۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

"پروستات بابا را چک کن"





فریده جون: باید سرحال باشی، به خودت برس. الان وقتی است که باید هوای بابا و مامان را داشته باشی. بابا مرتب الان باید چک بشن. حواست به پروستاتش باشه. فشار مامان را مراقب باش.

من که نمی دونستم اسمش فریده جون هست، از وسط حرف‌ها رسیدم در قطار. از حرف‌های آنا فهمیدم فریده جون است. آنا، هم دختر نازی است. قد بلند و توپولی. اما بد هیکل نیست. از نظر من البته. یک صورت گرد با گونه‌های برجسته هم دارد. وقتی فریده جون حرف می‌زند، سرش را به ازای هر دو یا سه جمله برای تاکید آرام پایین می‌آورد. هم‌زمان لبخند می‌زند جوری که دندان‌هایش پیدا نمی‌شود و آرام چشم‌ها را برای لحظه‌ای می‌بندد و باز می‌کند.

آنا: می‌دونم فریده جون. حق با شماست.
فریده جون: خودت خیلی مهمی‌ها. حواست به خودت نباشه، نه می‌تونی دختر خوبی برای مادرت باشی، نه پس فردا همسر خوبی می‌شی، نه می تونی دو تا شکم بزایی و مادر بشی. آرزو این‌ها را نداری؟
آنا: چرا خب. 

آنا یک دستش پاکت MRI است و دست دیگرش به بند کوله‌اش. توی کنج قطار تکیه داده و گاهی که تکان شدید می‌خورد دست فریده جون را می‌گیرد و می‌گوید ببخشید. فریده جون هم هر بار لبخند می‌زند و چشم‌های گودش بیشتر فرو می‌رود. کیفش را انداخته روی دوشش و دست‌ها را روی هم گذاشته. با حرارت حرف می‌زند. گاهی که می‌خواهد ضرب و تاکید حرفش بیشتر باشد، دست‌ها را مشت می‌کند و انگار توی سر چیزی بزند، مشت می‌کوبد.
فریده جون: کار همیشه هست، خودت چی؟ دو سال پیش که دکترا گفتن تمومه دیگه، یهو پیش خودم گفتم واااااای من 20 ساله با مسعود زندگی نکردم. بچه‌هام را درست بغل نکردم. تعارف که نداریم. عین پادگان با هم برخورد می‌کردیم. صبح صبحونه بخور، برو سر کار. کار و کار و کار. هی هم براشون هدیه بخر و مثلا تامین‌شون می‌کردم، اما راستش برای اونا چیزی نمی‌خریدم، می‌خواستم با کادوهام محبتی که بهشون نمی‌دادم را بخرم که مثلا مادر خوبی‌ام. آخرش گفتم نمی‌خوام اینا را. من مسعود را می‌خوام. می‌خوام باهاش زندگی کنم. بچه‌هام را می‌خوام. اگه به بچه‌ام محبت نکنم، فردا نمی‌تونه نقش خودش را درست اجرا کنه. کمبود محبت می‌گیره دیگه. اگه صبر می‌کردم، می‌تونستم با حقوق بالا بازنشسته بشم، چون تازه حکم مدیری‌ام هم اومده بود، اما خودم را بازخرید کردم.
آنا: خیلی کار خوبی کردید.

فریده بیشتر شبیه یک فاتح حرف می‌زند. شبیه همه کسانی که می‌خواهند نسخه بپیچند. آنا هم مثل همه شاگردهای خوب، گوش می‌کند و تایید. اما ته چشمانش غمگین است. اگر جای او بودم ادب را کنار می‌گذاشتم و می‌گفتم دلم بغل می‌خواهد نه نصیحت.
فریده جون: حالا، دکترا مگه خدان؟ به من گفتن رحم و تخمدان کاملا سرطانی شده. گفتم فقط خداست که بهتر از هر لیزری از اون تو خبر داره. توکل کردم به خودش.
آنا بغض کرده، باز همان لبخند را می‌زند و سرش را به نشانه تایید پایین می‌آورد. آن هم دو بار.
فریده جون: تو هم همین طور آنا جان. اصلا ازت راضی نیستم‌ها. چرا خودت را باختی. بگو خدایا توکل می‌کنم به خودت.
آنا: چشم. مرسی فریده جون. خیلی بهم روحیه دادید.

بچه چرا دروغ می‌گی؟ خب بگو بهش. بگو الان با این MRI که دستم هست، با دلم یک شانه می‌خواهد که های های گریه کنم و اصلا هم مهم نباشه که چقدر خیس شده. اما هیچی نمی‌گه.
فریده جون: هیشکی از فردا خبر نداره، یه کم به خودت برس. گریه نکن. فقط اون قدری که این غده تیروییدت سبک بشه، عیبی نداره گریه کنی، اما بیشتر نه.

آنا وقت پیاده شدن، سفت و محکم فریده جون را بغل می‌کند و چند باری هم می‌بوسدش. فریده جون هم دستی به پشت آنا می‌کشد و تا آنا را از خود می‌کَند، روسری‌اش را در شکاف یقه خز پالتویش صاف و صوف می‌کند.
فریده جون: یادت نره‌ها. دختر خوبی باش. فشار مامان هم یادت نره.  

شنبه 16 آذر ماه 1392

هیچ نظری موجود نیست: