی است؟ عکس خودم؟
میگوید: یه خانومی هست که شوهرش معتاده. شناسنامهاش
را فروخته به من. ما عکس شما را میزنیم و یه دفتر با مشخصات اون و عکس شما میگیریم.
میگویم: به خانومه چقدر دادید؟
میخندد. میگوید: اینها را نباید به شما بگم
که.
میگویم: بعدا شوهرش نیاد مدعی بشه این زن منه.
من باهاش زندگی نمیکنمها.
میخندد. "نه، طلاق گرفته. شوهرش هم خبر
نداره. در ضمن من کار را ضمانت میکنم."
میگویم: خب اثر انگشت توی پلیس +10 چی میشه؟
میگوید: هماهنگ شده. شما انگشت میزنی، قبلا هم
از اون خانوم اثر انگشت گرفتیم، وقت پرینت، طرف خودش اینها را جابه جا میکنه.
نمیفهمم. چی به چی میشود، فقط میدانم همه با
هم هماهنگ هستند. انتخاب دفتر پلیس را به عهده من میگذارد. فقط تاکید دارد بهتر
است خانه خودمان نباشد. یعنی فرقی ندارد کجای تهران، با هر جایی میتواند هماهنگ
کند.
میگویم: آن دختر چند ساله است؟
میگوید: متولد 63 است. این نزدیکترین به سن
شماست. نگران نباشید، اون قدر بهش دادم که صداش در نیاد. فقط امضاش را میآرم که
تمرین کنی. خوب تمرین کن. چیکارهای؟
هنوز میبیند تردید دارم و دو دل هستم. میگوید:
با همه دفتر را 5 تومن حساب میکنم، اما با تو 3 میلیون. خوبه یا بازم نگرانی؟ منم
یه دختر 20 ساله دارم، ایشالا مثل شما خانوم بشه. راستی پولت حاضره؟
میگویم: الان باید پول را بدم؟
میگوید: نصفش را الان میگیرم. چون زنها 100
بار پشیمون میشن. به خدا مشتری دارم هر روز باهاش میرم دم دفتر پلیس، اونجا که
میرسه، میترسه. بر میگرده. اسیرم کرده به خدا.
در همه مدت گفت و گو هر بار یکی از گوشیهایش
زنگ میزند. دو تا دستش است و یکی- دو تا هم توی جیبهایش. دوباره نگاه میکند. "هنوز
مرددی؟ باشه شما همه سه تومن را همون روز بده. خوبه؟"
میخندد و ساعتش را نگاه میکند. سوار موتورش میشود
که به قرار ساعت 6 برسد. پشت تلفن که میگفت شنیدم.
میگویم: این دختره خودش پاسپورت نمیخواد؟
میگوید: نه، کجا را داره بره؟ اگر خواست، بعدا
که شما رفتی میگیره. ویزا هم خواستی، بگو. فرانسه 20 تومن هزینهات میشه. انگلیس
خب گرونتره 30 میلیون. زمینی هم هست.، مگر بری مالزی یا تایلند. اونجا آدم پرون
دارم، میتونم هوایی بفرستمت که گرونتره. پیشنهاد هم نمیکنم، خیلی آدمهای
مطمئنی نیستند.
میگویم: زنگ میزنم. شب زنگ میزنم.
*****
پ.ن. همان روز بود که توی تقویمم 91 نوشتم: "قرارمون یادت نره. ساعت 5 میرداماد. این را تو گفتی. راستش من میترسم
و تو را که میبینم متزلزل میشوم. نیمه پر لیوان را با تو چطور میتوان دید. شاید
خالیاش بهتر باشد. نیست؟"
پ.ن. این کاغذ تا قبل از ناپدید شدن هواپیمای مالزیایی فقط
یک خاطره بود که کنار لپ تاپم گذاشتمش، اما از روزی که خبر دو تا پسر ایرانی که به
طور غیرقانونی سفر کردند رسید، کاغذ نیش بدی میزنه.
جمعه 23 اسفند 1392
جمعه 23 اسفند 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر