۱۳۹۳ تیر ۵, پنجشنبه

"دخترت را جمع کن"




دستفروش یک دوری می‌چرخد و جوراب‌های نانوی پردوام که پاره نمی‌شود را تبلیغ می‌کند. جفتی دو هزار تومان. همین را پارسال از مغازه خریدم 5 هزار تومان و در همان مهمانی اول در رفت. به تک تک مسافران حق می‌دهم که خرید نکنند. هر چند تعدادشان خیلی کم است. دستفروش ولو می‌شود روی صندلی. کاسبی امروزش اصلا خوب نبوده. من که نمی‌دانم، خودش به کنار دستی‌اش می‌گوید. من گوشه نشسته‌ام و کتاب می‌خوانم. وقتی صدای خانوم پشت میکروفن می‌آید و درها باز می‌شود و صدای زن دستفروش هم می‌آید، تمرکزم به هم می‌ریزد و مجبور به دوباره خوانی می‌شوم. به نظرم کتابم مناسب مترو نیست. "ما؟ ما؟ کی حرف خواستگاری زدیم؟ بیست و دوم را مگه ما تعیین کردیم؟" 

این را زنی می‌گوید که ردیف آن طرف واگن نشسته. 45 یا 47 را رد کرده. مقنعه قهوه‌ای را جوری سرش کرده که لپ‌های سبزه‌اش بیرون افتاده. گوشی تلفن را چسبانده به گوشش. هر بار که صداهای داخل قطار بیشتر می‌شود، او برای آن که بهتر بشنود به سمت راست می‌چرخد. دختر کناری‌اش هم مدام خودش را جمع می‌کند. زن خیلی بلند داد می‌زند و چند باری هم دستش را بالا و پایین می‌کند. هر بار هم دختر یک بار دو چشم را با هم می‌بندد و باز می‌کند. 

"دست از سر ما بر دارید. چی از جون منِ بدبخت می‌خواهید؟" این را همان زن می‌گوید. دست و پاهای درشتی هم دارد. "زنیکه، دختر هرزه‌ات را جمع کن. دخترت را همه می‌شنان. همیشه توی خیابونا وله." آن طرف خط هر کس هست و هر چه می‌گوید، جواب‌های این طرف خط است. وگرنه صدای زن از ابتدا این قدر بلند نبود. "خفه‌شو. دختر.....(حرف رکیک جیم‌دار می‌زند، طوری که دختر روبه‌روی من هم خنده‌اش می‌گیرد و هم سرش را پایین می‌انداز. دختر کناری زن هم حسابی خودش را جمع و جور می‌کند و به سمت زنی که سمت راستش نشسته و احتمالا مادرش است، می‌رود. مادر اما نخودی می‌خندد و لپ‌هایش حسابی سرخ شده) داره زندگی‌ام را نابود می‌کنه. چیه؟ چقدر با زبون خوش حرف زدیم. نه خانوم، دیگه حرف فایده نداره. قانون، فقط باید قانون قضاوت کنه. الان دارم می‌رم شکایت. پس چی؟ زبون آدم نمی‌فهمید که."
من که کتاب را بسته‌ام و زن را نگاه می‌کنم. فقط حیف که کنارش صندلی خالی نیست و از همین فاصله دو متری باید گوش کنم و ببینم. "خفه شو. خفه شو. وقتی با مامور اومدیم سراغت بهت می‌گم. زنیکه خفه شو." گوشی را جلوی چشمانش می‌گیرد با یک دست و با دست دیگر محکم و چند بار دکمه‌ای روی موبایل را فشار می‌دهد که قطع شود.
"به خدا دختره همه‌اش توی خیابونا وله. هر کی بگی اینو می‌شناسه. سه تا بچه‌ داره." بی‌آن که زن خنده نخودچی بخواهد، زن در حال تعریف قصه‌اش است. زن خنده نخودچی هم سوال و جواب می‌کند، اما صدایش خیلی آرام است. لب‌هایش را هم طوری تکان نمی‌دهد که بتوان از حرکاتش چیزی فهمید.
"برای خودشون تاریخ خواستگاری و نامزدی تعیین کردن. وای چی کار کنم؟ افتادن به جون پسرم.چاره نمونده برام، دارم می‌رم ازشون شکایت کنم، بلکه از پلیس بترسند و دست بردارند."

زن خنده نخودی باز چیزهایی می‌گوید. دایم هم سرش را به تایید به سمت پایین تکان می‌دهد. حتی یک بار هم دستش را روی پای زن می‌گذارد و دو تا ضربه آرام می‌زند. انگار که گفته باشد "شما این کار را انجام بده، رد خور ندارد، جواب می‌گیری." اما من که نشنیدم چه گفت. در عوض زن که شنیده بود، گفت:" بابا پسره هم می‌گه من اینو می‌خوام. می‌خوامش. عاشقش شدم. می‌خوام باهاش ازدواج کنم." زن صورت گوشت آلو و سبزه‌اش گر گرفته. دو دستش را هم روی ران‌هاش می‌زند و بالا تنه را دو – سه باری به چپ و راست تکان می‌دهد. " پسر 20 ساله آخه زن می‌دونه چیه؟ اصلا بلده بنویسه زن که می‌گه زن می‌خوام. نه واقعا بلده بنویسه زن که می‌گه می‌خوام؟" این را با تاکید از همان دختری می‌پرسد که وقتی داشت با تلفن حرف می‌زد و دستش را بالا و پایین می‌کرد، دختر خودش را جمع کرده بود. حالا به زور خنده‌اش را نگه داشته و خودش را چسبانده به همان زن خنده نخودی. زن باز صدایش بالا می‌رود" معلومه که بلد نیست. یادش دادن. وگرنه پسر 20 ساله از کجا بلده بنویسه زن؟"

منتشر شده در روزنامه تعادل- پنجم تیرماه 1393

هیچ نظری موجود نیست: