ساعت از 4 صبح گذشته. میخواهیم چمدانها را
تحویل دهیم که سبک تر باشیم. صف نه چندان طولانی است برای بیروت. اما کلی مسافر
عرب زبان هستند. یکی یک پرچم زرد رنگ هم به شانه گره زدهاند که کاروان را گم
نکنند. ما صف میایستیم. سه ردیف مثل هم هستند، اما کم کم شلوغ میشود. یکی خلوتتر
و دیگر شلوغتر است. به شیوه همه صفها، بعضیها تا صف خلوتتر را میببینند،
چمدان میچرخانند و میروند در آن یکی . زن دیرتر از ما آمده، اما جوری چرخش را
ریزریز میچرخاند که از ما جلو بزند. صورتش عین این کف گیرهای مسی است که گرد گرد
است و کوچک. اصلا هم به نگاههای سنگین ما کاری ندارد که "آی حواسمون هست ریز
ریز چرخات را داری میچپونی بین چمدونهای ما". ما فقط حواسمان هست که
نگذاریم خودش را جا دهد که زنی از صف کناری معترض میشود که هیچ نمیفهمند و همین
طور میخواهند جلو بزنند. فارسی را با لهجه عربی حرف میزند. کنار ما میآید و می
خواهد در صف کناری بایستد. بابک تعارف میکند که جلوی ما بایستد. زن جوان است، اما
صورتش از اینهایی است که زود پیر شدهاند. یک پسر بچه مو فرفری هم دنبالش است که
اصلا خوش اخلاق نیست. بچه خواب بوده و بیدار شده و زیر لب غر میزند.
بابک راه میدهد که جلوتر برود، او اما اصرار
دارد که نه، همانجا میایستد. ایرانی است، اما با مرد لبنانی که ازدواج کرده، ساکن
لبنان شده.
پسرش یه کلام هم فارسی نمیداند. مادرش می گوید
دوست ندارد برگردند. از پاسداران تا اینجا هم مدام گریه کرده و غر زده که بمانیم.
صورتش استخوانی است و به شیوه زنان لبنانی روسری
را دور سرش بسته و تا پیشانی هم پایین آورده. یک مانتوی بلند هم پوشیده. جوری از
شوهرش حرف میزند که یعنی "ای بد نیست، اما خیلی هم تعریفی ندارد" بعد
انگار برای آن که فکر بدی نکنیم، سریع میگوید:" غربت سخته دیگه. غریبی و
تنهایی."
حرف جنگ 33 روزه که میشود، میگوید:" دو
هفته اول را خانه دوستم بودیم و بعد اومدم ایران، وقتی برگشتم، یک مشت خاک مونده
بود. فقط خاک."
زن پیش میرود و خداحافظی میکند. پسر موبورش
هنوز مانتوی مادر را میکشد و غر میزند. حتی وقتی قرار است اسمش را بگوید چنان
زیر زبانی می گوید که نمی فهمیم. 4 سال بیشتر ندارد.
چمدانها را تحویل دادهایم و حالا زمان رد شدن
از آخرین گیت است. آن قدر مسافر رفته که به من که میرسد خانم پلیس خواهش میکند
کمی صبر کنیم. نوار زرد را هم میگذارد جلویمان. من و چند خانم که مسافر اروپا
هستند میایستیم و همین طور به مسافران لبنان نگاه میکنیم که زایر عراق بودهاند
و حالا برمیگردند. همان زن صورت کف گیری که قبلا میخواست چرخش را به زور جلوتر
از ما رد کند، با با یک چرخ آمده و این بار با لبخند میخواهد رد شود. هر چه نوار
را نشان میدهیم که باید صبر کنی، جوری وانمود میکند که "ای وای از هواپیما
جا موندم" یا حتی "شماها نمیفمید خیلی ماجرا اورژانسی است" ما هم
راه میدهیم و در عوض به فارسی چقلیاش را به خانم پلیس می کنیم که "ببینید
اینا رعایت نمیکنندها. میخواد زوری بیاد". بعد هم خانمهای مسافر اروپا میگویند:"
طفلی ایرانیها اسمشون بد در رفته، ما خیلی رعایت میکنیم."
خانم پلیس هم حریف زن صورت کفکیری نمیشود که
برش گرداند. او که میرود، من هم مجوز ورود میگیرم. کوله و کیف دوربین را که بر
میدارم، هوار زن صورت کف گیری هوا میرود و دایم به خانم پلیس تندی میکند. اسپری
را از کیفش بیرون آوردهاند و نمی گذارنند ببرد. او هم دایم داد می زند: "ممنوع.
ممنوع. ممنوع". بیشتر هم حالت تمسخر دارد خانم پلیس را دارد. من هم با یک
لبخند خبیثانه تاکید میکنم :"ممنوع. خیلی هم ممنوع. خیلی."
چهارشنبه 27 شهریور 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر