۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

"پس شماره نمی‌دم"

مات ایستاده‌ام و اسمش یادم نمی‌آید. هیچ وقت عادت نداشته‌ام اسم جدیدش را بگویم. اما یادم نمی‌آید. هر چه هم می‌گویم:" میدان امام خمینی" هیچ تاکسی نگه نمی‌دارد. گیج و منگ شده‌ام که اسمش چه بود که جوانی 27 -28 ساله می‌گوید:" ببخشید خانوم ساعت چنده؟" یک کیسه دستش است و پیراهن قهوه‌ای را داخل شلوار سیاه پارچه‌ای مشکی زده. ساعتم را نگاه می‌کنم که بگویم یک ربع به یک، می‌گوید:" می‌شه شماره مغازه‌ام را بدم؟" ابروی چپم همیشه بالاست و ابروی راست پایین. همین که سر بالا می‌کنم و نیم چرخی می‌زنم که باز بگویم :"میدان امام خمینی"، صدایش می‌آید:"پس شماره نمی‌دم". هنوز دنبال اسم قدیمی میدان هستم. پیکانی وسط خیابان نگه می‌دارد و پیرمرد می‌گوید:"سوار شو". در ماشین از این هاست که هر چقدر هم محکم ببندی، باز هم انگار بسته نشده و لق می‌خورد. پیرمرد است، اما سرحال. روی طاسی سرش، لکه‌های قهوه‌ای است. می‌گوید:" من سرِ سرچشمه پیاده‌ات می کنم، از اونجا ماشین‌ها مستقیم می‌برنت." تا می‌خواهم بگویم که نه از همین جا مستقیم می‌روم، می‌گوید:" مسیرم اونوره. کرایه هم نمی‌خوام. دارم می‌رم، چرا خالی برم، ها؟ عیبی داره؟ شما ناراحت می‌شی؟" سر تکان می‌دهم که یعنی نه. می‌گوید:" عاطفه هم داریم دیگه. به کار هم نباید بیاییم، ها؟" سر تکان می‌دهم که یعنی بلی. می‌گوید:" یه وقت می‌بینم یه پیرمرد یا پیرزن، با کلی بار وایستاده، می‌گم بیا بالا، چهار قدم هم چهار قدمه، می‌برمتون. بعضی‌ها می‌گن نه، خب بیا بالا دیگه. تو آفتاب وایسی خوبه؟ ها؟ مسیرمه دیگه. خالی چرا برم؟ بابا من 42 ساله راننده تاکسی‌ام. می‌فهمم که عاطفه هم باید داشت. اما بعضی‌ها ندارن. اما شما داشته باش." این بار می‌خندم و می‌گویم:" چشم". او هم یک لبخند می‌زند و گوشه خیابان پارک می‌کند:" برو بابا جون. این سر وایسا، بگو مستقیم، می برنت." هنوز اسمش یادم نیامده. می‌گویم:" کجا می‌برن؟" می‌گوید:"مگه نمی‌خواستی بری توپخونه؟" شنبه 16 شهریور 1392

هیچ نظری موجود نیست: