- اونم حق داره خانوم. شما هم حق داری. منم حق دارم. منتها اینجا برنامهریزی نمیشه دیگه. مثلا اون تاکسی که فقط دربست میبره، نباید توی شهر بچرخه، باید استندبای یه گوشه وایسته.
راننده از اینهایی است که میتواند یک نفس حرف بزند. حتی تا آخر دنیا. بهش میآید اسمش ناصر خان باشد.
- خانومه: میدونید چقدر وایستادم؟ هیشکی نگه نمیداشت. آدم به کی بگه آخه؟
لپهایش حسابی از گرما گل انداخته و خیس عرق است.
ناصرخان: هیچ کس. تاکسی وظیفهای در قبال مردم نداره. ما از مالیات شما استفاده میکنیم؟ وظیفهای نداریم. فقط تاکسیرانی نظارت میکنه که تاکسیها خلاف سنگین نکنند.
بیشتر موهای جلوی سرش ریخته. یک قد میانهای هم دارد. وقت حرف زدن هم به صورت تک تک مسافرانش نگاه میکند. انگار میخواهد کسی حس نکند به او کم توجهی شده.
زن لپ گلی پیاده میشود و جایش مرد جوانی مینشیند. ناصرخان که حالا زن را از دست داده، رو میکند به مسافر کناریاش.
ناصرخان: چند روز پیش، همین سه روز پیش، یه مسافر دربستی به ما خورد. یه دختر جوون. آقا شما دربست بگیری کجا میشینی؟
- هیچ وقت دربست نمیگیرم.
مرد میانسال است و شبیه کارمندها.
ناصرخان: یا جلو میشینی، یا پشت صندلی شاگرد. این رسم مسافرای دربستی است. حالا این خانوم کجا نشست؟ اومد نشست پشت صندلی. سرش را هم انداخته پایین. یه دوری زدم و یه وایستادم گفتم میخوام آب بخورم. رفتم سر صندوق که بطری را بردارم، میبینم طرف دولا شده پشت صندلی من و فندک گرفته زیر پایپ.
مرد میانسال: زیر چی؟
ناصرخان: پایپ.
مرد میانسال: چی هست؟
ناصرخان: یه چیز شیشهای است. عین این لوله آزمایشگاه و اینا. باهاش شیشه و اینا میزنن. این مواد شیمیایی جدید را. همش شیمیاییه دیگه. توی آزمایشگاه درست میشه. موادش را هم با همون لوله و اینا میکشن. اومدم بهش میگم آخه خواهر من، تو که میخوای بکشی، یه ندا به آدم بده، توی هر خیابونی نرم. یه وقت پلیس میگرفت، فکر نمیکرد من ساقیام و آوردمت توی ماشین بکشی؟
مرد میانسال: یعنی داشت مواد مخدر میکشید؟ چی گفت؟
ناصرخان: گفت ببخشید. دفعه بعد میگم.
چهارشنبه 20 شهریور 1392
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر