خانوم تهرانی، اول از همه آمده بود و نشسته بود
بالای مجلس. چادر سفید گل درشت هم سرش بود. نه این که رو گرفته باشد، انداخته بود
روی سرش و گاهی هم میافتاد روی شونههاش و تیشرت بنفش اش معلوم میشد. هر کدام
از کنار دستیهاش باهاش حرف میزدند، گوش میکرد و لبخند میزد و دو بار هم پشت هم
پلک میزد. لبخند که میزد، خال گوشتی پشت لبش بیشتر به سوراخ بینیاش نزدیک میشد.
ملک خانوم مداح که آمد، همان اول یک سری به قول
خودش دخترهای جوان خوشگل را جمع کرد آن جلو حلقه بزنند و روی زمین بنشینند. چند
باری هم گفت:" دستها شله. مجلس قبلی خیلی پر انرژی بودنها. آهان این
جور." بعد دم میگرفت:" دست بزنید و کِل بکشید، عید نبی آمده، گل بپاشید
و عطر بپاشید، عید نبی آمده، بوی گل محمدی ز وطن آمده"، همین را چند بار میخواند
و دست راستش را میگذاشت پشت لبش و بالای میکروفنی که اول مجلس از توی کیفش
درآورده بود. هر بار این کار را می کرد، یعنی "کِل" بکشید. این موقعها
نسرین جون هم دف را بالاتر میبرد و محکمتر میکوبید.
از اول که ملک خانوم شروع کرد به خواندن و همه
دست زدند، خانوم تهرانی اشک ریخت. هر بار که کِل میکشیدند، چنان اشک میریخت که
شکمش بالا و پایین میشد و شانههایش هم میلرزید. این جور وقتها دستمال را حسابی
توی چشمهایش فشار میداد و بعد سرش را طرف شانه راستش کج میکرد و با چشمهای خون
افتادهاش، ملک خانوم را نگاه میکرد و باز شکمش بالا و پایین میشد از بس که شدید
گریه میکرد.
12. خرداد 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر