۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

آن پاییز هیچ وقت نیامد



زخم بریده شده با شیشه را باز می کنند. بعد با پنبه و الکل محکم می کشند داخل زخم و شست و شو می دهند تا خرده شیشه ای نماند. انگاری که با ناخن روی زخم ات بکشند. زخم تازه را می گم ها. ولیعصر و پاییز هم شده عین همان زخم. گزندگی اش از خودِ چهارراه شروع می شود تا بالای پارک ساعی.
                                                ****
تازه کشف کرده ایم این چهارراه را. از همان روز که شدیم دانشجووو. هرجایی که باشیم می رسانیم خود را اینجا تا پیاده بالا برویم تا خودِ میدان و بستنی قیفی لیس بزنیم. خوش خوشانی بود آن بستنی های 100 تومانی. پاییزها اما؛ حال دیگری داشت. لپ های گل افتاده، سوزِ هوا، خنده های بی خیال، پیاده رفتن از جوی خالی از آب ولیعصر. آرزوهای بزرگ بزرگ. خط و نشان های الکی و توخالی. از این ها که همه 19 – 20 ساله ها می کشند دیگر.
                                               ****
کشف تازه آن روزها دیگر کهنه شده است و جایش را مزمزه کردن گذشته گرفته. تنها رفتن این چهارراه طعم دیگری دارد. مثل آلبوم بچگی ها است. باید ورق زد و تا آخر رفت و شیرین می شود هر چقدر هم زخم برداشته باشی در آن شیطنت های کودکی و زمین خوردن هایش.
                                           ****
چهارراه شده است قرار هر روزه. انگار همبستگی سبزها با آن لبخند برای "ما همه با هم هستیم" از آنجا شروع می شود. گاهی کشیده می شود به بالا و گاهی به غرب. چاشنی گاز و نعره ها و همه ترس هایش مهم نیست. یعنی بعدتر، دیگر مهم نبود. ترسش ریخت کم کم. برای همین دل دل می زنم برای رسیدن. ترسش هم عین یک دالان پیچ پیچ است که یک جورهایی دوست داشتنی است. باید تا ته رفت.
                                            ****
همه شش ماه اول سال را سال ها و سال ها است یادآور می شوم که پاییز را از دست نده. پاییز فصل عاشقی است. اصلا یک نطق مفصل هم داشتم همان موقع ها وسط آن خط و نشان ها و خالی بندی ها. شروعی بزرگ و شکوهمند با یک عشق و راهی که تا ته خط با او باید رفت. اما؛ هر بار و سال از کف می دهم این فصل اعجاز سال را و قصه می ماند برای سال بعد و بعدتر و بعدترش. سالی که هنوز نیامده است.
                                              ****
ترس دارد. نه از آن "ما همه با هم هستیم." آن انگار ته همه شعاری بودنش، باز هم یک باور داشت. این بار نه شعار است و نه باور. سر و تهی ندارد. همه اش تنهایی است. می شمارم و پاک می کنم. می شمارم و پاک می کنم. می شمارم تا ثبت کنم لحظه به لحظه را. پاک می کنم تا خط و نشانی نماند برای بعد. همه راه را ایستگاه به ایستگاه شک می کنم و مطمئن می شوم. تا بالای پارک ساعی. پیاده که می شوم، نفسی می کشم همان وسط خیابان. در همان ایستگاه اتوبوس. صدای درون را خاموش کرده ام تا نهی نکند. موعظه هایش را چندی است که دیگر گوش نمی گیرم. هفت روز پیش هم نشنیده گرفتم از خانه تا روی تخت معاینه. موقع بلند شدن اما؛ انگار دو دستی کوبید توی سرم. گامب. صدایش یک لحظه پیچید" تو همانی که از عریانی مرگ بیزار بودی به وقت غسل؟" اشک ها برای عرض شرمندگی از صدای درون بود انگار. "یادگار عشق مگر نبود، گیرم که حفره ای باشد حاصل عشق ات که پایش لنگید و عشق نبود، کورش چرا می کنی؟"
بعد از آن هفت روز انگار راه نصفه ای است که باید رفت. مثل همان تونل وحشتی که در میانه راه پیاده شدیم در بچگی و نه جرات رفتن داشتیم و نه برگشتن اما؛ چاره ای جز رفتن نبود. عین همه لحظه های شک، انگشت هایم مشت می شوند موقع زنگ زدن. نفس عمیق چاره اش است و یک "خفه شو." خودم می ترسم از این تحکم. اما؛ ته دل، یکی دعا می کند کاش همه چیز به هم بریزد. کاش یکی بود و نادعلی می خواند و فوت می کرد تا او صدای زنگ را نشود. عین همه زنگ های تاریخ که از ترس درس پس دادن، ام البنین از جانب ام تند و تند نادعلی می خواند و به صورت خانم تاریخ فوت می کرد. می گفت این طوری کور و کر می شود و تو را نمی بیند که درس بپرسد. کاش الان هم بود تا می خواند و فوت می کرد تا او صدای زنگ را نمی شنید تا در باز نشود. اما؛ هم زنگ را می زنم و هم در باز می شود. در پاگرد اول، بازی می کنم. رو به پله ها می شوم و برمی گردم. می شوم و برمی گردم. می شوم و برمی گردم. شرط می کنم اگر در خود به خود بسته شد، یعنی پله ها را بشمار و برو بالا. اگر بسته نشد، برگرد و دل به خیابان بزن و رسوایی و حفره و عشق رفته ات را نگه دار برای خودت. در بسته می شود اما. انگاری یک باره محبوس می شوم. راه برگشت هم نیست. از یک شروع می کنم به شمردن پله ها اما؛ به پاگرد نرسیده شرط می کنم نشمرم این لعنتی ها را که ثبت نشود. صدای درون و همه ذهن ثبت و ضبطی را همان جا می گذارم. دلم می خواهد چشم و گوش را هم بگذارم تا چشم به چشم نشوم و نه حتی کلامی بشنوم. اما؛ جبر است انگار چون او متصل حرف می زند. می خواهد آرامم کند. جبری که نمی خواهم. اما؛ چیزی شاید مثل ادب حکم می کند که گوش کنم. بخش اصلی زبان را نیاورده ام وگرنه حتما به او می گفتم دکتر، تویی که این قدر می گویی می دانم. می دانم. می فهمم و می فهمم؛ چرانمی فهمی و نمی دانی که الان باید سکوت کنی؟ نگاه نکنی توی این چشم ها؟ پشیمان می شوم از اعتمادم. از حفره ای که می خواهم به دست او کورش کنم. اما؛ می مانم.
اتاق آخر سمت چپ. انگاری در آن خراب شده امیرآبادم. مهربان که می شود، او را می بینم. با همان هیبت. حتی با همان زنگ صدا. صدایی که نمی فهمم چرا این قدر آرام است عین نجوا. مثل هفته قبل. انگاری گوشی چند متر آن طرف تر تیز شده برای شنیدن. تکرار همه آن خراب شده امیرآباد است که عشق داشت یک روزگاری و امن بود. جرات اعتراض نیست اما. چشم می بندم که ادامه پیدا نکند این نجوا اما؛ انگار تعمدی است برای آزار که همچنان صدایش می پیچد. قبول می کنم آزار را گویی که جزایم است. برای همه لحظه هایش از قبل قصه چیده ام، او که دست به کار می شود، همه قصه ها را دور می ریزم. دلم می خواهد خفه اش کنم وقتی روی آن تخت با همه آن حقارت خوابیده ام و او توضیح می دهد که حفره را بی هیچ خط و نشانی کور می کند. باور ندارم که خیلی راست باشد. از آن دست ها بی دلیل می ترسم. ترسش را با خود می آورم تا همین الان که هی جمع می شوم و فرو می روم در خود و بعدش انقباض پاها است که حفره را آنجا کور کرد و بعد نوبت شکم و دندان هاست. انگار جایی حک شده باشد در وجودم. تخت عین صندلی ام دردآور است. آن حفره را کور کرد و این یکی تکرار می کند و تکرار. تحقیر می کند و تحقیر. تخت را هم انگاری به من گره زد جایی در وجودم. ساعت را فقط همان اول نگاه می کنم. هنوز به نیم نرسیده بود 7 صبح. چشم می بندم و هر بار با صدایی مجبورم می کنم به گوش باشم تا که شروع می شود این رفع و رجوع. اولین نجواهای مهربانانه سال های پیش چنان تصویر پررنگی می شود که از ترس جان گرفتنش چشم باز می کنم روی آن تخت یک سر سفید. تصویرها از همه خواستن ها شروع می شود تا اشک ریختن ها به وقت نخواستن آن آخری ها. عشقی که به ته رسید و حفره ای که ماند. همه و همه پر رنگ و جان دار می شود. او را پایین تخت در وجود سبزپوش کلاه به سر می بینم. لب هایش که تکان می خورد صدای او بیرون می آید:" چقدر می شود رفع و رجوع اش." و سبزپوش انگار بیشتر به او کمک می کند. انگار که تبانی کرده برایش تا خیالش آسوده شود. می دانم که راحت هست. جنسشان یکی است. دل می خواهد همان جا یک بار دیگر پشیمان شود. مثل وقتی که گفت: "جوراب هایت را هم بکن. برای استریل اتاق عمل لازم است." می خواهم برگردم و صدای درون را بیاورم برای مشورت؛ اما بی محلی می کنم. تن می دهم به این رفع و رجوع. انگار که فهمیده چه می گذرد در خیال که دردناکم می کند. دردش از جنس همان الکل و پنبه ای است که روی زخم می کشند. چشم که باز می کنم دستی با آهستگی نخی را می کشد. به اندازه قد نخ، درد دارد. نخ بلند است. دو دو تا چهار تا می کنم که همه اش قرار است خرج رفع و رجوع شود؟ بعدی که فرو می رود و بیرون می آید، دیگر ناله هم دارد. دندان می فشارم که بی صداتر باشد. "تمام شد". باور ندارم این قدر زود. اما؛ تمام شد.
دلم می خواهد او برود بیرون. بگذارد تنها بلند شوم. دلم می خواهد یک نفر آن پشت منتظرم بود. او به جایش مهربانی می کند که عین تحقیر است انگار. چشم در چشم که می شود، باز تحقیر می شوم. تحمل می کنم تا که تمام می شود و بیرون می آیم. صدای درون انگار خفه شده، مهم هم نیست. بیرون بوی خوشایندی دارد. آرام قدم می زنم همه راه را. انگار برگشته ام به 5 سال پیش شاید هم عقب تر. همان قدر معصوم، همان قدر بکر، بی عشق. و این خوشی هست برای یک هفته. صندلی دیگر حفره دردناکی را یادآوری نمی کند اما؛ فقط برای یک هفته. صدای درون همه روزها را خفه است تا یک هفته. بیشتر تاب ندارد. نخ و گره دردناک را که می بینم، طغیان می کند از حفره ای که کور نشده، دهان باز کرده است.
چهارراه را هنوز یک ماه نشده باز می بینم. درد دیدنش اندازه همان نخ است که کشیده می شد. نخ تا بالای پارک ساعی طول دارد انگار. بلند است. از بالای پارک ساعی همه اش دیگر درد است و اشک و تنی که به هم جمع می شود و می پیچد و انگار خیال باز شدن ندارد. دردش از زهر و تلخی حفره هم بیشتر است. می سوزد. مثل همان زخم که با الکل و پنبه می شویند. بوی پاییز که می آید تلخی اش بیشتر می شود. پاییز همه گذشته را جان دار و تازه نگه می دارد. حتی دردها را، بلندتر از آن نخ.  
پنجشنبه شبی در آبان 1390
اصلاح شده 21 آذر 1391

۱ نظر:

babakmatloobi@yahoo.com گفت...

زیر تاثیر کلمات اما با گستره رنگارنگ و محزونی از همه آنچه به عنوان انسان حس میکنم ، ماندم. چه جادوئی اند کلمات وقتی که از همه حس درونیت مایه میگیرند  اعجاز کلام و احساس مشترکی که میان آدمیان شکل میگیرد. درد مشترک، ترس مشترک، امید و آرزوی مشترک. تو با همه آدمیان همدردی. درود