از ما بزرگتر اونجا نبود که پنج تایی چپیدیم
توی پیکان محسن و رفتیم سمت حاشیه شرقی تهران (پیله نکنید کجا بوده، داستان مال
سال 82 است، یادم نیست). علیرضا واردتر بود، گفت:" بچهها، دنبال اینهایی
باید بگردیم که چوب تکون میدن." من پرسیدم:" چرا؟" منظورم این بود
که چرا چوب تکون میدهند. گفت که نمیداند، همین قدر میداند که این یک نشانه است.
چند متری بالاتر، من یکی پیدا کردم. اوناها. اوناها. جوان بود، شاید کمتر از 20
سال. کناری ایستاده بود، ترکه باریک حداقل یک و نیم متری دستش بود و پایینتر از
سطح کمرش، همین طور تکان تکان میداد. مثلا در یک زاویه 25 تا 35 درجه، چوب را
بالا و پایین میکرد. تا ایستادیم، علیرضا آدرس پرسید و او هم پرید بالا و با هم
رفتیم. در حیاط که باز شد، بوی پشگل خورد توی صورتمون. من داشتم جیغ میزدم، دوربین
را دادم دست یکی دیگه و گزارش کردم که در کدام مرحله خرید گوسفند هستیم و میگفتم:"وااااااای
چه بوی گند باحالی." تازه توی حیاط بودیم، توی آغل که بدتر بود.
همان وقت که پسر سوار شد، پرسیدم چرا چوب تکان
میدهید. نمی دانست. از صاحب آغل و گوسفندها هم پرسیدم، نمیدانستند، اما یک
قرارداد تبلیغاتی است بین فروشنده و خریدار.
من توی تاکسی نشسته بودم، خیلی خسته و داغون،
یعنی آفتاب خیلی اذیتم میکنه. برای همین همیشه روی صندلی جلو به نوعی ولو میشم و
سرم را هم تکیه میدم. این طوری با آرامش بیشتری خیابانها را میبینم. از رسالت
میرفتم سیدخندان یا برعکس، راننده حرکت کرد، 400 متر جلوتر بود که هم ماشینها
هول رفتن داشتند و هم عابرها. البته تعدادشان زیاد نبود. برای همین زحمت رد شدنش
زیاد بود.یک آقایی حدود 47 ساله شاید، لاغر و کمر باریک، جلو افتاده بود و دست
راستش را کمی دورتر از تنش که بیشتر متمایل به عقب بود، تکان تکان میداد. بیشتر
حالت این که بیا، بیا. لباس مشکی تنش بود، که در این هوا گرما را چند برابر میکند.
مرد برای یک لحظه دستش را نگه میداشت، یعنی دیگر تکانش نمیداد، بعد دوباره همان
طور جوری تکان میداد که انگار بگوید:" بیا، بیا". پشت سرش زنی شاید 7 –
8 سال جوانتر، با هر حرکت دست مرد، چند قدمی برمیداشت و با توقفش بر جای میماند.
فاصلهشان کمتر از یک متر بود.
پنجشنبه 9 مرداد 1393
۱ نظر:
خوب بود
ارسال یک نظر