۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

"سرت را می‌بره"



راه را گم کرده‌ام. با این که یک راه مستقیم را رفته‌ام، اما از بس ترس دیر رسیدن داشتم، وقت برگشت یادم نمی‌آید کدام کوچه را باید داخل شوم. اصلا همه خیابان برایم غریبه شده. عصر یکشنبه است و خیابان خلوت. تک و توک مغازه‌ها باز هستند و چند نفری هم در پیاده‌رو نشسته‌اند. هی بالا می‌روم و پایین می‌آیم تا نشانی آشنایی پیدا کنم، اما همه‌اش غریبه است غیر از "لوشف". فقط نمی‌دانم کوچه ما بالاتر از لوشف است یا پایین‌تر.

اولین بار است که تنهای تنها قدم می‌زنم. برای همین حس خوبی نسبت به نگاه‌ها ندارم. انگار با روزهای دیگر فرق دارد یا من از بس رفته‌ام و آمده‌ام، برای آنها هم عجیب شده. زنگ می‌زنم به رها و آدرس‌مان را می‌پرسم. نشانی می‌دهد و قرار می‌شود از یکی بپرسم. پیرمرد تپل و کوتاهی خیابان را پایین می‌رود. سرخ و سفید است، عین ترب. با موهای یک دست سفید و خیلی خیلی کم. تا آدرس را می‌پرسم، می‌پرسد که اهل کجا هستم؟
اسم ایران را که می‌آورم، بازوی چپم را محکم می‌گیرد و خنده خنده می‌گوید:" چادرت کو؟" با انگشت اشاره دور سرش چادری می‌کشد.
توضیح می‌دهم که در ایران حجاب اجباری است، اما بیرون از ایران نه.
می‌خندد و همان طور که بازویم را گرفته می‌گوید:" دولت سرت را می‌بره." برای این که بهتر سر بریدن را بفهمم باز با همان انگشت اشاره روی گلویش می‌کشد.

می‌خندم که این طور نیست. چون کسی در ایران بی‌حجاب بیرون نمی‌آید. اما او اصرار دارد که اگر من برگردم، سرم را می‌برند.
همچنان بازوی من در دست اوست. توضیح می‌دهد که ایران آمده. دیزین رفته. کرج رفته. پارک ملت رفته. اسم تهرانپارس را هم می‌آورد. شیراز هم رفته. می‌گوید:" ایران قشنگ است."
آخرش هم آدرس را نمی‌دهد و وقتی می‌خواهم بازویم را نجات دهم، هشدار می‌دهد که حجاب داشته باشم تا وقت برگشت سرم را نبرند.


شنبه 30 شهریور 1392 - بیروت

هیچ نظری موجود نیست: