فرانک عین قبلترها موهایش را جوری با کلیپس
بسته که انگاری شینیون کرده. نسبت به قبلترها کمی لاغر شده و چندتایی هم جوش زده.
رنگ صورتش برعکس قبلترها طبیعی است. حتی رنگ لبهایش. هنوز تند تند حرف میزند و
کار میکند. هنوز هم با صدای بلند حرف میزند.
من: نبودی چرا؟
فرانک: خونهمون را عوض کردیم، راهم دور شد، نمیاومدم،
حالا اومدیم نزدیک، میام دیگه.
پیشترها همیشه سوال اولش این بود که "گفتی
دوست پسر داری؟" بعد شروع میکرد از دوست پسر خودش گفتن که دو زار نمیارزد و
جربزه رهن خانه ندارد. حالا اما سوالش عوض شده :" تو بالاخره شوهر
کردی؟"
توضیح میدهم که همه چیز به روال سابق است.
فرانک: اون را دیدی کنار صندوق؟ جاریام بود.
منو به برادر شوهرش معرفی کرد و سه سوت همه چی تموم شد.
هنوز شبیه دختربچههاست. عین همان پارسال که گفت
25 ساله است و من گفتم اووووووه کوچولوتر به نظر میآی.
من: مبارکه. زندگی خوبه؟
فرانک: آره. یعنی این جور نیست که بگم آی برو
شوهر کنها، اما خب آدم تا مجرده، بلاتکلیفه، آدم از بلاتکلیفی درمیاد.
فرانک تقریبا هوار میکشد با حرف زدنش. زن
کناری، هم یک پای بحث است از بس همه را شنیده. مثلا زیر لب میگوید:" سگ
مجردی به پادشاهی خونه شوهر شرف داره."
فرانک: حالا اونم هست. من فقط چهار ماهه شوهر
کردم.
زن کناری باز زیر لب میگوید:" به سال
نکشیده میگی غلط کردم."
فرانک: نه اون قدر هم بد نیست. سختی داره، اما
نه اون قدر.
زن کناری: فعلا عسل خورونتونه. سال دیگه که گفتی
غلط کردم، یاد من بیافت.
فرانک حالا کمی جدیتر شده، دو تا ابرو را بالا
داده: چه میدونم. فقط میدونم هر چی کثیفتر و شلختهتر بیای بیرون، بیشتر دوستت
دارن. منو بیرون اگه میدیدی نمیشناختی. عین کلفت خونهها باید از خونه بیام
بیرون. یه دست هم زیر چشمهام بکشم که خط و رنگی نمونده باشه.
زن کناری: تازه این روزای خوبشه.
فرانک: چه میدونم، درس که خوندیم، کار هم که
کردیم، گفتن دیگه وقت شوهرته. اینم شوهر.
پنجشنبه 18 مهر 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر