۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

افغان دوز، 38 هزار تومان





"یه کیف هم بردارید خانوم. آقا مجید یه کیف دوشی هم بدید خدمت خانوم. این کیف سنگین شونه‌هاتون را داغون می‌کنه، دو سال دیگه آرتروز و وامصیبتا". مرد عینک گرد و تپل، تازه وارد مغازه شده، تا دید صاحب اصلی مغازه در حال مکالمه با تلفن است و شاگردش هم خیلی سر و زبان دار نیست، خودش میدان دار شد. انگار مغازه خودش است. من بهانه می‌آورم و او جنس جدید معرفی می‌کند.‌ بهانه های من را می شنود و در همان حال با یک ریتم منظم بدنش را به جلو و عقب حرکت می دهد و باز یک کیف دیگر را با نوک انگشت نشان می دهد. هر بار هم قبل از بالا آوردن دستش، یک بار مچش را تکان می دهد تا صفحه ساعتش روی مچش جا بیافتد. گویا بندش کمی شل است. بعد کف هر دست را به هم می چسباند و می گذارد بین زانوها. حالا دیگر آقای مغازه دار هم مکالمه تلفنی اش تمام شده. او هم چندتایی پیشنهاد می دهد. صدای این یکی خیلی نازک است و بر خلاف هیکلش. هر بار هم سر و گردنش را تکان می دهد. کلافه کننده شده اند. زیر بار نمی خواهم نمی خواهم نمی روند. می گویم:" آقا، قیمت کیف ها خیلی اشک آوره، آدم جرات نمی کنه بخره." آقای مغازه دار می گوید:" چیه خانوم؟" آقای عینک گرد:" خانوم اون گازه، با کیف فرق داره". می گویم:" نخیر، از بس گرونه، اشک آدم درمیاد".

آقای عینک گرد هر دو دستش را از بین زانوهایش بیرون می آورد. یکی را به طرف من نشانه می رود، یکی را به سمت در مغازه. "شما تشریف ببر دو تا مغازه بالاتر، کیف بخر 38 هزار تومن". من:" اون را که کسی....." مرد عینک گرد حالا سرش را هم تکان می دهد و لپ هایش به لرزه می افتد:" اونا را چی؟ خوب می خرند خانوم. خووووب. برو ببین چطوری خانوم ها می خرن. امروز می خری، سر یک ماه، باز می آیی یکی دیگه می خری." من ابروی راست را بالا داده‌ام و گوشه چشم چپ را جمع، سر و گردن را هم به حالت همه تعجب‌هایی که بوی بعید بودن می‌دهد، به سمت چپ متمایل کرده‌ام:" یعنی این قدر خوبه؟" مرد عینک گرد دو دستش را بهم می کوبد و باز می گذارد بین دو زانو:" خوبه؟! پاره می شه."
آقای مغازه دار، با صدای نازک و گردنی که تکان می دهد، خطاب به مرد عینک گرد می گوید:" اونو ته و توش را درآوردم چیه ها."

مرد عینک گرد، نه من را نگاه می کند، نه آقای مغازه دار را و نه آقا مجید شاگرد مغازه را، بیرون مغازه را نگاه می کند که هیچی نیست. همان طور یک "نوووووووچ" غلیظ می گوید:" اشتباه نکن، اون نیست." من هم می پرم وسط:" چینی است دیگه."مرد عینک گرد گوشه چشمی نگاه می کند، جوری که ابروی راستش کمی بالا می رود. خب چیه؟ حالا اشتباه هم گفته باشم، حرف بدی که نزدم. باز یک "نوچ" می گوید و با نوک انگشت عینکش را عقب می‌دهد. "افغان دوزه". "هــــــان" را طوری می گویم که دو تا ابرو تا جا دارد، بالا می‌رود. باز جوری سرش را تکان می دهد که لپ هایش می لرزد. "بله خانوم. 38 هزار تومن هم قیمت هر کیف هست. می دونید یعنی چی؟" آقای مغازه دار فقط سر تکان می دهد. "خانوم جنس خریدم از ترکیه، مدل هم که از اون ور می‌آریم و اینجا فقط سر هم می‌شه، سر قیمت فروش دیدیم صرف نمی‌کنه، گفتیم جهنم، آقا تولید نکنیم. بارمون هم بمونه". حالا من خیلی صمیمی شده ام:" خب قصه کیف 38 هزار تومنی را می گفتید". این بار زل می زند توی چشم هایم. چشمایش را انگار با پرگار رسم کرده اند از بس که گرد است. "کارگر افغان روزی دو هزار تومن مزد می گیره، کارگر ایرانی روزی 10 هزار تومن." بعد می‌زند روی کیسه های مشمایی که روی میز است:" اینا را می بینید، می خریم کیلویی 800 تومن، با اینا کیف می دوزند." من کیفم را می زنم زیر بغلم و خیلی شیر فهم شده، می گویم:" کجا می دوزند؟" مرد عینک گرد کمی از هیجانش کم شده رو به مرد مغازه دار می کند که مثلا چقلی کند:" به خدا این مامور مالیاته، داره آمارمون را می گیره." منم خوش خوشان نیشم را تا بناگوش باز می کنم:" نه خبرنگارم. حالا بگید کجا می دوزند؟" مرد عینک گرد می خندد و محکم می زند روی پایش، چه صدایی هم می دهد:" توی شهریار از این کارگاه های 10 – 20 نفره داره." من خیلی دوستانه می پرسم:" آدرسش را هم دارید؟" اما نمی دانم چرا نیم خیز می شود:" خانوم برو تو را به ابولفضل، شر نساز برامون. در اینجا را تخته نکن." هوا این قدر گرم نشده که مردم این طور کلافه و بدخلق شدند.  

منتشر شده در روزنامه تعادل
25 خرداد 1393

هیچ نظری موجود نیست: