"یکی، کسی را دوست داشته باشه، از اون دور
هم معلومه."
مریم یک حجم بزرگی از خودش را پهن کرده روی دوتا
صندلی ایستگاه. من که نمیدونستم اسمش چیه، معصوم صدایش زد، من هم فهمیدم. چاق
نیست اصلا یعنی لاغر هم نیست، اما چون پای راستش را برده روی صندلی و گذاشته زیرخودش
و از اون طرف هم دست راستش را گذاشته روی پشتی صندلی، حجمش از پشت سر بزرگ شده.
معصوم را هم از صدا زدنهای مریم میشناسم. یکی در میان میگوید:" معصوم.
معصوم."
معصوم هم پنجه پاها را انداخته روی هم. یک جوراب
بافتنی هم پایش است. از این دست بافتهای آبی که سوراخ سوراخ دارد. یک صندل مشکی
هم رویش پوشیده. بیشتر شبیه مدلهای مردانه است. یک جور بیخیالی نشسته. از آن بی
خیالهایی که انگار میگویند:" خب حالا میگی چی؟ بگو چی کار کنم، همون کار
را بکنم." بیشتر یک جور بیخیالی از نوع خستگی زیاد یا سِر شده. جوری هم لب
بالا را فشار داده روی پایینی که یک ذره هم لب پایینش آمده بیرون. مثل وقتی بچهای
خودش را لوس میکند. اما این صورت سبزه با چند چین و چروک کنار چشم و روی پیشانی،
بیشتر خسته است تا لوس. دستهای درشتی که ناخنهای پهن دارد و کیسه بارش را میکشد
میبرد داخل واگن مترو و دونات میفروشد.
مریم، همین که پشتش به من است و حجیم به نظر میرسد،
وقتی میگوید:" از آن دور هم معلومه" به ته سالن مترو اشاره میکند.
معصوم چشم به همان دور میدوزد. چشمهای سادهای هم دارد. یعنی بیحال. از آن چشمهایی
که بعید است حتی در روزگار دور اهل شیطنت بوده باشد. روسریاش را هم یک گیره فلزی
زده. جوری که خط وسط روسری بیشتر به سمت گوش راستش رفته. چادرش هم خاکی است.
معصوم: یعنی این دفعه گفت، باهاش برم؟
مریم: عقدت کرد برو.
مریم هم سرتا پا مشکی است. از روسری تا مانتو و
کفشش. صدایش جوانتر از معصوم است. معصوم هر وقت حرف میزند، دور را نگاه میکند و
وقت گوش کردن، مریم را. همان دوری که مریم گفت دوست داشتن از آنجا معلوم است.
معصوم: میگه زن دارم.
مریم: خاک تو سر زن ذلیلش. پس چطوری میگه باهاش
بری؟
معصوم: همین جوری. گفت بیا با هم بریم. اون روز
گفت. نشسته بود اونجا و نگاهم میکرد. بعدش گفت بیا بریم. اصلا نمیدونم صیغهام
میکنه یا نه.
مریم: حالا زنش چی هست؟ اما این دوستت دارهها. اونو
ولش کنه خب.
معصوم: زنش 45 سالشه. جوونه. بچه هم داره.
مریم: اما از چشماش معلومه دوستت دارهها. یه
جوری نگاه میکردت. معلومه دیگه.
صدای مریم حسابی هیجان زده شده، اصلا هم فکر نمیکند
چقدر بلند حرف میزند و مسافران دیگر ممکن است بشنوند.
معصوم: تو هم فهمیدی دوستم داره؟ یعنی راست میگه
دوستم داره؟
مریم: اصلا از همین جا دیدمش، معلوم بود. بابا
چشماش معلومه دیگه.
معصوم: میگه دوستت دارم. خیلی وقتا میآد اونجا میشینه. همین دیگه، همش
اونجا میشینه نگاهم میکنه. منم نگاهش میکنم. میگه خیلی دوستم داره.
مریم: خب بعدش چی کار میکنید؟
معصوم: همین دیگه. نگاهم میکنه. چند بار گفته بیا بریم. من نرفتم.
مریم: یعنی برید کاری کنید؟
مریم حسابی صدایش هیجان زده است و معصوم باز همان دور را نگاه میکند. مریم
جوری حرف میزند که انگار بخواهی یکی را تشویق کنی حرف بزند و اعتراف کند. با این
صدای هیجان زده، حتما چشمانش هم برق میزند. شاید هم یک لبخند اساسی میزند. اما
صورت معصوم هیچ تغییری نمیکند. صدای مریم بالا و پایین میرود، خوشحال و عصبانی
میشود، اما معصوم همان طور است که بود.
معصوم: گفت بیا بریم. گفتم بابا من چهل سالمهها.
مریم: مگه چیه؟ خوبه که.
معصوم: اون 65 سالشه. حالا توی میگی واقعی دوستم داره؟
مریم: آره، خیلی. همه حواسش به تو بود وقتی اونجا نشسته بود.
معصوم: اما زن و بچه داره.
مریم: بدبخت زن ذلیل. عرضه نداره؟ نمیتونه جلوی اون وایسته؟ بگه میخوامش. چی
کار میتونه بکنه؟
معصوم: بچههاش چی؟ اونا پدرم را درمیارن. مادرشون را که ول نمیکنن. اینم
اونا را ول نمیکنه.
مریم: به بچههاش چه ربطی داره؟ یعنی اختیار خودش را نداره؟ این جوری که نمیتونی
باهاش زندگی کنی.
معصوم: خب اون که نمیگه زندگی کنیم. فقط گفت بیا بریم.
مریم: اما اگه عقدت کرد، برو حتما.
معصوم: مریم، بابای تو هم 65 سالشه؟
چهارشنبه 13 آذر ماه 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر