تا اسم آرژانتین را میآورم، سر تکان میدهد که بیا بالا. سلام و علیک گرمی میکند. ته صدایش نازک است. انگشتهای کشیده و سفیدی دارد. لباسهایی مرتب با موهایی نسبتا بلند که یکی درمیان سفید است، اما بیشتر از 37 سال ندارد. بهش میآید اسمش پیمان باشد.
از میدان فردوسی تا آرژانتین، یکسره تاکسی پیدا کردن سخت است. مسافرانش هم خیلی زیاد نیستند. تاکسیها یا هفت تیر میروند یا میدان ولیعصر. تا زمانی هم که مسافرانشان را پیدا نکنند، از جایشان تکان نمی خورند. اما پیمان با یک مسافر راه میافتد. بین راه هم چند مسافر سوار میکند که همگی چهار قدم بالاتر پیاده میشوند.
تاکسی بوق بوق زنان کنارمان میایستد. هر چقدر این شمرده حرف میزند و با صدای موقر، آن یکی که دکمهها را تا سینه باز گذاشته، داد میزند که :" کجا بودی از صب تا حالا؟ رفته بودی ددر؟"
پیمان توضیح میدهد که "باز امروز اومد و نگذاشت مسافر سوار کنم، گفت چرا نیم ساعت به نیم ساعت میای سر خط. منم رفتم و الان اومدم."
الان ظهر است و هوا بدجوری گرم است. مسافرهای گذری هم این موقع کمتر هستند.
من: رانندهها هم با هم نمیسازنها.
پیمان: نه بابا، اینجا یه ستوان دوم هست، خیلی اذیت میکنه. ببخشیدها، ببخشیدها، بیادبیه، خیلی ...چی بگم، خیلی بیشعوره. یهو به یکی گیر میده. به من بیشتر. صبح اومده میگه چقدر مسافر سوار میکنی؟ چرا تند تند میای سر خط؟ خب کارم اینه بابا.
من: وظیفهشون اینه که شما را چک کنند؟
پیمان: نه بابا. حق حسابش را هم میگیره، اما بازم به همه گیر میده.
من: چقدر؟
پیمان: هفتهای 10 هزار تومن از هر تاکسی. حساب کنید 30 تا تاکسی هستیم.
من: ندید چی میشه؟
پیمان: جریمه میکنه. تازه میدیم، هم جریمه میکنه. این قبلا توی چهارراه سیروس بوده. خیلی اذیتشون میکرده. هم حق حساب میگرفته، هم نمیگذاشته کار کنند، هم جریمهشون میکرده، همش هم فحش میده. جریمه کن، اما فحش نده. خلاصه یه روز صبح بچههای اونجا، هیچ کدوم تاکسیهاشون را نمی آرن. چندتایی شون از این هیکل درشتها، پیاده میرن سروقتش و از پشت میریزن سرش و حسابی میزنندش. اینم که دیگه روش نمیشده برگرده همون چهارراه، انتقالی گرفت اومد افتاد به جون ما. فکر کنم همین روزها ما هم باید منتقلش کنیم جای دیگه.
شنبه 23 شهریور 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر