هنوز وارد ضاحیه نشده، معلوم است که اینجا از آن
نقاطی است که هیچ جوره شوخی ندارد. خیابان اصلیاش را راحت میشود بالا و پایین
رفت، به خصوص که شبیه یکی از خیابانهای تهران است که به نتیجه نمیرسیم کدام
خیابان، اما برای ورود به هر کدام از فرعیها، یک ایست بازرسی دارد. اولی را رد میکنیم
بیآن که او چیزی بگوید یا قصد بازرسی داشته باشد. اما من بر میگردم تا تابلوی
پشت سرم را ببینم که داد میزند و صدا میکند. پاسپورت میخواهد. چرخی می زنم تا
از کولهام بیرون بیاورم که کوله را میکشد و میخواهد خودش زیپ ها را باز کند.
بابک تلاش میکند به او بفهماند که "تو پاسپورت میخواهی و ما هم میدهیم"،
اما او کیف را ول نمیکند. پاسپورتها همان جیب جلویی است. تا نیمه که بیرون میآورم
نیشش تا بناگوش باز میشود که "ایرانی؟ شما روی سر ما جا دارید." خوش و
خوشحال از این که این ایرانی بودن یک جایی به کارمان آمد، باقی بازرسیها را رد میکنیم.
پاسپورت را که نشان میدهیم، کلی هم خوشحال میشوند.
سر هر یک از کوچهها معمولا سه نفر ایستادهاند. یکی شان که چاقتر و سندارتر است، مینشیند و دو تای دیگر که جوانتر و ترکهای تر، کار سوال و جواب و خواستن پاسپورت را انجام میدهند. یک بار خیابانهای جنوبی را رفتهایم و این بار شمالی را پیش میگیریم. خیابان اصلی شیکتر بود. تابلوهای بزرگ، اما فرعیها همین طور بالا رفته و پر از سیم و لباسهای آویزان از خانههاست. حالا تیشرت حزب الله میخواهیم. بابک به سفارش دوستی قصد خرید دارد. از چند تا از همین گشتها آدرس میگیریم و دنبال میکنیم. هر بار با اطمینان از خودشان سوال میکنیم. پاسپورتها حسابی خیالمان را راحت کرده.
خیابانها حسابی خلوت است. شاید چون ظهر یکشنبه است. زنان و دخترانی که میبینیم از هر پوششی هستند. دختر چادری که موها را زیر شال و چادر بالا برده، زنانی که پیراهن بلند و شال دارند و یکی دو زن بیشال و روسری هم دیدیم. اکثر مردهایی که در این روزها دیدهام خالکوبی دارند. دو پسر اینجا بودند که خالکوبی با اسمهای مذهبی داشتند.
سر هر یک از کوچهها معمولا سه نفر ایستادهاند. یکی شان که چاقتر و سندارتر است، مینشیند و دو تای دیگر که جوانتر و ترکهای تر، کار سوال و جواب و خواستن پاسپورت را انجام میدهند. یک بار خیابانهای جنوبی را رفتهایم و این بار شمالی را پیش میگیریم. خیابان اصلی شیکتر بود. تابلوهای بزرگ، اما فرعیها همین طور بالا رفته و پر از سیم و لباسهای آویزان از خانههاست. حالا تیشرت حزب الله میخواهیم. بابک به سفارش دوستی قصد خرید دارد. از چند تا از همین گشتها آدرس میگیریم و دنبال میکنیم. هر بار با اطمینان از خودشان سوال میکنیم. پاسپورتها حسابی خیالمان را راحت کرده.
خیابانها حسابی خلوت است. شاید چون ظهر یکشنبه است. زنان و دخترانی که میبینیم از هر پوششی هستند. دختر چادری که موها را زیر شال و چادر بالا برده، زنانی که پیراهن بلند و شال دارند و یکی دو زن بیشال و روسری هم دیدیم. اکثر مردهایی که در این روزها دیدهام خالکوبی دارند. دو پسر اینجا بودند که خالکوبی با اسمهای مذهبی داشتند.
پسرک هنوز سبیلهایش در نیامده و لباس فرم مشکی
به تن دارد. داخل یکی از خیابانهای جنوبی شدیم و باز هم آدرس پرسیدیم
که پاسها را که میگیرد، بیسیمش را بیرون میآورد و چیزی میگوید و ما
را به گوشهای هدایت میکند. ما هم خوش و خندان نشستهایم روی جدول و بحث است که
کدام یکیمان را میگیرند؟ در مورد سن و سال پسر هم حدس میزنیم 16- 17 ساله است.
ساعت حدود 20 دقیقه به 3 بعد از ظهر یک جیپ بدون
پلاک میآید و سه نفری از آن پیاده میشوند. یکیشان چاقتر است و لباس سیاه به تن
دارد و دو دیگری لاغرتر و یکیشان کمی خندهروتر و دیگری جدی. این آدمها عجیب حس
ایران را در آدم زنده میکنند. پاسها را گرفتهاند و حالا کیفها را بازرسی میکنند.
از دو تا کوله، 6 تا دوربین بیرون میآورند. میگوییم خبرنگار هم هستیم، اما الان
به عنوان توریست آمدهایم و حالا هم تیشرت میخواهیم.
مردی که چاقتر است، از آنهایی است که یک عمر میشود
حاجی صدایش کرد و تا آخر هم نفهید اسمش چیست. موبایلهای دوربیندار را هم مطالبه میکنند
و بابک را سوار ماشین می کنند و به من می گویند برای 5 دقیقه همین جا منتظر باش.
چند سوال و جواب کوچک است. نه در سوال جواب من را آدم حساب میکردند و نه در بردن.
به نظرم اینجا از همه جا ترسناکتر است. روی
جدول کناری مینشینم و دایم به ساعت نگاه میکنم. تند تند هم آدامس میخورم و هر
بار هم قورت میدهم و باز یک آدامس دیگر. راس 5 دقیقه همان جیپ میآید. من هم
خوشحال میروم سراغش. شیشه دودی را که پایین میدهد سر میکنم داخل ماشین، اما
صندلی عقب خالی است. مرد اطمینان میدهد که دوستت حالش خوب است و 5 دقیقه دیگر میآید.
باز میروم و روی همان جدول مینشینم. در این
راستا که من نشستهام، پسر جوان لباس طوسی هم نشسته که در تمام مدت خیره شده به من.
کمی آن طرفتر هم یک رستوران ایرانی است که مشتریانش هی سرک میکشند و من را نگاه
میکنند. پسرک که توی دردسرمان انداخته با فاصله دو متر از من مینشیند روی جدول. هیکل
لاغر و لاجونی دارد. از سن و سالش که میپرسم، میگوید 17 ساله است و چون درس یاد نمیگرفته،
عضو حزب الله شده. اهل معاشرت نیست، برای همین نمیشود بیشتر سوال و جواب کرد.
بلند میشود و میرود. حالا یک ربع گذشته و من شروع میکنم به نفرین کردن پسرک.
یک ربع میشود نیم ساعت و هنوز خبری از جیپ بدون
پلاک نیست. پسرک هم نمیداند چرا. میگوید چون ایرانی هستی، نمی توانم بگویم دوستت
را کجا بردند.
نیم ساعت میشود 40 دقیقه. حالا مرد میانسال
لباس چهارخانهای کنار پسر لباس طوسی نشسته. من را نشان میدهد و چیزی میپرسد و
پسر انگار که گفته نمیداند. مرد سراغ من میآید و عربی حرف میزند و به کوله
اشاره میکند. او هم می خواهد داخل کوله را ببیند. پسرک را صدا میکنم تا بلکه حالی
این کند که ما یک بار چک شدهایم. مرد سر تکان میدهد و تاکید که همین جا بمان. یک
گوشی تلفن بیسیم از جیبش بیرون میآورد و همین طور که خیابان را پایین میرود،
عقب سرش را نگاه میکند. روبه رو کوچه بنبستی است که یک ساختمان خرابه کنارش است.
مرد وارد آنجا میشود.
حالا شده 45 دقیقه ومن دیگر دلشوره دارم. کی
بردتش؟ کجا بردنش؟ به کی باید بگم؟ نگاه های اینجا سنگین هم هست. برای همین بلند
میشوم و میروم سراغ ویترین مغازه لباس فروشی پشت سرم. سرم را به شیشه میچسبانم
و دستها را کنار چشم میگذارم که مثلا قیمتها را ببینم. چند دقیقهای وقت کشی می
شود، اما هنوز جیپ بدون پلاک نیامده. همین طور که سر میچرخانم، مرد لباس چهارخانه
را در کنار مردی که جلیقهای به تن دارد و اسلحهای به دوش را در آن بن بست روی
خرابهای، میبینم. مرد اسلحه به دست با دست اشاره میکند که بیا.بیا. چند بار
تکرار میکند. فقط میدانم که نباید بروم. سراغ پسرک می روم. با همه بیدست و پاییاش
همین که میتواند توضیح دهد، کفایت میکند. میرود و چند کلامی حرف میزند و جوری
میآید که انگار مکالمه بیفایده بوده. بهش میگویم به دوستانش خبر دهد که اینجا
وضع چطوره. بیسیم میزند، اما نمیدانم برای من است یا چیز دیگر. مرد اسلحه به
دست هنوز همان جاست. حالا یکی دیگر میآید طرفم. تیشرت سفید تنش است و حدودا 23
ساله. می گوید باید بروم مغازه آن طرف خیابان. من میگویم نمیفهمم. او باز تکرار
می کند شاید 10 بار. و من هر بار سر تکان میدهم که نمیفهمم.
یک ساعت شده و هنوز از جیپ خبری نیست. مرد کلاه
قرمزی می آید طرفم. من روبه روی رستوران ایرانیها ایستادهام و سعی میکنم ببینم
غیر از این مرغهای سوخاری، چه غذای ایرانی دیگری دارد. حالا مرد کلاه قرمز تیشرت
سفید، چیزی به عربی میگوید. خیلی جوان است. 27 سال شاید. من نمیفهمم. مثلا
عصبانی میشود و سراغ کولهام میرود. چرخی که میزنم تا دورش کنم باز سراغ کوله
میآید. میگوید از حزب الله است. من شانه بالا میاندازم. پسرک لاجون گم و گور
شده. باز سراغ کیف میآید و باز میچرخم. حالا دست در جیب عقب کرده و با احتیاط
کیف پولش را بیرون میآورد. پسرک پیدایش شده. با یک صدایی که از ته چاه بیرون میآید
چیزی می گوید، اما مرد مشغول کیفش است و لبه بالای کارتی را نشان میدهد که نوشته
حزب الله. باز سراغ کوله میرود و من باز میچرخم. بالاخره جیپ بدون پلاک میآید. فقط
همان مرد کمی چاق پیاده میشود. با نرمش و آرامش برای مرد کلاه قرمز توضیح میدهد
که خودشان کیف و وسایل و دوربینها را بردهاند. مرد اما زیر بار نمیرود و همچنان
میخواهد کوله را ببیند. مرد کمی چاق توضیحی میدهد که جوان سمج بالاخره از خیر
کیف میگذرد.
حالا یک ساعت و 10 دقیقه گذشته. مرد هنوز وعده 5
دقیقه دیگر را میدهد و یک خوش آمدید به بیروت هم میگوید. درخواست میکنم که تا
آمدن دوستم همین جا بماند. میگویم که امنیت ندارم چون هر لحظه یکی می گوید:"
بیا." یکی یکی آدرسشان را هم میدهم که یکی با اسلحه گفت بیا و آن یکی گفت
بیا مغازه. آن وسطها هم تاکید میکنم که ایرانیام. عین کسانی که مطمئن هستند
چقدر امنیت و سلامتشان برای دولتشان مهم است. تاکید میکند که من میترسم. مرد میگوید:"
نگران نباش. نگران نباش. اینجا امن است، مطمئن باش." من هنوز اصرار دارم که
بماند. اما نمیماند و در عوض به پسر تاکید میکند که هیچ کس حق ندارد با من حرف
بزند یا نزدیکم بیایید. مرد خودش سوار جیپ میشود و باز می گوید دوستت 5 دقیقه
دیگر اینجاست.
حالا شده یک ساعت و یک ربع. تا الان همه را مورد
عتاب خودم قرار دادهام حتی به خودم هم رحم نکردهام و دایم گفتهام چرا آمدیم اینجا؟
اما حالا دارم خط و نشان میکشم که اگر بابک بیاید و بگوید خیلی خوش گذشت، حتما میکشمش.
یک ساعت و 20 دقیقه شده است و من رژه میروم که
بابک پشت یک موتور میآید. یک سیگار بهمن هم به راننده موتور داده و با خنده و
خوشی حرف میزنند. از صورتش معلوم است که خیلی بهش خوش گذشته. با هم دست میدهند و
خداحافظی میکنند.
۱ نظر:
خیلی جالب بود.
یاد آن جوک که برای روس ها ساختند بخیر:
از یک انگلیسی پرسیدند چه موقع احساس می کنید که خوشبخترین آدم روی زمین هستید؟
-آنموقع که به من خبر بدهند که به من لقب" لرد" داده اند
از یک فرانسوی پرسیدند:
-آن موقع که در فلان رستوران معروف پاریس با دوست دخترم شام بخورم و شراب بوردو بنوشم!
از یک روس پرسیدند تو چه موقع احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین را می کنی؟
- گفت موقعی که در آپارتمان سیمانی خود در مسکو نشسته باشم و زنگ در را بزنند و در را باز کنم و ببینم دو نفر با بارانی بلند تیره و عینک دودی و کلاه های پایین کشیده منتظر من هستند و بپرسند :
ایوان ایوانویچ تو هستی؟
و من بگویم نه قربان اون طبقه بالا زندگی می کنه. بعد از رفتن آنها من احساس می کنم خوشبخت ترین آدم دنیا هستم!
ارسال یک نظر