۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

نامه‌دار شدیم...


وقت های خوشحالی از نوع خیلی زیادش که دکتر سال هاست ممنوع کرده یا خشم آن هم از نوع خیلی زیادش که آن را هم دکتر قدغن کرده، می فهمم که عجب جنسی دارد این میز کارم. فقط نمی دانم چرا بعد از سه ضربه مشت این را می فهمم و نمی دانم چرا با مشت اول، بی خیال نمی شوم. یک ماه شد تقریبا. بیشترها از روی عصبانیت جنس میز را تایید کردم. اما حالا خوبی اش این است که چند روزی از میز دورم. مثل همه فکرها، این یکی هم محصول یکی از همان شب هاست که دیگر نزدیک صبح بود. به اولین نفری که گفتم، مخالفت کرد و منع. گفت خطر دارد. شاید جوری هم گفت که "بچه بشین سر جات". فکر کنم همان موقع از روی صندلی بلند شدم که تبعیت نکرده باشم. نفر دوم و سوم هم همین را گفتند. سوریه خطرناک است. خب من هم می‌دانستم. اما دنبال تایید کننده بودم نه این حرف ها. اما پیدا نشد، عوضش یکی گفت:"پایه‌ام". کار ما شد محاسبه و تحقیق برای رفتن. از خیر سوریه گذشتیم و به بیروت رضایت دادیم. سختی اش فقط سفر به عنوان خبرنگار آزاد نبود. کارت های ما که اعتباری ندارد. پس در به در یک جو اعتبار شدیم، اما دریغ. تاکید بر این که هیچ کمک مالی نمی خواهیم و همه هزینه ها و عواقبش گردن خودمان هم فایده نداشت. حسن ماجرا این بود که پشیمان نمی شدیم. و هر بار یک راه جدید پیدا کردیم که بن بست بود. بن بست ها یک بار آن قدر پشت سر هم بود و نفس من یکی را تنگ کرد و قلبم گرفت و شدم یک موجود لاجون. مرخصی آن بیماری را هم گذاشتم برای سفر. همان وقت تصمیم بر آن شد که هفته آینده برویم با اعتبار یا بی اعتبار. با چندغاز دلار. خیلی هم مهم نبود، مهم تک تک آن موضوعاتی بود که هر بار به لیست اضافه می شد و بدبختی، وقت کم بود برای همه آنها. اون حال بد که دکتر تشخیص داد فشار عصبی است، به کمک آمد که نیاز به سفر و گشت و گذار دارم برای تمدد اعصاب آن هم آن طرف مرز. مالزی یا ترکیه را به عنوان مقصد اعلام کردم. طفلی مامان تا 48 ساعت قبل از این پرواز حتی نمی دانست عازم کجا هستم. فقط گفته بود:"همه سرمایه یک ساله‌ات را می‌خوای توی یک هفته آتیش بزنی؟ می‌صرفه؟ بعد که اسم بیروت را شنید، فقط گفت:" خواهر منصوره خانوم همین چند روز پیش برگشتن. گفته جنگه." این معنایش این است که سفرم برایش توجیه شده. حتی اگر خطر داشته باشد. حتی اگر سرمایه یک سال از بین برود. من در بدترین حالت، بر روی همین صفحه و چارسوق حساب کرده بودم. مثل مترونوشت‌های انتخابات. خوب هم بود. خودم که بسیار لذت برده بودم. تیر آخر "…." بود. 24 ساعت قبل از خرید بلیت. بالاخره بعد از یک ماه به در و دیوار زدن، در چند ساعتی مانده به پرواز، نامه‌دار شدیم و مسافر بیروت.

هیچ نظری موجود نیست: