گیلاس را گاز میزد. دونه درشتها را جدا میکرد.
برعکس همه که دنبال جفتها بودند، اون تکیها را برمیداشت. عین جیگر. خودش میگفت،
موهای بلوطیاش را تکون میداد و میگفت گیلاس باید عین جیگر، خوندار باشه. گاز
میزد، کمتر از نصفش را میخورد و نصف بیشترش را میمالید روی لبهاش. سرخ که میشد،
میگفت:" حالا به موهای بلوطیام میاد." گردنش را کش میداد عقب. گونههاش
باز چال میافتاد. میگفت جای پشت ناخن فرشتههاست. خط انداختند روی صورتش. بعد غش
میکرد از خنده. دو تا دندون بالاش نه که خرگوشی باشند، اما یه ذره درشتتر و
بلندتر بودند. میافتادند بیرون وقت خنده. یه ریزه پوست گیلاس چسبیده بود زیر اون
دو تا. میگفت:" مرواریدهام بیشتر توی چشم میآن." باز گونه اش چال میافتاد.
آخر شبی که داشت میرفت بخوابه، شب قبل از این
پنجشنبه آخری، یهو ویرش گرفت گلدون شمعدونی را ببره با خودش. گفت:" این گلها
هوار میزنند منو با خودت ببر." باز تاب به گردن و موهای بلوطیاش داد. لبهاش
هنوز سرخ سرخ بود. برداشت و برد.
صبح، صبح قبل از این پنجشنبه آخری، بیدار که
شد، هاج و واج اومد وسط حیاط. نزدیک حوض بود یا پلهها، مات بود. ماتِ مات. گلدون
وسط دو تا دستش بود. برگهای شمعدونی زرد شده بودند، همهشون کج شده بودند. یک گل
هم نداشت. خودش فقط خیره بود. لبهاش شده بود سفید و قاچ قاچ خورده بود.
----------------------------------------------------------
کاش یک روزی بشه داستان منیر را بگم براتون.
نهم تیر ماه 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر