گرد و قلنبه است. جوری که حجم بدنش از صندلی بیرون زده. پوست سبزه تند، چتریهای مشکیاش
را ریخته توی پیشانی که یه جورایی هم کم مویی شدید جلوی سرش را بپوشاند. به نظرم
اسمش فخری است. روسری نارنجیاش، هم رنگ جورابش است. حداقل 45 سال را دارد.
مرد روبه روش کچل کچل
است. 50 سال را رد کرده. از اینها که از جلو موهایشان ریخته و آخر سر با ماشین همان
تیکه پشت را هم زدهاند. با ابروهای پیوسته و مشکی. لباس چهارخونه قرمز و سرمهای
و سفید پوشیده و یک دستمال قرمز هم گره زده دور گردنش. دستمال گردن نیست، یک تکه
پاره نخی است.
به نظرم
اسمش فریدون است. وقتی فریدون حرف میزند، فخری با تمام وجود لبخند میزند، حتی
چشمهایش میخندند.
دایم با
سر تایید میکند. وقتی هم خودش میخواهد حرف بزند، اول جملهای در تایید فریدون میگوید
و بعد حرفهای تازه میزند. جوری روی این صندلی نشسته و فریدون را نگاه میکند که
انگار از مدتها قبل در آرزوی نشستن پشت این میز و مقابل فریدون بوده.
فریدون عاقلانه جوری
لبخند میزند که "آره خب همین طوره. میدونم" انگار حرفهای فخری هیچ
باشد. و بعد حرف جدیدش را با موضوعی دیگر شروع میکند.
فخری انگار اهل
ویراستاری است. فریدون هم هی اسم نویسنده و مترجم میآورد که "میشناسی؟"
جوری هم میپرسد میشناسی که انگار مطمئن است فخری نمیشناسد. اما او چشمهایش برق
می زند که عاشقشم. بعد فریدون میگوید، حالا منظورم به این نبود، یه چیز دیگه میخواستم
بگم. فخری اما ناامید نمیشود، باز هم با هیجان گوش میکند. حتی هر بار که فریدون حرفهایش
را قطع میکند، باز لبخند زنان گوش میکند تا بعدش حرف جذابتری پیدا کند. فریدون
اما اصلا این همه تلاش را نمیبیند. فقط مغرورانه حرف میزند.
حالا رسیده به عمری که
همهاش پای کتاب رفته و رفته. بعد هم جوجههای 33 -34 ساله بیسواد را اساسی تحقیر
میکند. "من این کتاب را 18 سالگی خوندم و نفهمیدم اما باز هم خوندم. باز هم
خوندم. چند بار خوندم. آخه بچه توی 34 ساله، هنوز نخوندی؟ من واقعا این نسل را نمیفهمم."
فخری تایید میکند که
اصلا کتاب نمیخوانند. حالا کیف پر از کتابش را نشان میدهد که همین چند دقیقه پیش
از کتاب فروشی پایین کافه خریده. فریدون حتی نگاه درست و حسابی نمیکند. اما فخری
دانه به دانه را با اشتیاق نشان میدهد و یک توضیحی هم در مورد هر کدام میدهد.
فریدون به حرفها هم گوش نمیکند. به جایش میپرسد:" گفتی روزها چه ساعاتی
وقت داری؟"
فخری:" همهاش
خونهام دیگه. توی خونه کار میکنم."
فریدون کمی به هیجان
آمده:" تنهایی دیگه؟"
فخری:" نه سارا
هست. فقط ساعتهای کلاسش میره بیرون."
فریدون کمی حالش
گرفته شده:" یعنی خیلی نمیره بیرون."
فخری با چشمهای
مشتاق هنوز لبخند میزند:"نه، بیشتر خونه است.الان هم خونه گذاشتمش و اومدم."
فریدون فقط سر تکان
میدهد. خیلی خوشش نیامده یا خلاصه که راضی نیست. نگاه سرسرکی میاندازد به ساعتش
:" بریم دیگه نه؟"
فخری دقیق ساعت را
نگاه میکند:" بریم. کمی هم میتونیم قدم بزنیم و سری هم به نشر چشمه
بزنیم."
فریدون جوری لبخند میزند
که انگار مجبور است:" نه دیگه، دیر میشه. از همین سر هر کدوم ماشین بگیریم و
بریم. منم شب کلی مهمون دارم."
فخری هنوز چشمهایش
مشتاق است. حتی وقتی پول میز را حساب میکند.
یکشنبه پنجم آبان ماه
1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر