منصوره خانوم هر وقت میآید خانه ما، کلی حرف و داستان
دارد. از آنهایی است که یکهتاز است در حرف. سوال که میپرسد، تا میآیی جواب
بدهی، باقی حرف را خودش میزند. از وقتی هم که عروس گرفته، حرفهای اصلیاش مربوط
به آنهاست. این وقتها صدایش را پایین میآورد و با آن دستش که دست بند پهن طلا
دارد، هی تاکید میکند:" میگم خب این همه مال رو میخوایم چو کنیم ما؟ آخرش
برا شماست." لهجه قمیاش روی بعضی کلمات بیشتر است. یا وقت تعجب یک باره میگوید:"
وااااه، این قدر بهم برخورد که جوش آوردم." از دست این عروسها همیشه جوش میآورد.
آن قدر که گاهی وقتی عروسها میروند، تا چند روزی همین طور جوش آورده است. بخشهایی
را هم می آورد برای مامان. طفلی او هم فقط گوش میکند، چون فرصت حرف زدن پیدا نمیکند.
بعد از گلایه گذاری از عروسها، همیشه از خودش میگوید که
طوری برخورد میکرده که :" این خوار شوهرا این قدر من و میخوان میخوان که
خدا میدونه. خب احترام دیدن مادر." این وقتها صورت سفیدش گل میاندازد و سرش
را هم تند تند تکان میدهد. بعد برای لحظهای سکوت میکند، سکوتی همراه با تعجب.
اما در ثانیه، یک باره موضوع جدید پیش میکشد.
همین پریروز تا دید من زیادی ساکتم، پرسید:" دیدی
روحانی چی میگفت؟ آمار میداد. خب ذلیل بمیری احمدینژاد چو کردی با این مملکت. این
همه پول داشتیم. حالا مگه این پولا برمیگرده. نفت میخرن ازمون؟ دلار نداریم
که."
من تب داشتم، فقط لبخند زدم، چون سابقهاش را دارم که نمیشود
جوابش را داد.
منصوره خانوم همان طور که پرتقال را پوست میکند، ادامه
داد: "چه مملکتی را این بنده خدا تحویل گرفته. اما زن آق داییام میگه زن
داداش روحانی هم میآد همون استخری که میره. چه استخری هست. از صبح میرن تا
عصری. همه چی هم داره. با هم قرار میگذارن هفتهای دو بار سه بار میرن. میگه زن
داداشش به روحانی میگه عمو. همیشه تعریف میکنه میگه عمو هر بار حرف میشه،
امیدواره. میگه من امید دارم وضع ایران خوب میشه."
شنبه 16 آذر 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر