میز کناری را انتخاب میکنند و ننشسته یکی یکی
میروند دستشویی. اول ریش پرفسوری میرود. بعد پسر عینک گرد و آخر سرهم پسر هیکلدارتری
که موهایش را دم اسبی بسته است.
ریش پرفسوری رنگ ریشهایش از موهایش تیرهتر
است. بور نیست، اما قهوهای هم نیست. چیزی است میان این دو. آستینها را تا پایینتر
از آرنج بالا زده. چهرهاش شبیه یکی است. من را یاد مرتضی میاندازد. اما نمیدانم
این مرتضی کی بوده و چه کاره بوده؟ اما این فاصله بین دو دندان جلوییاش یا خندهای
که هر بار میزند نوک زبانش از دهانش بیرون میماند یا حتی این قسمت جلوی سرش که
کم مو است، من را یاد مرتضی میاندازد. پسر مو بلند دست راستش نشسته و یک دفتر
جلویش گذاشته و گاهی چیزی مینویسد، اماحرف نمیزند. فقط گاهی میگوید که
"این را بگذار بنویسم". پسر عینک گرد هم دست چپ نشسته و فقط تایید میکند.
اگر کمی لاغرتر بود، میگفتم قطعا نیما بود. خیلی هم شبیه است. به خصوص این سبیلهای
پر و مشکیاش، اما آن قدر بیزبان است که میگویم حیف نیما.
مرتضی که هنوز هم نمیدانم چرا باید مرتضی باشد،
یک بند حرف میزند جوری که ما هم در فاصله یک و نیم متریاش کامل صدایش را میشنویم.
"خوب بودن در شدت، با بد بودن فرقی ندارد." همان طور که من در دفتر
یادداشت میکنم، پسر مو بلند هم یادداشت میکند و پسر عینک گرد میخواهد که بیشتر
توضیح بدهد. مرتضی هم توضیح مبسوطی میدهد. من میخواهم بزنمش که میگوید:"
من خودم گاهی از خودم در عجبم." من هم تایید میکنم که از او در عجبم. واقعا
در عجبم.
مرتضی حالا سراغ وسواس در زبان و ماده رفته و چند
شاهد هم از این کتاب و آن کتاب میآورد که کدام وسواس بهتر است. پسر عینک گرد همه
را از دم نخوانده است. پسر مو بلند هم چیزهایی یادداشت میکند. به نظر نمی رسد 30
سال داشته باشند. هم رده و هم سن هستند. اما مرتضی میاندار خوبی است، فقط صدایش
بد است. البته جذاب هم حرف نمیزند. خیلی هم از این شاخه به آن شاخه میپرد. یک
حرفهایی را بلند میگوید و یک حرفهایی را که اسم و نظریهدار است تند تند میگوید
و آهسته. نمیشود راحت نوشت. اما چیزهایی را که میشنوم، مینویسم. الهام هم دایم
میگوید:" گور خودشون را کندن. با دست خودشون. حالا امشب نه، تو بگو یه هفته
دیگه، یک ماه دیگه، بالاخرهاش چی؟"
مرتضی سیگار camel سیاهی آتش میزند و پسر عینک گرد از همین لحظه آتش زدن
و سکوت پک استفاده میکند و میگوید:" من میگم این فرصت طلبی که در زمان
هست، باید در مکان داشته باشی."
مرتضی:"آفرین آفرین." پسر عینک گرد خود
را آماده کرده که توضیح بیشتری بدهد که پسر مو بلند باز به سراغ دفتر میرود و
یادداشت میکند. پسر عینک گرد روی صندلی جابه جا میشود که حرفش را تشریح کند. با
این سرما فقط دو تا تی شرت آستین کوتاه روی هم پوشیده. اما مرتضی امانش نمیدهد.
مرتضی: "ببین زمان ساعت شنی است که شنها
به سمت بالا بره." انگشت اشارهاش را هم به سمت بالا میبرد. کلههای پسر
عینک گرد و مو بلند با این اشاره به سمت بالا میرود.
پسر مو بلند میپرسد:" یعنی چه؟ میشه
بیشتر توضیح بدی؟" این بلندترین جملهای است که در یک ساعت اخیر گفته و در
همان حال آماده نوشتن است.
مرتضی از همان لبخندهایی میزند که نوک زبانش
بیرون میماند و عینکش را کمی عقب میدهد:" یعنی کاری غیر از استمرار زمان
کند."
پسر عینک گرد محکم میگوید:" یعنی زمان
کارش چیز دیگهای است."
مرتضی همان لبخند را به پسر عینک گرد میزند که
یعنی "همینه." سر را هم به تایید تکان میدهد. در عوض پسر مو بلند که
حجم زیادی از بدنش را روی میز انداخته، گیج شده، هیکلش را تکانی میدهد. چپ و راست
را نگاه میکند و توی دفترش مینویسد" یعنی زمان کارش چیز دیگهای است."
سهشنبه 7 آبان ماه 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر