۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

"جواد یساری عصبی‌اش کرد"




"رسالت دو نفر. رسالت". این تاکسی و مسافرکش‌ها همیشه خدا لنگ دو تا مسافر هستند. من هم معطل نکردم. حتی قدم‌هایم را از دو دختری که در حال حساب و کتاب بودند که سوار پراید شوند یا منتظر تاکسی بمانند، تندتر کردم و خودم را پرت کردم روی صندلی عقب. فقط سرم داخل رفته بود که دیدم خانمی که روی صندلی جلو نشسته، یک وری شده و با دختری که تکیه به در داده، حرف می‌زند. من فقط نصف دست خانم جلویی را دیدم که در هوا تکان می‌خورد. از این مانتوهای گلدوزی شده تنش بود که برگ‌های کوچک رویش گلدوزی شده و جنس خنکی دارد. هر چقدر صدایش بالاتر می‌رفت، دستش بیشتر تکان می‌خورد. "چشم‌ها و لب‌هاش را هم دوختن" بعد دستش را گذاشت کنار دهنش. عین وقتی که آدم می‌خواد در گوشی حرف بزند، چون راننده سوار شد، بعد زیر زبانی گفت:"بهش تجاوز کردن". موضوع همان عکس غیرواقعی بود که در شیراز چرخیده بود. صدای "واااااای" دخترک از ترس با "الهی الهی، الهی من بمیرم، بمیرم که..." جواد یساری قاطی شد. چشم‌هایش به اندازه کافی درشت بود، اما جوری گشادش کرد که ترسیدم بیرون بزند. گفتم:"الکیه. شایعه است". باور نکرد. "بابا عکسش داره توی وایبر می‌چرخه". راننده حسابی صدا را زیاد کرده و خودش هم سر تکان می‌دهد با"دستاتو بگیرم من".

"آن عکس اصلا ایرانی نیست. یک دختر 14 ساله‌ای بوده توی نمی‌دونم کجا. حالا عکسش داره می‌چرخه." به نظر خودم خیلی خوب توضیح دادم برای کم کردن آن همه استرسش. اما اصلا قانع نشد. چون ابروش‌هایش را بالا داد، جوری که پلک‌های بلندش، بلندتر هم شد:" واااااا، مگه خفاش شب غیر از این بود؟ توی این مملکت همه چی ممکنه". آن طرف جواد یساری می‌خواند و این طرف دختر دست چپی‌ام می‌ترسد و دختر دست راستی در حال قربان صدقه رفتن مامانش است تا راضی‌اش کند نیم ساعت دیرتر خانه برود. 

"حالا اون را می‌گید شایعه است، اما توی تهران هم اتفاق افتاده." این یکی را اصلا نشنیده‌ان. این بار من چشم‌هایم را درشت می کنم.:" یعنی چشم و لب‌های یکی را هم توی تهران دوختند؟" دختر انگار از سر کار می‌آید، مانتو و مقنعه مشکی دارد، یک جور بی‌حوصله‌ای می‌گوید:" نه، تخم مرغ پرت می‌کنند طرف زن‌ها و دخترا". "هان؟!" چشم‌هام درد می‌گیرد از بس براق‌شون می‌کنم. فکر کنم کمی هم زیاده روی کردم، چون دختر زود به خانم صندلی جلویی اشاره می‌کند:" این خانوم گفت. می‌گه توی همت، به شیشه ماشین‌هایی که دختر و زن نشستند، تخم مرغ پرت می‌کنند. تخم مرغ یه جوریه که بخوای با آب پاکش کنی، شیشه بدتر کثیف می‌شه". این دختر سمت راستی خیلی بلند حرف می‌زند. حالا در حال آدرس گرفتن است. آن طرف خط هم درست و دقیق نمی‌گوید که این بنده خدا زیر پل بایستد یا سر دور برگردان. تازه کسی که آن طرف خط است، قرار است نیم ساعت هم دیرتر برسد. دختر سمت راستی به حق عصبانی شده. "قصه تخم مرغ واقعی است؟" دختر دست چپی کلافه شده، به نظرم صدای جواد یساری اذیتش می‌کند که میخواند:" سازم رو بردارم برم پایین چشمه بشینم..." اما برای من پشت چشم نازک می‌کند:" این خانوم می‌گه تا حالا دو مورد اتفاق افتاده." تلاش می‌کنم اتوبان همت را تصور کنم در حالی که یکی تخم مرغ به دست منتظر یک سواری با سرنشینان زن است و یک نشانه گیری و یک پرتاب خوب. تصویرها و پرتاب و نشانه‌گیری‌ها خوب از آب در نمی‌آیند. "حالا کیا تخم مرغ پرتاب می‌کنند؟" دختر این بار دست راستش را تکان تکان می‌دهد:" آدم‌های مریض. هر کی مرض داره. شما توی این مملکت زندگی نمی‌کنی؟ ندیدی تا حالا؟" به راننده نمی‌آید از این موسیقی‌ها گوش کند. این ساعت مسافرها خیلی خسته‌اند، باید موسیقی ملایم‌تر باشد که این طور عصبی‌شان نکند.

هیچ نظری موجود نیست: