"یکی همه یاسها را
چنگ زد"
قد میکشید تا سر حصارکی بالای باغچه. دونه دونه
یاسها را می چید، بو میکرد و از یقهاش سُر میداد تو. وقت بو کردن، چشمهاش را
میبست و صدادار نفس میکشید. میگفت میخوام بره ته جونم. تا بوی خوب بگیرم. دستهای
نمیچید. میگفت:" قهر میکنند و دیگه گل نمیدن، ریش ریش میشند و تنم طلسم
میشه."
عصر سه روز قبل از این پنج شنبه آخری، خوب که
پیراهنش را پر از یاس کرد، شروع کرد دویدن. عادت داشت دستهاش را میگرفت دو طرف
بدنش. صاف و کشیده، یک باری به راست کج میکرد دست و تنش را، یک باری به چپ. داشت
میدوید دور حوض سیمانی، چرخ میزد دور گلدونهای شمعدونی قرمز و یاسهای سفید
ریز ریز از زیر دامنش بیرون میریختند و حیاط پر میشد از بوی یاس.
همان وقت بود، یه مسلمون یا نامسلمون، صدای غش
غش خندهاش را شنید، سر و کلهاش توی حیاط بود. با یکی جیک و واجیک داشت. بوی یاس
میچرخید که وز وز کرد:" از این، ولد زنا بیرون میاد، نحسی میگیره همه را.
شهری را به آتیش میکشه". وز وز نبود انگار که اون طوری صورتش را سرخ کرد و
چرخ زد طرفش. جوری که موهای بلوطیاش پیچ خورد دور گردنش. صداش وز وز نبود وقتی
گفت شب زیر نور ماه باید غسل کنه.
هر وقت میجهید توی حوض، انگار جون تازه میگرفت.
می گفت:"بیبیام بهم میگفت شاه ماهی. شاه پری". همیشه دست راستش را
بالا میگرفت و میجهید وسط حوض. همیشه هم سرش را بیرون که میآورد چشماش باز بود.
برق می زد. جای پشت ناخن فرشتهها هم چال افتاده بود.
شب سه روز قبل از این پنج شنبه آخری، ماه وسط
آسمان بود و بوی یاس هم پیچیده بود. صدای شلپ اومد. از طرف حوض بود. بعد انگار یکی
را مار زده باشه، صدای جیغ اومد. هیشکی دم حوض نبود. سایهها دو تا شدند وقتی یکیشون
پلهها را میرفت بالا. توی حیاط دیگه بوی یاس نمیاومد. یکی شبانه همه یاسها را
چنگ زده بود و برده بود.
------------------------------------
کاش یک روزی بشه داستان منیر را بگم براتون.
یکشنبه پانزدهم تیرماه 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر