موهاش رنگ بلوط بود. خودش میگفت رنگ بلوط. پشت
چشم نازک میکرد و میگفت:"بلوطی است". بیانصاف وقتی این را میگفت،
جفت گونههاش چال میافتاد. گردنش را هم کج و راست میکرد، والا گاهی هم یک قری به
اون کمر میداد.
هر شب با همان موهای بلوطی میخوابید و هر صبح
با همان بلوطیهاش بیدار میشد. غیر از هفته پیش. پنجشنبهای از خواب که بیدار
شد، بلوطیهاش انگار ریخته بود. انگار که برف نشسته روی سرش. حتی روی چال گونههاش.
گفت:دیشب خواب دیدم یائسه شدم، هول زده پریدم از
خواب. یخ زده بودم وقتی بیدار شدم."
------------------------------
کاش یک روزی بشه داستان منیر را بگم براتون.
هفتم تیرماه 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر