۱۳۹۳ تیر ۸, یکشنبه

"مریم را بهم ندادن، گلش را می‌خوام چی کار"




از سیدخندان تا چشم کار می‌کند ماشین قطار شده تا رسالت. پس کی داره فوتبال نگاه می‌کند؟ پراید اول و دوم نایستاده، پر می‌شوند و می‌روند. صدای رادیوها بلند است و فقط معلوم است که بازی شروع شده. پژو که می‌ایستد، من و دو تا دختر می‌چپیم در صندلی عقب و خانم میانسالی هم جلو می‌نشیند. من وسط هستم. بوی نان تافتون تنوری پیچیده. صدای مردی از رادیو می‌آید که با صدایی مرده در حال توضیح یا تشریح آثار باستانی است. درست مثل شب انتخابات که یکی در حال تشریح پانکراس بود به جای اعلام نتایج و شمارش آرا. با هیجانی که دنبال حامی هم می‌گردم، می‌گویم:" فوتبال چی شد؟" راننده که سرش را روی گردن کج کرده، هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. شنیده هم باشد، روی حساب نشنیدن می‌گذارد. دو تا دختر این ور و آن ور من هم پیامک رد و بدل می‌کنند و خانم میانسال هم سرش را تا گردن توی ساک دستی‌اش کرده.
مسیر باز بشو نیست، بوی تافتون هم گرسنه‌ام کرده. دست هیچ کس هم نانی نیست. بالاخره کارشناس دست از سر آثار باستانی بر می‌دارد. حالا نوبت پوشک بچه و بزرگسال و انواع شوینده و پاک کننده با موسیقی‌های گوش خراش می‌رسد. هر ماشینی که از کنار ما رد می‌شود،صدای رادیواش آنقدر ضعیف است که معلوم نمی‌شود چند چندیم. فقط بادی که حاصلش است، بوی تافتون را بیشتر در ماشین پخش می‌کند. راننده هم استاد رانندگی است، از بین ردیف‌ها، هر بار همان را انتخاب می‌کند که تعداد ماشین‌های بیشتری دارد و کندتر پیش می‌رود.

رسیده نرسیده به رسالت، می‌پرم بیرون. یا خدا. صف مسافران فاجعه است. دنبال خطی‌های مسیر خودم هستم. راننده تعارفی ایستاده. همیشه من را یاد حاج ممد می‌اندازد. عین او صدایش گرفته و موهایش هم صاف و کوتاه است. وقت کرایه گرفتن هم هزار بار تعارف می‌کند. آخرش هم می‌گیرد.   

ته ما شین جاگیر می‌شوم. وسط خانوم موقر چادری می‌نشیند و آخر سر هم دختر شاد و شنگولی که زود سر حرف را باز می‌کند. من و دختر جلویی هم دل داده‌ایم به رادیو. یکی از "ایچ"ها توپ را پاس می‌دهد به یک "ایچ" دیگر و بعد به یک "ایچ" دیگرتر و گـــــل. من با این دستم که بیرون است، می‌کوبم روی در. راننده تعارفی، یک "ای بابا" می‌گوید و دختر جلویی سرش را تکیه می‌دهد به پشتی صندلی. باز "ایچ"ها پاس کاری را شروع می‌کنند. دختر شاد و شنگول هم رسیده به آنجا که بعد از شب نامزدی، دیگر مادر نامزدش خانه‌شان نیامده که نیامده. زن هم خیلی آرام نصیحت می‌کند. گویا مادر شوهرش دختر عمویش را در نظر داشته، پسر هم زیر بار نرفته. حالا همین شده مشکل. زن جوری با صدای زیر می‌خواهد مشکل را حل کند که اصلا چیزی متوجه نمی‌شوم. مخصوصا حالا که پشت چراغ قرمز هستیم. صدای رادیو هم بلند است و این ایچ‌ها انگار نه انگار زمین‌شان آن طرف است و خودشان هم دروازه دارند، از این طرف هم سید آمده سلام و احوالپرسی و دو تا شاخه مریم هم دستش است.

راننده تعارفی، با همان صدای گرفته می‌گوید:" ای بابا سید، مریم را بهمون ندادن، حالا گلش را می‌خوام چی کار؟" سید شاخه را می‌گذارد روی داشبورد و می‌رود. یک ضربه خطرناک روی دروازه ایران. من و دختر جلویی با هم کمر صاف می‌کنیم از این صدای پرهیجان. دختر شاد و شنگول هم به آنجا رسیده که "به مامانم می‌گم همین که پسر خوبیه، کافیه، کافی نیست خانوم؟" من که باز صدای خانوم چادری را نمی‌شنوم، اما راننده یک آه پر سوزی می‌کشد:" دختر خاله‌ام مریم بود، می‌خواستمش، باباش گفت دور بابات خط بکش تا دختر بهت بدم، بیا بشین ور دست خودم تو بازار. گفتم زرشک، اونم شوهرش داد. ما هم شدیم راننده تاکسی. بابامون هم مرد."

منتشر شده در 8 تير 1393 روزنامه تعادل




هیچ نظری موجود نیست: